💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_سی_و_هشت
نفس عمیقی کشید و سری تکون داد به معنای باشه
نیم نگاهی به جمع در حال بحث انداخت و دوباره به طرفم برگشت و مثل من لب زد
امیرمهدی - اجازه بگیرین تا بریم
ابرویی بالا انداختم
من - خودشون که میدونن چرا اجازه بگیرم ؟
اخم ظریفی کرد
امیرمهدی - اجازه بگیرین
با تردید به طرف راستم چرخیدم و با دست ضربه ای به مامان زدم با این کارم رضوان که بین ما نشسته بود حواسش جمع ما شد
مامان نگاهم کرد و کمی خودش رو بهم نزدیک کرد و آروم گفت:
مامان - چیه ؟
من - امیرمهدی گفت اجازه بگیرم که بریم حرف بزنیم
مامان با ابروی بالا رفته نگاهم کرد
مامان - خدا پدرش رو بیامرزه که داره یادت میده احترام ما رو حفظ کنی
مات نگاهش کردم یعنی توقع داشت هر بار برای حرف زدن ازش اجازه بگیرم ؟ یعنی من هميشه که سر خود کاری انجام میدادم باعث ناراحتیشون میشدم ؟
یاد شب عروسی مهرداد افتادم و رفتنم با پویا بدون اجازه ی مامان و اون اخمش
پس به عنوان بزرگتر من ازم انتظار داشتن که به عنوان احترام اجازه بگیرم
بابت این بی توجهی خجالت کشیدم و به جبران تمام بی توجهی هام گفتم
من -اجازه دارم ؟
لبخندی زد
مامان - برو
با تردید پرسیدم
من - بابا چی ؟
مامان - قبلاً ازش اجازه گرفتم برو
لبخندی زدم پس همیشه به جای من از بابا اجازه میگرفت و بی توجهی من رو رفع و رجوع می کرد !
ماه بود مامانم و من با بی توجهی این طور احترام گذاشتن رو فراموش کرده بودم و باعث ناراحتیش شده بودم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄