eitaa logo
حریم عشق
173 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
23 فایل
°•﷽•° •﴿ۅ هماݩا خدا گفٺ 🕊﴾ •| به نام شهید مدافع وطن امید اکبری|• _کپی به عشق صاحب الزمانمون ، حلالت مومن🌱 ♥️ .. به ما بپیوندید 👇 https://eitaa.com/joinchat/2583363789Ce1e8b17d2f
مشاهده در ایتا
دانلود
✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦ 🔹آخر ماه شد و ماه نیامد آخر 🔹سی سحر ناله زدیم آه نیامد آخر 🔹با کلافی سر بازار نشستیم ولی 🔹حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر 🔹جان ما از غم دوریش به لب آمده است 🔹صاحب غیبت جانکاه نیامد آخر 🔹شام هجران رخش از سر ما رخت نبست 🔹فجر امید سحرگاه نیامد آخر 🔹ترسم این است دوباره به تباهی بروم 🔹مشعل و روشنی راه نیامد آخر ❣ ❣ ‌‌❣ ❣ ✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦
۱٤۰۲.۲.۲ رندترین سال، به امامت حضرت آیت الله خامنه‌ای.😎 به امید عید فطری که به امامت شما باشد؛ یا صاحب الزمان و اولین اقتدا کننده‌ی شما، در صف اول حضرت آقا باشد😍
404.8K
الوداع الوداع ماه رحمٺ ...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت . امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم . نرگس – کجا می ري ؟ با لحن اطمینان بخشی گفت . امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم . نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت . نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد . رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت . رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟ متعجب نگاهش کردم . من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا ! لبخندي زد . رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو ! رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین . کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده . به رضوان نزدیک شدم . من – می شه گفت تشنه ایم . نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت . رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه .. با ابرو به جایی اشاره کرد . رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه . به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده بودمشون . رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه .... نگاهش کردم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند . بعد دوباره لبخندي زد . رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن . سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت . نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم . رضوان – بلند شو بریم تو . ابرویی بالا انداختم . من – من کجا بیام ؟ تو می خواي بري دستشویی . کفري نگاهم کرد . رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم . با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم . نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد . نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید . کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام . نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . احتمالاً روش نشده بود بگه . نگاهی به ساعت تو دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه ! - خانوم صداقت پیشه ! با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش . کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود . من – بله ؟ نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿