💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_یک
طاهره خانوم - بدون حضور شما خوش نمیگذره یه امشب رو کنار ما بد بگذرونین
مامان - اختیار دارین این چه حرفیه
طاهره خانوم اقای درستکار رو مخاطب قرار داد
طاهره خانوم - حاج آقا ! من خانوم صداقت پيشه رو راضی کردم حاج آقاشون با شما !
آقای درستکار با لبخند گفت
درستکار - ایشون به من نه نمیگن . درسته ؟
و با این حرف بابا لبخندی زد و گفت
بابا - شما انقدر عزیزین که نمیتونم بهتون نه بگم
درستکار - پس حله نیم ساعت دیگه همه با هم راهی میشیم شما هم خیالت راحت حاج خانوم
طاهره خانوم لبخندی زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد
با صدای خنده ی مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بین هال و پذیرایی ایستاده بودن
مهرداد در حال بستن کراوات برای رضا بود رضا با اعترأَض گفت:
رضا - حالا اين رو نزنم نمیتونم عکس بگیرم ؟
مهرداد - ساکت !خوشگل میشی
رضا - من بدون کراوات پسندیده شدما !
مهرداد - بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه
رضا - خانومم من رو همه جوره قبول داره چه با کراوات چه بی کراوات
دیگه چیزی نشنیدم انگار یکی به مغزم تلنگر زد قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟
پس چرا من از امیرمهدی کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر میکردم و اینا کجا ؟
ادعای عاشقی من درست بود يا ادعای اینا ؟ من فلسفه ی عشق رو نفهمیده بودم یا اونا درک و فهمشون جور دیگه ای بود ؟
حسرت بار آه کشیدم
چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ... انگار من تو کره ی دیگه ای زندگی می کردم ... خونم به جوش اومد از دست خودم ... خود ظاهربینم !
یعنی اگر امیرمهدی کراوات نمیزد ما خوشبخت نمیشدیم ؟یه لحظه از خودم پرسیدم " کراوات زدنش برای من حیاتیه ؟ مهمه ؟ "
و به خودم جواب دادم " آره مهمه اما ... اما همه چیز نیست "
تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم که ارزش امیرمهدی با کراوات بیشتره یا بی کراوات !
خصلت های خوب امیرمهدی ربطی به کراوات نداشت،داشت؟
نرگس - مارال جان !
با ترس سربلند کردم و گیج و گنگ نگاهش کردم
فهمید تو حال خودم بودم حواسم نبود و یک دفعه ای صدا کردنش باعث ترسم شد
نرگس - ببخشید ترسیدی ؟
به زور لبخندی زدم
من - مهم نیست ، جانم ؟
نرگس - آروم برو اتاق من امیرمهدی باهات کار داره
من -بامن ؟
سری تکون داد
نرگس - آره تا کسی حواسش نیست برو
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_دو
آروم بلند شدم و همراه نرگس به سمت رضوان و رضا و مهرداد رفتیم که نمیدونستم در چه مورد حرف میزدن که لبخند روی لب هاشون بود
به کنارشون که رسیدیم نرگس ایستاد و من آروم رد شدم و به طرف اتاقش رفتم گرچه که مطمئن بودم مهرداد کاملاً حواسش هست دارم کجا میرم !
جلوی در اتاق ایستادم و چند ضربه به در نیمه باز اتاق زدم و بدون اينکه منتظر باشم جواب بده از لای در گفتم
من -اجازه هست ؟
با شنیدن بفرماییدش وارد شدم
سر به زیر کنار تخت گوشه ی اتاق ایستاده بود و کراواتی تو دستش بود
ابروهام بالا رفت خود به خود
من - کارم داشتی ؟
کراوات رو بالا آورد
امیرمهدی - میخوام برای چند دقیقه امتحانش کنم بلد نیستم گره بزنم زحمتش رو خودتون بکشین
این چه زجری بود که به خودم و مرد دوست داشتنی رو به روم دادم ؟ به دیوار پشت سرم تیکه دادم و یکی از دست ها رو هم پشتم گذاشتم خیره به کراوات گفتم:
من --ولش کن
امیرمهدی - میخوام چند دقیقه امتحانش کنم ضرری که نداره
من - گفتم ولش کن
امیرمهدی - برای چی ؟ مگه دیشب نگفتین ...
پریدم وسط حرفش
من -امشب میگم ولش کن دیگه کراوات برام مهم نیست
امیرمهدی - من نمیخوام آرزوهاتون رو ازتون بگیرم
مرد رو به روم بیش از اندازه خوب بود و من باید برای این همه خوبی ارزش قائل می شدم حتی با پا گذاشتن روی یه سری چیزا
مگه با چادر سر نکردنم کنار نیومده بود ؟ پس منم میتونستم
من - من بدون کراوات عاشقت شدم پس می تونم بدون کراوات عاشقت بمونم
آروم و نرم نرمک لبخند مهمون لباش شد
امیرمهدی - مثل من که بدون چادر بهتون دل باختم
من - برای همین با چادر سر نکردنم کنار اومدی ؟
سر بالا انداخت
امیرمهدی - نه ! به اين باور رسیدم که آدم میتونه حجابش چادر نباشه اما خدا رو قبول داشته باشه، دروغ نگه ،نماز بخونه و روزه بگیره نمیگم دیگه اعتقادی به چادر ندارم که هنوزم از نظر من بهترین حجاب چادره . ولی وقتی شما دوسش ندارین منم اصراری ندارم . هر چیزی تا زمانی که با میل و رغبت انتخاب بشه ارزش داره اگر من مجبورتون کنم چادر سر کنین هم دیگه ارزشی نداره و هم باعث دوری ما از هم میشه و من اين رو نمیخوام
من - منم دیگه اصراری به کراوات ندارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_سه
امیرمهدی - بذارین برای چند دقیقه امتحانش کنم
و باز کراوات آبی با راه های اریب سرمه ای رو به طرفم گرفت با اینکه هیچ علاقه ای بهش نداشت میخواست به خاطر من برای چند دقیقه تحملش کنه
باز حرص خوردم از دست خودم و حرف نسنجیده ی شب قبلم درباره ی کراوات چرا دست بر نمیداشت ؟
پر حرص جلو رفتم و کراوات رو از تو دستش بیرون کشیدم
من -میگم بی خیالش شو دیگه
و پرتش کردم روی تخت نگاهش رو از کراوات پهن شده روی تخت گرفت و با ابروی بالا رفته به سمتم برگشت
امیرمهدی - باز زود از کوره در رفتین ؟
من - خب رو اعصابم سرسره بازی می کنی !
چند ثانیه ای مکث کرد انگار توقع نداشت همچین حرفی بزنم ولی دست خودم نبود
هم از دست خودم عصبانی بودم و هم از اصرارش ، از طرفی هم حضور ملیکا و حرف عموش رو هنوز فراموش نکرده بودم
به اضافه ی فشاری که اون چند روز روم بود دیگه اعصابی برام نمونده بود خوب حرف نزده بودم و میدونستم
به یقین راست گفتن تا زمانی که حرف در دهان آدمه بنده ی ماست و زمانی که زده می شه ما بنده ی اونیم کاش راه فراری بود
خجالت زده از لحنم سرم رو زیر انداختم کاش کنترل بیشتری روی این اعصاب به هم ريخته داشتم !
کاش این مرد محبوبم رو آزار نمیدادم
نفس عمیقی کشید و بعد آروم پرسید
امیرمهدی - چی باعث شده امشبم مثل هميشه نباشین ؟
با شرم مثل خودش آروم گفتم
من - ببخشید فکر کنم فشار این چند روزه باعث شد نتونم خودم رو کنترل کنم
امیرمهدی - مطمئنین فقط فشار این چند روزه باعث این تندی بوده ؟
متعجب سر بالا آوردم و نگاهش کردم
من - مگه چیز دیگه ای هم باید باشه ؟
امیرمهدی - نمیدونم ولی یادم نمیاد تا حالا شما رو اینجوری دیده باشم
لبم رو به دندون گرفتم
من - فشار این چند روزه برام زیاد بوده
امیرمهدی - و دیگه ؟
من --و یه سری از حرفای دیشب که وقتی بهش فکر میکنم میبینم شاید خیلی هم مهم نباشه
امیرمهدی - حرفای دیشب شما واقعیت زندگیتون بود و من خیلی خوشحالم که گفتین و نذاشتین تو دلتون بمونه چون اگر بی توجه به اون چیزایی که گفتین بخوایم زندگی مشترکمون رو شروع کنیم اونا تا آخر میشن گره های باز نشده ای که روز به روز کورتر می شه و ادامه ی راه رو برامون غیر ممکن می کنه
من -ولی از بعضیاش میشد گذشت کرد
امیرمهدی - بذارین این گذشت رو با هم انجام بدیم اگر لازم بود !
من - لازمه
امیرمهدی - شاید بشه راه بهتری پیدا کرد و دیگه چی رو اعصاب شما سرسره بازی کرده ؟
بی اختیار لبخندی زدم مثل خودم حرف زد
من - چرا اصرار داری موضوع دیگه ای هم هست ؟
امیرمهدی - چون ذهنتون هنوز آرامش نداره
من - از کجا میدونی ؟
لبخندی زد
امیرمهدی - هر وقت ذهنتون آرومه پر از هیجان میشین پر از شور و کمی شیطون
ابرویی بالا دادم
من - میخوای بگی من رو خوب میشناسی ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_چهار
امیرمهدی - خوب که نه هنوز مونده تا شناخت کامل ولی از شیطنت هاتون بهره ی کامل بردم
خندیدم
من - هنوز مونده تا بهره ی کامل ببری هر چی دیدی یه نمه از کارای من بوده
امیرمهدی - پس خدا به دادم برسه
من - خیلی دلت بخواد
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - باید دنبال راهی باشم برای کنترل این شیطنت های شما جلو دیگران
من -یعنی فکر میکنی آبروت رو میبرم ؟
لحن دلخورم باعث شد با نرمی بیش از حد جوابم رو بده
امیرمهدی - دلم نمیخواد جلو دیگران انقدر شیرین باشین حسودم دیگه !
من - پس حسودی من رو ندیدی !
با لحن پر اعتمادی گفت
امیرمهدی - مطمئن باشین کاری نمیکنم که دلنگرون بشین
ابرویی بالا انداختم
من - اِ ؟ پس باید به عرضتون برسونم امشب خیلی جلوی خودم رو گرفتم که ملیکا خانوم رو وقتی با عشوه گفت " دستتون درد نکنه " از این خونه بیرون ننداختم لطفاً به عرض عموی محترمتون هم برسونین عروس اين خونه بنده هستم نه ملیکا خانوم
خندید و برای اولین بار کمی صدا دار
امیرمهدی - نرگس چیزی گفته ؟
من - اون بنده ی خدا هم حرفی نمیزد خودم می فهمیدم از بس ملیکا خانوم قصد دارن به بقیه بفهمونن قراره چه نسبتی با شما پیدا کنن
امیرمهدی - حالا چرا حرص میخورین ؟
من - حرص نخورم ؟ وقتی جنابعالی خوشت اومده و میخندی ؟
امیرمهدی - کی گفته من خوشم اومده ؟
من - از خنده هات معلومه کلاً همه ی مردا خوششون میاد دخترا به خاطرشون با هم دعوا کنن
امیرمهدی - اصلاً اینطور نیست هیچ کس از دعوا خوشش نمیاد همه دوست دارن مسائل با آرامش و درایت حل بشه
من - مثلاً خوبه من و ملیکا جون یه میز گرد بذاریم و مناظره راه بندازیم ببینیم کدوممون بهتره زن تو بشه ؟ تو هم یه کنار بشین قند تو دلت آب کن از خوشحالی
امیرمهدی - ازدواج حق آدمه و سنت پیغمبر
من --همچین میگی سنت پیغمبر انگار قبلش مردم با قلمه زدن يا تقسیم سلولی تکثیر می شدن
امیرمهدی - سنت پیغمبره یعنی اینکه با ظهور اسلام سمت و سوی خدایی گرفته یعنی دیگه کسی حق نداره به اسم ازدواج از قداست زن سواستفاده کنه
من - اون که بله برای همینه چهارتا زن حلاله و چهل تا سیغه حق مرداست
دست به سینه تکیه داد به دیوار پشت سرش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_پنج
امیرمهدی - خدا هیچ جا به مرد اجازه نداده از روی هو.س هر کاری خواست انجام بده گفته چهار تا زن ولی به شرطی که مرد از نظر مالی تواناییش رو داشته باشه زن اول راضی باشه و از همه مهمتر مرد بتونه بین همسراش با عدالت رفتار کنه
من - کی تو این دوره زمونه به این چیزا اهمیت میده
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - شما از چی نگرانین ؟
شونه ای بالا انداختم
من - خیلی چیزا!
امیرمهدی - مثلاً ؟
من - اینکه با توجه به علاقه ای که شنیدم به عموت داری رو حرفش حرف نزنی
امیدوار بودم منظورم رو فهمیده باشه لبخندی زد و سرش رو کامل به زیر انداخت
من - حرف خنده داری زدم ؟
کمی سرش رو بالا آورد هنوز لبخند روی لباش بود
امیرمهدی - باور کنین انقدر دلباخته ی دختر شیطون رو به روم هستم که حرف هیچکس روم تأثیری نداشته باشه در مورد چهار تا زن هم خیالتون رو راحت کنم که به هیچ عنوان به خودم اطمینان ندارم که بتونم بین همسرام با عدالت رفتار کنم اگر از بحث رضایت همسر اول و توانایی مالی بگذریم
از حرفش خوشم اومد اين یه جور اطمینان بود برای من برای باور احساسش
گرچه که به احساسش شک نداشتم ولی یه جور تأییدیه بود
من - دوسم داری ؟
دوباره خندید
امیرمهدی - این همه اعتراف کردم کم بود ؟
من -نه ولی توش دوست دارم نداشت
ابرویی بالا انداخت
امیرمهدی - اگر بعد از حرفایی که بعد از شام قراره بشنوین بازم سر حرفتون بودین قول میدم این جمله رو بشنوین البته به وقتش!
من - کدوم حرف ؟
امیرمهدی - همون که گفتین عروس این خونه این
صدای همهمه ی بیرون اتاق باعث شد هر دو به سمت در نگاه بندازيم
من -چی شده؟
امیرمهدی - احتمالاً همه آماده ان برای رفتن به رستوران
من - آهان !
امیرمهدی - بازم بد قول شدم
برگشتم و نگاهش کردم
من -چرا؟
امیرمهدی - به آقا مهرداد گفتم فقط چند دقیقه حرف زدنمون طول میکشه اما بازم زمان از دستم در رفت بهتره بریم بیرون زشته منتظرمون بمونن
لبخند به لب در حالی که میرفتم به سمتش گفتم:
من - مهرداد هم اين روزا رو گذرونده درک می کنه نگران نباش
جلوش که رسیدم ایستادم دست بردم و یقه ی خرابش رو درست کردم
خیره بود به دستم
من - فکر کردی میخوام چیکار کنم که اینجوری نگاه می کنی ؟
آروم گفت:
امیرمهدی - غیر قابل پیش بینی هستین
لبخندم بیشتر شد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_شش
خیره شدم به صورتش به چشمای به زیر افتاده ش که هنوز هم تمایل نداشت به اینکه مستقیم نگاهم کنه
به حجب و حیای ذاتیش که دوست داشتنی ترش کرده بود آخ که چقدر دلم میخواست بپرم بغلش و ببوسمش
اگر اعتقاداتش برام مهم نبود قطعاً این کار رو می کردم اگر میفهمید چی تو ذهنم می گذره
لبخندم بیشتر کش اومد
امیرمهدی - چی تو ذهنتون میگذره که اینجوری می خندین ؟
ابرویی بالا انداختم و شیطون گفتم
من - به یه کار غیرقابل پیش بینی
امیرمهدی - خواهشاً از خیرش بگذرین
خندیدم
من - مگه میدونی میخوام چیکار کنم ؟
امیرمهدی - وقتی شیطنت شما گل میکنه میشه حدس زد چه کارهایی می کنین
گوشه ی آستینش رو صاف کردم
من - چون همه منتظرن از خیرش میگذرم
نفس راحتی کشید
امیرمهدی - خدا خیرشون بده که منتظرن
از لحنش با صدای بلند خندیدم و جلوتر ازش به راه افتادم و از اتاق خارج شدم
همه داخل حیاط منتظر ایستاده بودیم تا آقای درستکار درهای خونه شون رو قفل کنه و همه با هم راهی بشیم
کنار مهرداد و رضوان ایستاده بودم و حواسم به رضوان و نرگس بود که در مورد مسجدی که قرار بود دو شب دیگه برای احیا بریم حرف میزدن
صدای زنگ موبایلم باعث شد حواسم رو ازشون بگیرم و سریع دست ببرم داخل کیفم و گوشیم و در بیارم
شماره ی حک شده روی صفحه اسکندر رحیمی رو به یادم آورد
مردد بین جواب دادن و ندادن گوشیم رو نگاه میکردم حقیقاً سخت بود تو خونه ای که به یکی از اعضاش تعلق خاطر داشتم جواب تلفن خواستگار سمجم رو بدم
یکی نبود به جناب اسکندر خان بگه آخه الان وقت زنگ زدنه ؟ اونم وقتی من زیر نگاه خیره ی امیرمهدی هستم ؟
اما جواب ندادنم هم صورت خوشی نداشت
هم جلوی امیرمهدی که مطمئناً مشکوک می شد چرا جواب ندادم
و هم جلوی اسکندر که یه جور بی احترامی به خودش میدید این جواب ندادن رو
به خصوص که تا آخر شب و برگشتن به خونه نمی تونستم باهاش تماس بگیرم و به خاطر رد تماس زدن ازش عذرخواهی کنم
نهایت بی ادبی بود بی توجهی به گوشی در حال زنگم به ناچار جوابش رو دادم
من - بفرمایید
اسکندر - سلام رحیمی هستم
میخواستم بگم " میدونم کی هستی لازم نیست اینجوری با ابهت خودت رو معرفی کنی "
من - بله خوب هستین ؟
کمی فاصله گرفتم از بقیه
اسکندر - ممنون شما خوبی ؟
این دوم شخص بودن کمی معذبم میکرد
احترام بی چون و چرای امیرمهدی بد عادتم کرده بود
اگر چند ماه پیش بود عین خیالم هم نبود که طرف مقابلم بهم " تو " بگه ولی وقتی هر دفعه امیرمهدی با احترام من رو " شما " خطاب کرد بهم اين تصور رو داد که باید از طرف هر مردی مورد احترام واقع بشم و حریمم حفظ بشه
خیلی رسمی حرف زدم تا بفهمه باید یه حریمی بینمون قائل بشه
من - ممنون بفرمایید
و این یعنی اگه کاری داری زودتر بگو وگرنه برو پی کارت
اسکندر - وقت دارین با هم حرف بزنیم ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_هفت
بی اختیار لبخندی زدم و تو دلم گفتم
" آهان حالا شد من که مادر و خواهرت نیستم بهم میگی تو "
من - راستش من منزل یکی از آشناها هستم اگر امکان داره یه وقت دیگه با هم حرف بزنیم جناب رحیمی
اسکندر - موردی نداره پس تماس بعدی با شما ببخشید مزاحم شدم، خداحافظ
من - خداحافظتون
و با خیال راحت گوشی رو گذاشتم تو کیفم با احساس حضور کسی کنارم سر بلند کردم مهرداد بود
مهرداد - اسکندر رحیمی بود ؟
سری تکون دادم
من - آره
مهرداد - بالاخره میخوای چیکار کنی ؟
من - چیو؟
مهرداد - همین دو تا آدمی که یه لنگه پا نگهشون داشتی
شونه ای بالا انداختم
من -اسکندر که تکلیفش معلومه به اصرار مامان و بابا حاضر شدم بیاد
با لبخند ادامه دادم
من - امیرمهدی هم امشب معلوم میشه
سری تکون داد
مهرداد - خوبه بیشتر از این طولش ندین درست نیست
سری تکون دادم و همگام با هم رفتیم به طرف ماشین های پارک شده
***
سر میز شام بیشتر با غذام بازی کردم مثل هميشه اشتهای چندانی نداشتم و همین باعث شد چندباری اخم های امیرمهدی در هم بره
خیلی آروم غذاش رو خورد و بعد از تموم شدنش با اخم خیره شد به بشقاب نیم خورده م
خیلی سریع نگاهی به نرگس انداخت و بعد رو کرد به سمت آقایون که درباره ی وضعیت مسکن حرف میزدن
منم با گرفتم رد نگاهش گوش سپردم به حرفای آقایون که نفهمیده بودم چه طور به این بحث رسیدن
اما با ضربه ای که به پهلوم خورد ناچار نگاه از جمع گرفتم و برگشتم به سمت نرگس که کنارم نشسته بود
سرش رو نزدیک آورد و آروم گفت:
نرگس - چرا نمیخوری ؟
مثل خودش جواب دادم
من - سیر شدم
نرگس - تا نخوری نمیذاریم جایی بری ؟
من - مگه قراره جایی برم ؟
با ابرو اشاره ای به امیرمهدی کرد
نرگس - مگه نمیخواین حرف بزنین ؟
نفس عمیقی کشیدم
من - باز همه خبر دارن غیر از خواجه حافظ شیراز ؟
پلک رو هم گذاشت
نرگس - صد در صد
من - باور کن سیر شدم
نرگس - تا کامل غذا نخوری نمیاد باهات حرف بزنه،داداشم رو میشناسم
من - دیگه جا ندارم
نرگس - حالا چند تا قاشق بخور
با بی میلی قاشقم رو پر کردم و گذاشتم دهنم برگشت و نگاهش رو دوخت به ظرفم
قاشق دوم رو هم با بی میلی خوردم ولی قاشق سوم رو تا نیمه بالا بردم و صبر کردم
نگاهش به قاشق بود خنده ام گرفت می خواست مطمئن بشه میخورم یا نه
به خاطر صبرم نگاهش به صورتم کشیده شد
لب زدم
من - میل ندارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشت
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد به معنای باشه
نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من لب زد
امیرمهدی - اجازه بگیرین تا بریم
ابرویی بالا انداختم
من - خودشون که میدونن چرا اجازه بگیرم ؟
اخم ظریفی کرد
امیرمهدی - اجازه بگیرین
با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه ای به مامان زدم با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما شد
مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم گفت:
مامان - چیه ؟
من - امیرمهدی گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم
مامان با ابروی بالا رفته نگاهم کرد
مامان - خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت میده احترام ما رو حفظ کنی
مات نگاهش کردم یعنی توقع داشت هر بار برای حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟ یعنی من هميشه که سر خود کاری انجام میدادم باعث ناراحتیشون میشدم ؟
یاد شب عروسی مهرداد افتادم و رفتنم با پویا بدون اجازه ی مامان و اون اخمش
پس به عنوان بزرگتر من ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم
بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام گفتم
من -اجازه دارم ؟
لبخندی زد
مامان - برو
با تردید پرسیدم
من - بابا چی ؟
مامان - قبلاً ازش اجازه گرفتم برو
لبخندی زدم پس همیشه به جای من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع می کرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_نه
فکر میکردم به صرف اینکه بزرگ شدم دیگه نیاز نیست ازشون اجازه ی انجام کاری رو بگیرم
اما فراموش کرده بودم گاهی بعضی کارا جنبه ی نمادین داره و اين اجازه فقط و فقط برای احترامه به بزرگتر بودنشون به جایگاه بالا و رفیعشون
نفس عمیقس کشیدم و به امیرمهدی اشاره کردم میتونیم بریم
اینبار هم امیرمهدی بهم درس دیگه ای داده بود دستش روی شونه ی مهرداد قرار گرفت که باعث شد نگاهش کنه
و بعد از ثانیه ای هر دو بلند شدن و رو به جمع بزرگترا گفتن
- فعلاً با اجازه
که سریع پاسخ گرفتن رضوان و رضا و نرگس هم زودتر از من بلند شدن متعجب از همراهیشون در حین بلند شدن رو به رضوان گفتم
من -مگه شما هم میاین ؟
رضوان - جلو بزرگترا میخواین تنها برین ؟
من - همه که میدونن
بدون اینکه جوابم رو بده هولم داد و گفت:
رضوان - برو دیگه
راه افتادم سمت امیرمهدی و کنارش به سمت محوطه ی جلوی رستوران راه افتادیم که هم شبیه به پارک پر از سبزه و گل و چندتایی درخت بود و هم وسطش حوض بزرگی داشت که فواره های رنگیش هوا رو مطبوع کرده بود
امیرمهدی با دست اشاره ای کرد به یکی از نیمکت ها
امیرمهدی - بشینيم ؟
من - بشینيم
کنار هم اما با فاصله نشستیم از فواره هایی که گاهی اوج میگرفت و گاه به کم ترین حد می رسید قطره های آب هرازگاهی به صورتمون میخورد
به خاطر فواره ها نسیم ملایمی ایجاد شده بود که روحم رو جلا میداد اون شال سفت و سخت بسته ،گاهی نفسم رو بند می آورد
به پشتی نیمکت تکیه دادم برعکس امیرمهدی که کمی خم شده بود و آرنج دستاش روی زانوهاش بود
بقیه به راه خودشون ادامه داده و ما رو به حال خودمون رها کرده بودن نگاهی به فواره های تازه اوج گرفته انداخت
امیرمهدی - پس میشه چند ساعتی رو با حجاب گذروند
از پشت سر نگاهش کردم
من - میشه ولی سخته
امیرمهدی - عادت میکنین
من - آره مثل خیلی چیزهای دیگه
امیرمهدی - اگر فلسفه ی حجاب رو هم بدونین مثل نماز و روزه خودتون به استقبالش میرین
من - الان قراره راجع به فلسفه ش حرف بزنیم ؟
لبخندی زد
امیرمهدی -نه ولی تو اولین فرصت در موردش حرف میزنیم
من - میدونم مثل هميشه هر چی بگی قبول می کنم پس از حالا تسلیم
تکیه داد
امیرمهدی - تا زمانی که روحتون قبول نکنه فایده نداره چون یه روزی ازش خسته میشین
من - یعنی میاد اون روزی که من حاضر نباشم یه لحظه هم بدون حجاب باشم ؟
امیرمهدی - میاد ، به شرطی که خدا هميشه جلوی چشمتون باشه
من - تو فامیل ما با حجاب بودن یکم سخته
امیرمهدی - یعنی طردتون میکنن ؟
شونه بالا انداختم
من - نمیدونم فقط میدونم بعضیاشون حاضر نیستن هم صحبت همچین کسی بشن
دست هاش رو تو هم قلاب کرد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل
امیرمهدی - اگر قراره برای اعتقاد آدم ارزش قائل نشن همون بهتر که باهامون حرف نزنن مگه من و شما با هم اختلاف عقیده نداشتیم ؟ ولی هم صحبت شدیم
من - شاید اگه هواپیما سقوط نمیکرد من هیچوقت با کسی مثل تو همصحبت نمی شدم
امیرمهدی - آدم با اطرافیانش بنا بر شرایط هم صحبت میشه و تو بیشتر مواقع کاری به عقاید طرف مقابل نداره من تو محیط کارم ناچارم از صبح تا عصر با افرادی حرف بزنم که هیچ نقطه ی مشترکی باهاشون ندارم
سری تکون دادم
من - حرفات درسته ولی من نمیتونم به کسی که اين چیزها رو قبول نداره بفهمونم که داره اشتباه میکنه
کمی به سمتم چرخید
امیرمهدی - کسی که از عادی ترین قواعد اجتماعی بودن اطلاعی نداره و نمیخواد اطلاع پیدا کنه همصحبت خوبی نیست
من - به آدم عزت نفس میدی
دوباره طرز نشستنش رو مثل قبل کرد
امیرمهدی - آدما ارزششون خیلی بالاست نباید به بهای اندک اين ارزش ها رو نادیده بگیرن
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - برسیم به بحث خودمون به خصوص رفت و امد با خونواده ها ..... ببینین به صله ی رحم خیلی سفارش شده و من به هیچ عنوان قطع ارتباط با خونواده ها رو قبول ندارم ولی میشه رفت و آمد به خونه ای که صاحب خونه اش تمایل چندانی به دیدنمون نداره رو کم کرد فقط برای احترام و صله ی رحم سالی یکی دوبار به دیدنشون رفت و در طول سال هم با تلفن جویای حالشون بود فکر میکنم اين بهترین و منطقی ترین راه ممکنه باشه
کمی به سمتش خم شدم
من - تو هم در مورد خونواده ات اين کار رو می کنی ؟
امیرمهدی - برام سخته ولی باید این کار رو بکنم گاهی اوقات برای حفظ بنیان خونواده و آرامشش باید روی خیلی چیزها پا گذاشت قرار نیست قطع ارتباط کنیم که قطع صله ی رحم برکت رو از زندگی آدم میبره قراره رفت و آمد ها حساب شده باشه که نه آرامش ما از بین بره و نه آرامش اقوام
من - من قبول دارم ولی تو واقعاً میتونی همچین کاری بکنی ؟
میخواست چیزی بگه که زنگ گوشیم مانع شد اشاره کرد
امیرمهدی - جواب بدین
و من دست بردم داخل کیفم و گوشی رو بیرون آوردم اسم پویا روی صفحه بهم دهن کجی می کرد
چرا اسم اين نامرد رو از تو گوشیم پاک نکرده بودم ؟
نمیخواستم جوابش رو بدم ولی با فکر به اینکه شاید بتونم از زیر زبونش بکشم که کجاست و به بابا بگم میشه با یه گوشمالی حسابی حالش رو گرفت
" با اجازه " ای به امیرمهدی گفتم و بلند شدم و بعد از دو سه قدم فاصله گرفتن گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و یه نفس شروع کردم به حرف زدن
من - چی شده زنگ زدی به من ؟ مگه نمی خواستی بکشیم ؟ چی شد ؟ عرضه ش رو نداشتی ؟ برای همین در رفتی ؟ در رفتی چون حتی عرضه نداری پای کاری که می خواستی انجام بدی وایسی ؟ ادعای عاشقیت همین قدر بود ؟ اینکه با یه جواب نه شنیدن قصد جونم رو بکنی ؟
پرید وسط حرفم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
پویا - صبر کن صبر کن ... تند نرو مارال خانوم ... اون کار رو کردم تا بدونی هر کاری ازم ساخته ست ... بهت یه فرصت دوباره دادم اینکه بفهمی نمیذارم زن اون حاج آقای بو گندو شی ... معلوم نیست چه وردی بهت خونده که اینجوری عبد و عبیدش شدی ... دارم اخطار اخر رو میکنم بهت همین امشب همه چی رو بهم بزن ،من میخوامت
من - آخه بدبخت تو حتی عاشقی درست و حسابی هم بلد نیستی دلم رو به چیت خوش کنم ؟ همین حاج آقا همچین من رو غرق کرده تو محبتش و چنان عشقی بهم میده که حاضر نیستم یه موی گندیده ش رو با صدتای مثل تو عوض کنم
پویا - ببین من هر کاری از دستم بر میاد میتونم یه شبی مثل امشب که با نامزد اُمُلِت زیر درخت روی نیمکت و جلوی حوض نشستی بیام و بی حیثیتت کنم اونوقت دیگه مال منی
از زور عصبانیت نفس نفس زدم بی اختیار شروع کردم به راه رفتن بی همه چیز آبروم رو نشونه گرفته بود
چه جوری روش میشد این حرف رو بزنه کجا بود که داشت ما رو دید میزد و می دونست ما داریم چیکار می کنیم
احساس خفگی میکردم دست بردم و دو طرف شالم رو آزاد کردم و پایین انداختم
من -ما رو تعقیب میکنی عوضی ؟
چشم چرخوندم تا پیداش کنم صدای گوش خراش خنده ش سوهان روحم شد
پویا - نگرد دنبالم که پیدام نمیکنی انقدر خر نیستم که بیام جلو چشمت وایسم تا باباجونت رو بفرستی سراغم باباجونت ترسیده ؟ بهش بگو تازه کار من میخواد شروع شه
نه مثل اینکه واقعاً دنبالمون اومده بود و می دونست با خونواده هامون هستیم حرصی دست بردم داخل موهام و انگشتام رو مشت کردم
من - تو غلط میکنی نزدیک من بشی ازت شکایت میکنم
پویا - حتماً این کار رو بکن البته مطمئن باش قبلش من تموم آبرو و حیثیتت رو به باد میدم
من - تا بخواد دستت به من برسه من زنش شدم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی اون موقع دستت به من بخوره حکمت سنگساره میفهمی سنگسار
پویا - مطمئن باش راهی پیدا میکنم که اون ریشوی امل تف بندازه تو صورتت قسم می خورم که اگر زنش بشی این کار رو می کنم
کاش تواناییش رو داشتم تا پیداش کنم و انقدر بزنمش تا عصبانیتم فروکش کنه
عصبانیت که چه عرض کنم تمام وجودم رو به لرزش انداخته بود
من - هیچ غلطی نمیتونی بکنی تو که عرضه نداری بمونی و کاری که میخواستی انجام بدی رو به گردن بگیری پای قانون که وسط بیاد خودتو خیس میکنی پس حرف مفت نزن
و قطع کردم گنجایش ادامه دادن نداشتم
خیره بودم به گوشی تو دستم و سعی داشتم با نفس های عمیق پیاپی کمی آروم بشم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
- ببخشید ساعت چنده ؟
با ترس سربلند کردم فکر کردم پویاست
ولی دوتا پسر جوون غریبه جلوم بودن پیرهن مردونه های آستین کوتاهی به تن داشتن که یقه ش رو تا وسطای سینه باز گذاشته بودن
لبخند رو لباشون همراه با نگاه خاصشون خیلی تو چشم بود برای یه لحظه دست بردم سمت شالم که از حجابم مطمئن بشم که یه لحظه دنیا برام ایستاد
شالم کامل باز بود و کل گردنم پیدا و موهای بیرون ريخته از شالم .... و امیرمهدی که کمی اون طرف تر روی نیمکت نشسته بود
یعنی قرار بود دوباره تکرار بشه اتفاق توی پاساژ ؟ هنوز یک ماه هم از اون شب نگذشته بود ! قرار بود دوباره ازم ایراد بگیره ؟ دوباره اخم کنه ؟ دوباره بگه که وارد بحث با هر کسی نشم ؟
این بار صد در صد اشتباه از من بود من که میدونستم اخلاق امیرمهدی چه جوریه ؟ من که گفتم میتونم تحمل کنم این شال روی سرم رو
من که می خواستم زنش باشم ، همراهش باشم
از ترس رو به رو شدن با اخمش نگاهم رو کنترل کردم که به طرفش کشیده نشه شاید هم مثل دفعه ی قبل میومد پشت سرم
باید چیکار می کردم که اتفاق قبل تکرار نشه ؟ تکرار اتفاق قبل یعنی به هم ریختن همه چی ... یعنی ایجاد فاصله ی بیشتر بینمون
باید درستش می کردم هر جور که بشه سریع موهام رو داخل شال پنهون کردم و حین به زیر انداختن نگاهم دو طرف شالم رو با دست زیر چونه م محکم کردم
دستپاچه جواب دادم
من - شارژ گوشیم تموم شده از همسرم بپرسین
و با دست به سمت جایی که امیرمهدی نشسته بود اشاره کردم هر دو پسر به طرف امیرمهدی برگشتن و به سمتش رفتن
آروم آروم نگاهم رو بالا بردم و دوختم به مرد متعصب دوست داشتنیم اخم داشت زیاد ...
به حدی که ته دلم خالی شد نه!!! من طاقت اخم و تشرش رو نداشتم
زیر لب زمزمه کردم
من - خدایا به دادم برس
با رفتن پسرا با قدم های نا مطمئن به سمتش رفتم
باید براش توضیح میدادم که انقدر اعصابم خرد شده که حواسم نبوده وضع ظاهریم چطوریه ... باید براش می گفتم
کنارش نشستم نگاهش به رو به رو بود و هنوز اخم داشت نفس هاش تند بود و حس عصبانی بودن رو به آدم القا می کرد
با هول گفتم
من - امیرمهدی من اصلاً....
بدون اینکه به طرفم برگرده دستش رو به علامت ادامه ندادن گرفت طرفم
امیرمهدی -الان نه
بلند شد و شروع کرد قدم زدن
ازم دور شد ... میفهمیدم کلافه ست ... می فهمیدم عصبیه ... می فهمیدم بازم اعتقاداتش بهش اجازه نمیده به راحتی از کنار این موضوع بگذره
اما نمیدونم چرا حس کردم رفت که عصبانیتش رو سرم خالی نکنه که چیزی نگه که ناراحت بشم که نشکنم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سه
که خودش رو کنترل کنه ... که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد
رفت که آروم بشه .... که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل
شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه که به خصلت های خوبش اين کارش رو هم اضافه کنم ... که یادم باشه اگر از دستش بدم ضرر کردم
ضرری که جبران شدنی نیست ... رفت که باور کنم اگر می خوامش با این همه خوبی باید حواسم به خواسته هاش باشه
که اگر چادر سرم نمیکنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه
رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش میگم موضوع پویا رو "
وقتی برگشت وقتی با قدم های اهسته به طرفم اومد دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود ... عادی بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
آروم نشست کنارم و خیلی عادی تر گفت
امیرمهدی - خب داشتیم درباره ی چی حرف می زدیم ؟
می خواست با سکوت درباره ی موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دوای درد من نبود باید می گفتم
برای همین با هر سختی ای بود دهن باز کردم
من - باید یه چیزی رو توضیح بدم
امیرمهدی - بعداً راجع بهش حرف می زنیم
این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم
من - نه باید بگم...مهمه...خیلی مهمه...ممکنه بعدش نیاز باشه به جای حرف زدن برای ادامه ی اين فرصت فکر کنی... باید زودتر می گفتم
تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده ی شنیدنه کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم
تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدی چیه تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه
میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن چون ترس از دست دادن امیرمهدی خودِ خودِ مرگ بود
و من داشتم با تک تک سلولای بدنم تجربه ش می کردم
وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه ست وقتی محبت عاشقانه ش رو تجریه کرده بودم
نداشتنش مساوی میشد با مرگ.
نفس عمیقی کشیدم
من - قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم میشه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاحدید بابام برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا ؛ بی حجاب ... با لباسای...
چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیرمهدی به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمیگرده
سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده
حس میکردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد
" لعنت " ی به پویا فرستادم
بدترین قسمت ماجرای ما گفتن همین رابطه بود
نفس عمیقی کشیدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
من - دستمم گرفته نه یه بار چند بار ولی باور کن هميشه فکر می کردم قراره زنش بشم و همین باعث میشد رابطه مون اینجوری پیش بره ... می خواستم بعد از برگشتن از مسافرت بهش بله بگم و رسماً نامزد شیم و بریم دنبال کارای عروسیمون ولی اون سقوط و دیدن تو همه چی رو به هم ریخت
گره ای بین ابروهاش افتاده بود...گره ای که بند دلم رو پاره می کرد
چشمام رو بستم و سعی کردم با تموم صداقتم بگم که به خاطر حرفاش زندگیم عوض شد
من - نمیدونم چی شد اولش فقط می خواستم اذیتت کنم اما حرفات زیر و روم کرد به دلم نشستین هم تو و هم حرفات ... معلق شدم بین چیزی که بودم و چیزی که می شنیدم ... اثر خودت رو گذاشتی طوری که وقتی برگشتم دیگه تمرکز نداشتم ... دیگه نمیدونستم باید به راه قبلم ادامه بدم یا خدایی که تو میگفتی رو وارد زندگیم کنم
چشم باز کردم ... کاش اخماش رو باز می کرد ... اون اخما نشون میداد تو ذهنش هیچ چیز خوبی جریان نداره ناچاراً ادامه دادم
من - به قول خودت شاید حکمت خدا بود چون با اون عدم تمرکزم بی اختیار از پویا فاصله گرفتم میخواستم به فکر و راهم سمت و سو بدم بعد تصمیم بگیرم که میتونم با پویا ادامه بدم یا نه ؛ که نتونست کوچکترین فاصله رو تحمل کنه از همون اول شروع کرد بدخلقی یه هفته هم نگذشت که یه دختر دیگه رو هم وارد زندگیش کرد ... می گفت فقط باهاش دوسته چون من تو مهمونیا همراهیش نمیکنم یکی رو جایگزینم کرده
نمیدونم از قصد بود یا ذاتش همین بود که سریع دل بده هر چی بود من نتونستم با اون کارش کنار بیام دعوامون شد نه یه بار که چند بار هر دفعه هم تهدید کرد
چرخیدم به سمتش
من - اون ماشینی که اون شب میخواست بزنه بهم پویا بود میخواست زهر چشم بگیره به قول خودش الانم باز اون بود که زنگ زد بازم تهدید کرد همه جا داره تعقیبمون میکنه میگه نمیذاره اب خوش از گلومون پایین بره انقدر حرفاش عصبیم کرد که نفهمیدم کی شالم رو باز کردم و کی موهام ریخت تو صورتم
اخمش بیشتر شده بود و داشت به جلوی پاش نگاه می کرد سکوتش رو دوست نداشتم ترجیح می دادم سرم داد بزنه
بگه من به دردش نمیخورم...بگه من لیاقتش رو ندارم اما سکوت نکنه
گاهی وقتا سکوت چقدر بد و غیر قابل تحمل میشه ... چقدر دلت میخواد یه چیزی به اجبار هم که شده این سکوت رو بشکنه هر سکوت رو میشه به چند هزار حرف تعبیر کرد و من مونده بودم سکوت امیرمهدی رو به چی تعبیر کنم
چشمم خشک شد به صورتش و اخمش ولی تغییری نکرد
چشمم خشک شد به نفس های پر حرصش ولی قطع نشد
چشمم خشک شد به انگشت های مشت شده ش و باز نشد
چشمم خشک شد به تکون های پاش که ساکن نشد
به چه مانند کنم حال پریشان تو را ؟
باز هم ولوله ای تو دلم به راه افتاد چه جوری من رو از خودش می روند ؟ با داد ؟ با فریاد ؟ من رو می شکست و بعد از زندگیش پرت می کرد بیرون ؟
مطمئاً دیگه من رو نمیخواست مگه میشد مردی مثل امیرمهدی به این راحتی از این موضوع بگذره ؟
مگه میشد بی خیالش شد ؟ وقتی خودم با گفتنش مشکل داشتم پس باید بهش حق می دادم که با شنیدنش مشکل پیدا کنه
باید از اول میگفتم و نه وقتی که داشتیم همه ی موانع رو هموار می کردیم
نه زمانی که فکر می کردیم تا یکی شدنمون راهی نمونده
نه موقعی که هر دو داشتیم یک دل می شدیم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_پنچ
من به خودم به امیرمهدی به خوشبختیمون ؛ ظلم کردم با دیر گفتنم
با حس تکون خوردنش برگشتم به سمتش
دست هاش رو روی صورتش گذاشته و چند بار بالا و پایین کرد و آروم گفت
امیرمهدی - نوچ لعنت خدا بر دل سیاه شیطون
شیطون داشت با ذهنش چیکار میکرد که اینجور از ته دل بهش لعنت فرستاد
بلند شد ایستاد
امیرمهدی - بلند شین کمی قدم بزنیم
مات نگاهش کردم نگاهش به رو به روش بود باور نمی کردم بعد از شنیدن اون حرفا حاضر باشه حتی باهام حرف بزنه چه برسه به قدم زدن
مردد مونده بودم بین رفتن و نرفتن پاهام یارای همراهیش رو نداشت
می ترسیدم بخواد حرفی بزنه که بدجور خرد بشم برگشت به سمتم
امیرمهدی - بلند شین
من - نمیتونم
امیرمهدی - باید حرف بزنیم انقدرا حالم خوش نیست که بتونم نشسته حرف بزنم
من - نمیام هر چی میخوای بگی نشنیده قبول دارم میخوای تمومش کنی این رابطه رو هم قبول دارم
عصبی شد
امیرمهدی - اگه منم بخوام مثل شما سریع قضاوت کنم و حکم بدم که فاتحه ی همه چی رو باید بخونیم بلند شین همونجور که پای اشتباهتون وایسادین پای قول و قرارمون هم وایسین الان همه ی دنیا رو هم به هم بريزيم نه چیزی عوض میشه و نه گذشته پاک میشه
اخمش بیشتر شد
امیرمهدی - من نمیفهمم چرا هر مسئله ای پیش میاد شما سریع جا میزنین ؟ یعنی فردا تو زندگیمونم میخواین اینجوری باشین ؟ با هر اتفاق و سختی بگین دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم ؟ زن باید قوی باشه باید پشت مرد باشه اگر قرار باشه هر دقیقه جا بزنین من با چه اطمینانی میتونم گره های زندگیمون رو باز کنم ؟
بلند شدم ایستادم
من - خب ... من باید زودتر حرف میزدم زودتر میگفتم... این چیزا با اعتقادات تو جور در نمیاد
امیرمهدی - چرا فکر میکنین به اين چیزا فکر نکردم ؟ آدمی نیستم که بدون فکر پا جلو بذارم اون شبم گفتم میخوام با عقل جلو برم پس مطمئن باشین فکر این چیزا رو کرده بودم
من - تو که از چیزی خبر نداشتی
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - مگه حجاب شما و طرز لباس پوشیدنتون به این آقایی که گفتین ربط داشته ؟ مگه مهمونیاتون مختلط نبوده ؟ مگه هر جور دلتون میخواسته لباس نمیپوشیدین ؟ مگه با نامحرم راحت برخورد نمیکردین؟
ناباور نگاش میکردم
از قبل به این چیزا فکر کرده بود ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_شش
امیرمهدی - چرا فکر می کنین به این مسائل فکر نکرده اومدم جلو ؟ همون اوایل که قلبم مهرتون رو تو خودش جا داد بارها به خودم گفتم این چیزا رو به خصوص اون شبی که با چشم خودم دیدم دست دادنتون با پسر خاله تون رو ولی هربار چیزای دیگه هم میدیدم مثل حجابتون که لحظه به لحظه بهتر از قبل میشد نماز خوندنتون ،روزه گرفتنتون، دعا کردنتون مثل کودک نوپا قدم به قدم پیشرفتتون رو دیدم پس سعی کردم راهنمای خوبی باشم نه اینکه سر راهتون مانع بذارم و بگم این بچه راه نمی افته هیچوقت بچه ای رو به صرف اینکه بلد نیست راه بله دعوا نمی کنن يا اگر زمین خورد طردش نمی کنن در مقابلش صبر میکنن و آروم آروم باهاش پیش میرن تا دیگه نیازی به کمک نداشته باشه
اروم پلک رو هم گذاشت
امیرمهدی - من خدا نیستم که به خاطر گذشته بازخواستتون کنم
چشماش رو باز کرد
امیرمهدی - وقتی خدا میدونه چه کارهایی کردین و باز هم با این اشتیاق شما رو به طرف خودش میکشونه من چیکاره ام که به این بنده ای که خدا مشتاقشه پشت کنم ؟ هر روز باید صدبار خدا رو شکر کنم که مهر بنده ای که دوسش داره رو انداخته تو دلم و به قدری ريشه اش رو تو دلم محکم کرده که با هر باد نا موافق کوچکترین تکونی نخوره
شروع کرد آروم قدم بر داشتن
امیرمهدی - به جای اینکه بذارین شیطون از رحمت خدا مایوستون کنه مطمئن تر به خدا اعتماد کنین و محکم تر از قبل باشین جایگاه شما با شنیدن چندباره ی اين چیزا نه پیش خدا و نه پیش بنده ش تغییر نمیکنه
آروم قدم برداشتم و پشت سرش راه افتادم
امیرمهدی - به شیطونی هم که میخواد با یادآوری اين چیزا نذاره یه پیوند مقدس شکل بگیره باید لعنت فرستاد
باید چی می گفتم ؟ چیکار می کردم ؟
هر واژه و حرفی پیش اين همه خوبی امیرمهدی کم می اومد ... این آدم احسن الخالقین خدا نبود ؟
اگر بود پس من کی بودم ؟ من در مقابل اين آدم باید چیکار می کردم ؟ به خدا که لیاقتش خیلی بیشتر از من بود
منی که همیشه عجولانه قضاوت میکردم
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
بیخود نبود که ملیکا راضی نبود عقب بکشه و با زور میخواست خودش رو عروس خونواده ی درستکار کنه
اون بهتر از من میدونست چه گوهری تو وجود امیرمهدی هست و باید برای به دست آوردنش تلاش کرد
نه ! من این گوهر رو از دست نمیدادم هر بهایی که لازم بود میدادم
اخ که کاش میتونستم بپرم بغلش و از فرق سر تا نوک انگشتش رو ببوسم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هفت
صداش کردم
من - امیرمهدی ؟
همونجور در حال قدم برداشتن جواب داد
امیرمهدی - بله ؟
یه قدم بیشتر بر نداشتم
من - امیرمهدی ؟
در حال قدم برداشتن به جلو کمی به سمت عقب چرخید
امیرمهدی - بله ؟
نه... من دلم یه جانم از ته دل میخواست تا جونم رو فداش کنم
ایستادم
من - امیرمهدی ؟
ایستاد و چرخید به طرفم
امیرمهدی - اونی که میخواین رو تا محرم نشیم نمیشنوین
از کجا فهمید ؟ اعتراض کردم
من - امیرمهدی
خندید
امیرمهدی - تو بدترین شرایط هم دست از شیطنت بر نمیدارین
سری تکون داد
امیرمهدی - لا اله الا الله از دست اين دختر
لبش رو گاز گرفت و بعد لبخندی زد آرامش بخش
امیرمهدی - بعد از عید فطر و جا به جا شدنمون باید محرم بشیم که من نمیتونم این شیطنتای شما رو کنترل کنم!
آخ که اسم محرم شدن اومد نیش منم شل شد با محرم شدن این همه دوری دیگه وجود نداشت ، این همه کنترل نگاه ، این همه سردی دستای من و له له زدن برای یه نفس ؛داشتن ذره ای از هرم گرمای دستاش
برام مثل خواب بود محرم بودن با امیرمهدی! محرمیتی که دل هر دومون قبولش داشت و بی تابش بود
محرمیتی که با رضایت خونواده هامون بود
محرمیتی که نشون دهنده ی تعلق ما به هم بود نه از سر اجبار و برای زنده موندن مثل محرمیتمون تو کوه اون لحظه برای من بهترین چیز محرم بودن با مردی بود که از مهرش لبریز بودم
چقدر برای این لحظه ها من دعا کرده بودم چقدر حسرت داشتن چنین روزایی رو خورده بودم .. چقدر دل بریده بودم و چقدر با امید دل بسته بودم و نمیدونستم محرم بودن با امیرمهدی یعنی چی
که اگر می دونستم ؛ یه لحظه رو هم از دست نمی دادم
قدمی جلو رفتم و حرف دلم رو زدم
من - چرا انقدر دیر ؟
چنان با حسرت گفتم که برای لحظه ای باز هم نسیم نگاهش گذرا صورتم رو نوازش کرد
نفس عمیقش رو آروم و با طمأنینه بیرون داد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_هشت
امیرمهدی - این هفته که شهادته و شبای احیا هفته ی دیگه هم من تو بانک خیلی سرم شلوغه و نمیتونم با خیال راحت به اين مراسما برسم روز عید هم اسباب کشی داریم میمونه برای بعد از اسباب کشی
متعجب پرسیدم
من -اسباب کشی ؟
سری تکون داد و لبخندی زد
امیرمهدی - خونه رو فروختیم
من -چرا؟
بعد از مکث چند ثانیه ای جواب داد
امیرمهدی - وام گرفته بودم که اگر بشه با فروش ماشینم و یه مقدار پولی که دارم یه خونه ی نقلی بخرم که بابا پیشنهاد دادن با فروش خونه و گذاشتن همون وام یه خونه ی دو طبقه بخریم که طبقه ی دومش مال ما باشه اینجوری دیگه ماشین رو نمیفروشم و با پولی که دارم می تونیم یه عروسی جمع و جور بگیریم
با تردید پرسید .
امیرمهدی - مشکلی که ندارین با این جور عروسی و زندگی کنار مادر شوهر و پدر شوهر ؟
نمی دونست که جهنمم با حضورش برای من بهشته و پر از دلخوشی ... نمی دونست که من به خاطرش حاضرم هر چیزی رو تحمل کنم ...نمی دونست من رو چنان بنده ی محبتش کرده که حاضر نیستم اين بندگی رو رها کنم ... نمی دونست که این سوال رو پرسید
قدمی به طرفش برداشتم برای قرص شدن دلش با اطمینان گفتم
من - با تو حاضرم ته دنیا هم زندگی کنم
گاهی وقتا واژه ها هم کم هستن برای بیان احساسات آدم حتی اگر دست و پا و نگاه آدم هم بیان کمک باز هم حق مطلب ادا نمیشه
گاهی باید با زبونی غیر از زبون واژه ها حرف زد ... گاهی باید به جای حرف زدن عمل کرد
و من به خودم قول دادم عمل کنم به چیزی که گفتم به چیزی که تو انديشه ام جولان می داد حتی اگر سخت بود و گاهی خارج از حد توانم
شاید اینجوری میتونستم جواب این همه خوبی امیرمهدی رو بدم
اما حرفی که زد باعث شد بفهمم هر کاری هم بکنم باز هم چند پله ازش عقب ترم
لبخندی زد و گفت
امیرمهدی - ممنونم بابت این همه خوبی
و من رو گذاشت تو بهت اینکه اگر من خوب بودم پس امیرمهدی چی بود ؟ حیف نبود اگر به خودم لب خوب بودن رو می دادم ؟
قطعاً بی انصافی بود وقتی کسی مثل امیرمهدی تو دنیا وجود داشت، آدمای دیگه " خوب بودن " رو دنبال خودشون یدک می کشیدن
کاش خدا آدمایی مثل امیرمهدی رو از ادمای دیگه جدا و بالا ی تپه ای قرار میداد و خوبیشون رو برای همه عیان می کرد تا ادمای دیگه یاد بگیرن خوب بودن رو
اروم من رو از دنیای تفکر جدا کرد
امیرمهدی - حالا حرف بزنیم ؟
چشم رو هم گذاشتم
من - بزنیم
دوباره به سمت نیمکت دیگه ای رفتیم و نشستیم ولی اینبار هر دو بیش از اندازه مصمم بودیم و محکم
محکم برای ایستادن روی حرفامون خیلی جدی شروع کرد به گفتن و لحنش باعث شد خوب گوش کنم
امیرمهدی - من حرفام رو میزنم هر جا که موافق نبودین بگین تا یه فکر دیگه بکنیم باشه ؟
سری تکون دادم
من - باشه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_نه
امیرمهدی - در مورد رفت و آمد با خونواده ها که دیگه مشکلی ندارین ؟
سری تکون دادم
من -نه ،فقط عروسیای مختلط چی ؟
امیرمهدی - اون رو بذارین به وقت خودش گاهی اتقاقای غیر قابل پیش بینی باعث می شه آدم تو لحظه تصمیم خاصی بگیره فقط از الان بگم که ممکنه به بعضی از این عروسیا نریم
سخت بود قبولش اما بودن با امیرمهدی به این سختیا می ارزید
من - باشه
امیرمهدی - مطمئن باشین دلم نمیخواد هیچ چیزی رو بهتون تحمیل کنم اگر قرار باشه بر نرفتنمون حتماً دلیلش رو میگم در مورد کراوات هم بگم که هیچ قولی نمیدم باور کنین ازش خوشم نمیاد و ممکنه گاهی به خاطر شما ازش استفاده کنم البته گاهی؛ نه همیشه . اما قول میدم شب عروسیمون برای عکسای آتلیه ازش استفاده کم بیشتر از این قولی نمیتونم بدم
من - همینم کافیه
امیرمهدی - من با جوراب نازک و لباس تنگ هیچ جوره کنار نمیام تو مهمونیای زنونه هر جور دوست دارین لباس بپوشین ولی جایی که مرد نامحرم هست ...
پریدم وسط حرفش
من -اینم قبوله مشکلی باهاش ندارم فقط رنگ لباسم ؟
امیرمهدی - رنگش خیلی تو چشم نباشه قرمز و صورتی و رنگای این مدلی نباشه
سرش رو کج کرد و با لحن خواهشانه اضافه کرد
امیرمهدی - سفیدم نباشه
خندیدم
من - باشه ،سفیدم نباشه
امیرمهدی - ممنونم واقعا فکر نمیکردم رنگ لباس رو به این راحتی قبول کنین
اگر از دلم خبر داشت اینجوری نمیگفت
امیرمهدی - با کفش پاشنه دارتون مشکلی ندارم فقط خواهشاً صدای تق تقش رو کنترل کنین
من - حواسم هست
امیرمهدی - در مورد آهنگ هم بگم اونقدری تو خونه نیستم که برای گوش دادن به آهنگ مورد علاقه تون دچار مشکل بشین فقط قول بدین آهنگی که گوش میکنین ارزش داشته باشه که براش وقت بذارین وقتی هم من خونه هستم از شنیدن آهنگ هایی که خواننده ش زنه صرف نظر کنین
نفس عمیقی کشیدم خودم رو برای سخت تر از این چیزا آماده کرده بودم
تو هر چیزی سعی کرده بود تا اونجا که میتونه با چیزهایی که دوست داشتم کنار بیاد
من - با اینم مشکلی ندارم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه
امیرمهدی - با مد هم مشکلی ندارم تا زمانی که خارج از عرف یه آدم متشخص نباشه هر وقت میخواین رو مد لباس بخرین اول ببینین اون لباس شخصیت شما رو چه جوری نشون میده ، اگر وقار و متانتی که شایسته ی یه زن ایرانیه رو به نمایش میذاره اونوقت انتخابش بکنین
این حرفش یعنی باید قید بعضی چیزها رو بزنم البته من باید به اینجور لباس پوشیدن ها عادت میکردم چون برای رفتن به خونه ی اقوامش نمی تونستم مثل قبل انتخاب های آزادانه ای داشته باشم و خواه ناخواه انتخاب هام محدود می شد پس قبول حرفش چندان سخت نبود
من - اینم قبول دارم
امیرمهدی - در مورد بلند خندیدن و بلند حرف زدن و شیطونی کردنم باید بگم که تو خونه و حریم محرم ها اشکالی نداره ولی ترجیح میدم شیطنت هاتون فقط برای خودم باشه میدونم خودخواهیه ولی...
سکوت کرد منم سکوت کردم تا حرفش رو کامل کنه
امیرمهدی - آخه با شیطنت...
باز هم حرفش رو خورد بلند شد ایستاد و پشت به من سریع گفت
امیرمهدی - با شیطنت خیلی به چشم آدم خواستنی میشین
انقدر سریع گفت که یه لحظه شک کردم به چیزی که شنیدم ولی وقتی اومد و دوباره کنارم نشست با حرفی که زد فهمیدم درست شنیدم
امیرمهدی - هیچ وقت از دخترایی که از این شیطنت ها میکردن خوشم نمی اومد اما نمیدونم چرا هر حرف و حرکت شما برام شیرین بود
لبخندی زد
امیرمهدی - میدونم اینم کار خدا بوده وگرنه که آدم یه شبه انقدر تغییر نمی کنه
راست می گفت کار خدا بود که با اون همه اختلاف فکری یکدل و هم نظر نمیشدیم
انگار خدا معجزه کرده بود که من با حرفاش جادو میشدم و به راحتی قبولشون میکردم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_یک
کمی خودم رو بهش نزدیک کردم
من - هفته ی دیگه خیلی سرت شلوغه ؟
امیرمهدی - خیلی
من - یعنی نمیبینمت ؟
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - بعید میدونم دلم طاقت بیاره
من - منم نمیتونم
امیرمهدی - میخواین برنامه ی بچه ها رو بذارین تو این دو هفته ؟ حداقل سرتون گرم میشه و روزا زودتر میگذرن
من - برنامه ی بچه ها ؟
امیرمهدی - تدریس ریاضی تون
سری تکون دادم
من - آره ،خوبه
امیرمهدی - راستی یادم رفت بگم از حاج عمو خواستم برام استخاره کنن خیلی خوب اومد دیگه نگران اون نذرتون نباشین
من - مطمئنی ؟ آخه نذرم ؛ نذر سلامتی تو بود
لبخندی زد
امیرمهدی - خدا مطمئنم کرد چون معنی آیه ای که اومد این بود " و این رحمتی از جانب ما بود هر که سپاس دارد بدین سان او را پاداش می دهیم "
من - نیتت چی بود ؟
امیرمهدی - که با توجه به اون نذر خدا به اين ازدواج راضیه و حکمتش به اين ازدواجه
نفس راحتی کشیدم ... اینم از این ... انگار همه چی داشت خود به خود جور میشد، آروم گفت:
امیرمهدی - اگر موافقین دیگه بریم پیش بقیه فکر کنم به اندازه ی کافی معطل کردیم
سری تکون دادم و بلند شدم
من - فکر نمیکنم حواسشون به دیر کردنمون باشه
امیرمهدی - مطمئناً صبر کردن تا حرفامون تموم شه میدونن امشب قراره بوده به یه نتیجه ی قطعی برسیم الانم منتظرن بدونن چی شد
خندیدم
من - یعنی نمیدونن ؟ بعید می دونم
لبخندی زد
امیرمهدی - پدر و مادرا از دل بچه هاشون خبر دارن
راه افتادیم اما با یاد آوری چیزی حسرت بار گفتم:
من -وای...
و ایستادم
امیرمهدی - چی شده ؟
ناباور دستم رو جلوی دهنم گرفتم
امیرمهدی - میگم چی شده ؟
آخ که بدجور پشتم لرزید من که هیچ وقت دروغ نمیگفتم ... بغض کردم
من - دروغ گفتم ،به اون دوتا پسر دروغ گفتم
اخم کرد
امیرمهدی - چی رو؟
من - دروغ گفتم شارژ گوشیم تموم شده من هیچ وقت دروغ نمیگفتم
و با ناراحتی از انجام کاری که هیچ وقت انجام نمیدادم گفتم:
من - ترسیدم مثل اون شب تو پاساژ به خاطر حرف زدنم با اون پسرا دعوامون شه هول شدم دروغ گفتم ، هر وقت دروغ میگم تا چند روز حس می کنم یه چیزی ته حلقم گیر کرده وای خدا
چشماش رو بست
امیرمهدی - پس از ترس من دروغ گفتین
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_دو
من - نمیخواستم مثل اون شب بشه
سری به حالت تأسف تکون داد
امیرمهدی - چیکار کردم من که آدمی که هميشه راست میگفت ناچار شده دروغ بگه
من - تقصیر خودم بود
امیرمهدی - گناهتون به گردن منه باعث و بانی این دروغ من بودم
من -هميشه سعی کردم دروغ نگم دروغ حالم رو بد میکنه چه گفتنش چه شنیدنش
امیرمهدی - همین خصلتتون هم بود که من رو جذبتون کرد
من - من هیچ وقت به گناه بودن و نبودنش اهمیت ندادم ولی برام فاجعه بوده
امیرمهدی - از این به بعد باید به گناه بودنش اهمیت بدین الانم گناه دروغتون به گردن منه
من - میدونم تا چند روز اعصابم به خاطر این دروغ غیر عمد به هم میریزه
امیرمهدی - امیدوارم تاوانش برای هر دومون ناراحتی چند روزه باشه نه بیشتر
من - مگه کار غیر عمد تاوان داره ؟
امیرمهدی - غیرعمد نه
من -پس...
امیرمهدی - بهش فکر نکنین خدا از دل آدما خبر داره
همراه هم به سمت بقیه رفتیم ... وقتی نتیجه ی حرفامون رو گفتیم ... لبخند عمیقی روی لب ها نشست و نگاه ها مهربون تر و آشنا تر شد
بوسه ی پر مهر طاهره خانوم روی پیشونیم لبخند همه رو عمیق تر کرد و شاید همون نگاه ها و لبخند ها باعث شد تعلق خاطرم رو به امیرمهدی عمیق تر کرد و تعهدم رو نسبت بهش بیشتر.
***
شب های احیا آروم اومد و آروم گذشت ...هر سه شب همراه مامان با خونواده ی امیرمهدی رفتیم مسجد
هر سه شب دعای جوشن کبیر خوندیم هر سه شب من بودم و دعاها و حرفایی که یه عمر یا نشنیده بودم یا بهش بی توجه بودم
شب اول فقط ترجمه ی دعا رو خوندم ترجمه ش هم برای من سنگین بود نه اینکه نمی فهمیدم چی نوشته نه ...
بلکه مونده بودم تو اون همه صفاتی که از خدا گفته بود، من بودم و صفاتی که هر کدوم به تنهایی باعث میشد عاشق مالکش بشی
شب دوم با سختی دعا رو به عربی خوندم
شب سوم هم دعا رو خوندم هم معانیش رو نگاه کردم و هم همپای بقیه اشک ریختم
نه به خاطر خواستن چیزی از خدا که برای صفات قشنگی که با چشم دیده بودم و با تموم وجودم درک کرده بودم
ای اجابت کننده ی دعاها... راستی که اجابت کننده بود... راستی که میشنید هر دعایی رو و اجابت میکرد...مگه تو اون چند ماه دعاهای من رو بی جواب گذاشته بود ؟
ای آمرزنده خطاها...ای برطرف کننده بلاها... ای منتهای امیدها... به واقع خدایی که بهش ایمان آورده بودم همین بود
خدایی که از خطاهای من در گذشته بود و باز هم جواب دعاهام رو داده بود... خدایی که بلای سقوط رو ازم دور کرده بود و کسی مثل امیرمهدی رو نصیبم کرده بود
خدایی که امیدم برای هر کاری بود... ای که برای خواننده اش اجابت کند... ای که به مطیع و فرمانبردارش دوست است... ای که به هر که دوستش دارد نزدیک است... ای که برای هرکس که از او نگهبانی خواهد نگهبانست
من به واقع تک تک این صفات خدا رو با چشم دیده بودم... تو کوه .... سقوط هواپیما .... زمانی که برای سلامت امیرمهدی نذر کردم ... وقتی امیرمهدی سالم برگشت... وقتی بهم ابراز علاقه کرد...
من در مقابل این پروردگار باید چیکار می کردم ؟
هر تکه ای دعا چشمای من رو بیشتر و بیشتر باز کرد... انگار در حین دعا خوندن تموم اتفاقات از لحظه ی سوار شدن به هواپیما تا همون لحظه بر پرده ی ذهنم به نمایش در اومده بود
امیرمهدی راست میگفت شناخت خدا حال ادم رو عوض میکرد....مسئولیت آدم رو بیشتر میکرد
انگار حس تلافی خوبی های خدا تو وجود آدم به غلیان می افتاد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_سه
وقتی خالق انقدر خوب بود چرا من بنده ی بدی باشم ؟ چرا وقتی اون به حرفم گوش می کرد من به حرفاش بی توجه باشم ؟
پس اولین قدم رو برداشتم برای خدایی که بهم لطف بیش از حد داشت شب آخر احیا تصمیم گرفتم در مورد پوشش و حجابم یه تجدید نظر کلی داشته باشم
سخت بود ولی غیرممکن نبود می دونستم که بالاخره یه روز عادت می کنم
بعد از خروج از مسجد وقتی داشتیم تا مکان پارک ماشین پیاده می رفتیم خودم رو به امیرمهدی رسوندم و باهاش هم قدم شدم
با طمأنینه قدم بر می داشت حس کردم تو فکره اول نمیخواستم خلوتش رو به هم بزنم به خصوص که چشمای قرمزش نشون میداد شب پر سوزی داشته و حسابی با خدا خلوت کرده
اما بهترین فرصت برای طرح سوالم بود برای همین آروم گفتم:
من - فلسفه ی حجاب چیه ؟
نگاهش به سمتم چرخید و جایی نزدیک صورتم متوقف شد
امیرمهدی - خودتون چی فکر میکنین ؟
من - خب ... چیزی که میدونم اینه که باید خودمون رو جلو نامحرم بپوشونیم
امیرمهدی - چراش رو میدونین ؟
من - عمیق نه
امیرمهدی - ببینین خدا وقتی میگه مرد میتونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوری آفریده که میتونه در آن واحد عاشق چهارتا زن باشه یعنی قلبش به راحتی تکون میخوره ،یعنی زود عاشق میشه مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - این طبیعت مرده از طرفی زن لوند و زیباست خدا زن رو این طور آفریده بعضی آدما زود درگیر عشق میشن کنترل کمتری روی احساسشون دارن بعضی هم به گفته ی خود خدا قلباشون مریضه این جور آدما میشن آفت زندگی زن ،چون به کوچکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن میگیرن...خدا میگه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی اين آدما باقی نمیمونه به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمیکنن
نگاهش رو به رو به رو دوخت
امیرمهدی - خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن وقتی مردی به خودش اجازه میده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جای کار می لنگه اونم اینجاست که اون زن با پوشش نا مناسب به اینجور ادما اجازه میده به طرفش بیان؛ شما یه ظرف غذای خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو هوای آزاد بعد از چند دقیقه میبینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن این همون مثل زیبایی زن و آدمای فرصت طلبه، شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم:
من - نه
امیرمهدی - پس دیگه نیازی نیست به فلسفه ی عمیق تری از حجاب برسین فکر کنم همین کافی باشه که برای مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین
سری تکون دادم
من - آره من از یک ساعت پیش انتخابش کردم
ابروهاش بالا رفت
امیرمهدی - یک ساعت پیش ؟
سری تکون دادم
من - آره ، میخوام برای خدا بنده ی حرف گوش کنی باشم به پاس اين همه لطفی که در حقم کرده
چندتا نفس عمیق کشید
امیرمهدی - بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
من - آره...زیاد... به خصوص از اون روز سقوط هواپیما
امیرمهدی - و من هر روز و هر دفعه بیشتر از قبل و امشب نهایتشه
من - چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_چهار
امیرمهدی - چون اين سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون به شما کمک کنه که خسته نشین... که جایی از اين همه تغییر کم نیارین و الان با این حرفتون میبینم جوابم رو به بهترین وجه داد
لبخندی زدم
من - در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم
امیرمهدی - من بیشتر بهش مدیونم چون داشتن شما بیش از لیاقت منه
چقدر دلم میخواست برم تو آغوشش من رو چقدر بزرگ میدید که فکر میکرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم
من - کاش زودتر محرم شیم تحمل اين دوری رو ندارم
امیرمهدی - صبر منم داره تموم میشه گاهی میترسم از خوشحالی حرفاتون کاری انجام بدم که نباید
نفس عمیقی کشید
امیرمهدی - همینجور که اين هفته سریع گذشت هفته ی دیگه هم سریع میگذره راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد... البته حق داشت با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم
از یادآوری اون بچه ها لبخندی زدم
من -بچه های باهوشی هستن هر چی میگم سریع یاد می گیرن
سری تکون داد
امیرمهدی - میدونم ،حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمیده مثل بچه های دیگه درس بخونن
من -نگران نباش امسال از اول مهر باهاشون کار میکنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن
امیرمهدی - میدونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم
خندیدم
من - منم میدونم داری زیادی ازم تعریف می کنی ، تموم تلاشم رو میکنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه
امیرمهدی - ممنونم از اینکه انقدر پا به پام میاین
چشمام رو بستم
چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم خوب بود
اون شب خوب بود به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه
موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن و هر لقمه رو با خنده خوردن
شب خوبی بود ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟
میگن آدم از فرداش خبر نداره راست گفتن
من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه
به درخواست امیرمهدی ،روز بعد بابا از پویا شکایت کرد
نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود که بابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد
فکر میکردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم و دیگه کاری به کارمون نداره در حالی که...
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنج
مثل سه چهار روز قبل باز هم راس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد ...خودش بود
انگار اون چند روز عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود با خنده گفت:
رضوان - خوبه محرم نیستین وگرنه نمیشد کنترلتون کرد
مامان - این دختر من غیر قابل کنترله وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم و جواب دادم
من - جانم ؟
امیرمهدی - سلام هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد صادقانه گفتم:
من -وقتی اسمت می افته رو گوشیم زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمیچرخه
با کمی مکث جواب داد
امیرمهدی - انشالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام
من - منتظرم ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی
خندید
امیرمهدی - صبر چیز خوبیه !
من - که من ندارم
امیرمهدی - فعلاً که نشون دادین خیلی هم صبورین، امروز عصر وقت دارین بریم بیرون ؟
من - امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم
امیرمهدی - امروز بهتره چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید
من - اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدی - روز سی ام باید بیام سر کار چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من - کار خاصی داری ؟
امیرمهدی - آره امسال اولین سالیه که روزه گرفتین به پاسش میخوام براتون یه هدیه بگیرم با سلیقه ی خودتون زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم
میخواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " ولی اون که روزه بود پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون
من - باشه چه ساعتی؟
امیرمهدی - پنج و نیم خوبه ؟
من -عالیه
خداحافظی که کردیم به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود از مامان اجازه گرفتم و قول دادم زود برگردم
انقدر دور خودم چرخیدم و بین مانتوهام چرخ زدم برای انتخاب که عصر شد
سر ساعت حاضر شدم با یه دنیا دلخوشی یه دنیا انگیزه
شاد بودم از اینکه میخوام ساعتی رو کنار امیرمهدی بگذرونم
برای ما که محرم نشده بودیم یکساعت با هم بودن هم غنیمتی بود
شاد بودم و نمیدونستم موقع برگشت میشم برج زهرمار
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد