✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦
🔹آخر ماه شد و ماه نیامد آخر
🔹سی سحر ناله زدیم آه نیامد آخر
🔹با کلافی سر بازار نشستیم ولی
🔹حیف شد یوسفم از چاه نیامد آخر
🔹جان ما از غم دوریش به لب آمده است
🔹صاحب غیبت جانکاه نیامد آخر
🔹شام هجران رخش از سر ما رخت نبست
🔹فجر امید سحرگاه نیامد آخر
🔹ترسم این است دوباره به تباهی بروم
🔹مشعل و روشنی راه نیامد آخر
❣ #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ ❣
❣#اللّٰھـُـم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ ❣
✦✦┄┅┄፨•....•፨┄┅✦✦
۱٤۰۲.۲.۲
رندترین #نماز_تاریخی سال،
به امامت حضرت آیت الله خامنهای.😎
به امید عید فطری که به امامت شما باشد؛ یا صاحب الزمان
و اولین اقتدا کنندهی شما، در صف اول
حضرت آقا باشد😍
#نماز_تاریخی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
""مبارک باد عید روزهداران ""
🍃 عید سعید فطر را به تمام مسلمین جهان تبریک و تهنیت عرض می کنیم.
#استوری🌱
#عید_فطر مبارک 😍❤️
#ماه_رمضان
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_سوم
اومد به سمتمون و سینی رو داد به نرگس که کنار ما ایستاده بود . بعد هم آروم گفت .
امیرمهدي – من می رم تا جایی و بر می گردم .
نرگس – کجا می ري ؟
با لحن اطمینان بخشی گفت .
امیرمهدي – یه کار کوچیک دارم . زود بر می گردم .
نرگس سري تکون داد و امیرمهدي بدون نگاهی به سمت ما ، رفت .
نرگس شروع کرد به تعارف کردن شربت . خانوم درستکار هم داشت ما رو به خواهرش معرفی می کرد .
رضوان که گوشیش رو قطع کرد کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و کنار گوشم گفت .
رضوان – می خواي بري تو خونه شون رو هم ببینی ؟
متعجب نگاهش کردم .
من – چه جوري بریم ؟ یه حرفایی می زنیا !
لبخندي زد .
رضوان – یه کم فکر کن ببین چه جوري می شه رفت تو !
رفتم تو فکر . انگار خودش هم رفت تو فکر . چون خیره شد به زمین .
کمی فکر کردم . غیر از آب خوردن چیزي به ذهنم نرسید . ولی ممکن بود جواب نده .
به رضوان نزدیک شدم .
من – می شه گفت تشنه ایم .
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت .
رضوان – اینم فکره تو کردي ؟ خوب دختر می رن برامون آب میارن . نمی گن که بیاین تو خونه ! تازه ..
با ابرو به جایی اشاره کرد .
رضوان – اینجا پر از بطري آب معدنیه .
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم . راست می گفت . دو بسته آب معدنی بزرگ اونجا بود . که من ندیده
بودمشون .
رضوان – ولی اگر بگیم به دستشویی نیاز داریم دیگه نمی تونن بگن نیاین داخل مگر اینکه ....
نگاهش کردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
سکوت کرد و با نگرانی نگاهش رو تو حیاط چرخوند .
بعد دوباره لبخندي زد .
رضوان – تو حیاط دستشویی ندارن .
سریع بلند شد و رفت به سمت نرگس و چیزي کنار گوشش گفت .
نرگس لبخندي زد و با دست به خونه اشاره کرد . رضوان اومد کنارم .
رضوان – بلند شو بریم تو .
ابرویی بالا انداختم .
من – من کجا بیام ؟ تو می خواي بري دستشویی .
کفري نگاهم کرد .
رضوان – من چیکاره م . اصل تویی دختر . بلند شو بریم .
با رضوان همراه شدم و پشت سر نرگس وارد خونه شون شدیم .
نرگس دستشویی رو نشونمون داد و خودش رفت . رضوان داخل دستشویی شد .
نگاهی به خونه انداختم . یه هال بزرگ که از سمت چپ به سالن پذیرایی وصل می شد و سمت راستش
آشپزخونه بود . که از قسمت اپن ما بین دو تا دیوار تا حدودي داخلش رو می شد دید .
کنار آشپزخونه دستشویی قرار داشت و شمال و جنوب هال سه چهار تا در دیگه قرار داشت که احتمال دادم باید اتاق هاشون باشه و البته حمام .
نگاهی به در دستشویی انداختم . این رضوان هم انگار خودش داشت می ترکید که به هواي من این پیشنهاد رو داد . احتمالاً روش نشده بود بگه .
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم . خوب دختر بیا بیرون دیگه !
- خانوم صداقت پیشه !
با صداي امیرمهدي ، متعجب از حضور یکباره ش ؛ برگشتم به سمتش .
کنار وردي هال ایستاده بود . از اونجا تا در وردي یه راهروي کوچیک بود .
من – بله ؟
نگاهش به زمین بود . و نمی دونست چقدر دلم هواي نسیم نگاهش رو داره . کاش از این همه به بند کشیدن نگاهش دست بر می داشت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿