💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سه
که خودش رو کنترل کنه ... که بینمون دعوا و کدورتی پیش نیاد
رفت که آروم بشه .... که با خودش خلوت کنه و خشمش رو کنترل
شاید رفت تا محبوب من باقی بمونه که به خصلت های خوبش اين کارش رو هم اضافه کنم ... که یادم باشه اگر از دستش بدم ضرر کردم
ضرری که جبران شدنی نیست ... رفت که باور کنم اگر می خوامش با این همه خوبی باید حواسم به خواسته هاش باشه
که اگر چادر سرم نمیکنم حداقل حواسم به شال روی سرم باشه که نگاه کسی به سمتم کشیده نشه
رفت که با خودم بگم " وقتی اومد بهش میگم موضوع پویا رو "
وقتی برگشت وقتی با قدم های اهسته به طرفم اومد دیگه نه اخم داشت و نه عصبی بود ... عادی بود و انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
آروم نشست کنارم و خیلی عادی تر گفت
امیرمهدی - خب داشتیم درباره ی چی حرف می زدیم ؟
می خواست با سکوت درباره ی موضوع به وجود اومده به کجا برسه ؟ سکوت دوای درد من نبود باید می گفتم
برای همین با هر سختی ای بود دهن باز کردم
من - باید یه چیزی رو توضیح بدم
امیرمهدی - بعداً راجع بهش حرف می زنیم
این دفعه من دستم رو به علامت ادامه ندادن جلوش گرفتم
من - نه باید بگم...مهمه...خیلی مهمه...ممکنه بعدش نیاز باشه به جای حرف زدن برای ادامه ی اين فرصت فکر کنی... باید زودتر می گفتم
تکیه داد به پشتی نیمکت و نشون داد اماده ی شنیدنه کاش همه چیز رو دور تند قرار می گرفت و می تونستم با سرعت نور از پویا حرف بزنم تا زودتر راحت شم
تا زودتر بفهمم عکس العمل امیرمهدی چیه تا اون ترس نشسته تو تنم میل رفتن پیدا کنه
میگن ترس برادر مرگه و واقعاً راست گفتن چون ترس از دست دادن امیرمهدی خودِ خودِ مرگ بود
و من داشتم با تک تک سلولای بدنم تجربه ش می کردم
وقتی می دونستم احساسمون دو طرفه ست وقتی محبت عاشقانه ش رو تجریه کرده بودم
نداشتنش مساوی میشد با مرگ.
نفس عمیقی کشیدم
من - قبل از سقوط هواپیما قرار بود با پویا ازدواج کنم البته هنوز بهش بله نگفته بودم ولی انقدر رابطه مون صمیمی بود که مطمئن باشه ته ته اون رابطه ختم میشه به ازدواج . بعد از خواستگاریش با صلاحدید بابام برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم از اول تو یه مهمونی باهاش آشنا شدم و بیشتر رفت و آمدمون هم شد رفتن به همون مهمونیا ؛ بی حجاب ... با لباسای...
چقدر سخت بود اعتراف به چیزهایی که می دونستم امیرمهدی به شدت باهاش مخالفه و اگر زمین و آسمون هم یکی بشه از اعتقادش بر نمیگرده
سخت بود گفتن از اینکه پویا من رو با چه لباس هایی دیده
حس میکردم دستی دور گردنم قرار گرفته و دائم بهش فشار میاره تا نفسم بند بیاد
" لعنت " ی به پویا فرستادم
بدترین قسمت ماجرای ما گفتن همین رابطه بود
نفس عمیقی کشیدم
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛