يَا أَبا جَعْفَرٍ، يَا مُحَمَّدَ بْنَ عَلِيٍّ، أَيُّهَا الْباقِرُ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجَاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ.🏴
@omidgah |~
سلامبزرگواران
ازاینپستصمیمگرفتهشده
هرروزدوپارتازرمانبےتوهرگز
درکانالقراردادهبشه... :)🌿
#جاماندھ...!
#بی_تو_هرگز
#قسمت_اول
🚫این داستان واقعی است🚫: .
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
بالاخره اونروزاز راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پاین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت ...هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه ...
تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم ...وحشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ...
خوابوندتوےگوشم...برق ازسرم پرید ...هنوزتوےشوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد
- همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ...
ازجاش بلندشد ...بادادو بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت ...اشڪتوےچشم هام حلقه زده بود ...امااشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ...
ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه ...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ...
-هانیه جان،مادر...توروقرآن نرو ...پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه ...براےهردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ...
امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ...
ادامه دارد ....
-@omidgah "-
#بی_تو_هرگز
#قسمت_دوم
#ترک_تحصیل
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت…
با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...
تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما بهاین جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد…
- ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
ادامه دارد…
-@omidgah "-
#پیامکیازبهشت🌹
سعیکنیجوریزندگیکنیکهخداعاشقتبشه
اگهخداعاشقتبشهخوبتوروخریداریمیکنه....
#شهیدمحسنحججی
#یادش_باصلوات
#غدیر
@omidgah |~
وقتی پیکرِ شهید #روح_الله_قربانی را آوردند،
مادرِ شهید #رسول_خلیلی میدانست روح الله
مادر ندارد درخواست کرد تا مزارشان نزدیک هم
باشد تا برایِ هر دو گریه و مادری کند...!💔
#مادران_عاشق_پرور
#شهدا_به_شما_می_نگرند
#غدیر
@omidgah |~
آخداصداشوقربون :))💔
چهرشپیرشدھولےصداشهمونہ!
باورشنمیشہایناستخونا
همونقدوبالاهمونپهلوونہ..
#شهیدگمنام
-@omidgah "-
﴾﷽﴿
.
داشتیم با روحالله در مورد شهدا صحبت میکردیم.
بهش گفتم:
حتما شهدا خیلی خوب بودن، نماز شب شون ترک نمیشده که شهادت نصیب شون شده
روحالله نگاهی کرد و گفت:
نه بابا، اگر من شهید شدم نمیخواد بگی آقاجون بود! همین جوری که هستم تعریف کن!
.
با اصطلاحاتش آشنا بودم. با این که به وقتش خیلی اهل عبادت خالصانه بود و نماز شبهایش را هم دیده بودم اما میدانستم منظورش این است که شهدا هم مثل ما زندگی عادی و روزمره خودشان را داشتند. مجموع همه این کارها و رفتار و اخلاق شون باعث شد که خدا شهادت رو روزی شون کنه...
.
به نقل از : یکی از رفقا و همدوره ای شهید
.
#شهیدروحاللهقربانی💛
#عزیزبرادرم
#غدیر
-@omidgah "-
مَلجَــــــا
السلامعلیڪیااباعبداللّٰهالحسین🌱
"حا"و"سین"و"یا"و"نون"یعنـے الفبای جنوݧ•|
هر ڪس غیر از شمادر قلب نوڪر سرنگوݧ•|
سینه ی من را شڪافید و ببینید از دلــم•|
شعبه ای از مرقد ارباب مـے آید بروݧ•|
♥️|↫#السلامعلیکیااباعبدالله
♥️|↫#صبحتونحسینی
-@omidgah "-
مهربان بودن
یعنی از خودگذشتگی. آدم خودخواه نمیتواند مهربان باشد.
مهربانی آدم خودخواه مکر است، چون او میخواهد برای رسیدن
به دوست داشتنیهای نفسانی خود به دیگران مهربانی کند.
یک مهربان واقعی هیچوقت نامهربان نمیشود. کسی که پس از مدتی نامهربان میشود
یا خودخواه بوده یا خودخواه شده است.
#استادپناهیان
-@omidgah "-
برسینــہ میزنم
ڪہ مبــادا
درونِ آن
غیر از #حسیـــن
خـانہ ڪند ،
عشــق دیگری
#السلام_علی_الحسین_ع
#روزتون_شهدایی
@omidgah |~
#امام_صادق
#نماز|#غدیر
شخصےنزدامامصادقعلیهالسلامرفتوگفت:
مرتکبگناهشدم💔!
امامصادقعلیهالسلامفرمود:خدامیبخشد
گفت:گناهبزرگےمرتکبشدم!!
امامصادقعلیهالسلامفرمود:حتےٰاگراندازه
کوهباشدخدامیبخشد..🌱
گفت:گناهےکهکردهامخیلےبزرگتراست.
امامعلیهالسلامفرمود:مگرچهکردهاۍ؟!
آنشخصبهشرحماجراپرداخت..
بعدازاتمامسخن،امامعلیهالسلامروبهشخص
کردوفرمود:خدامیبخشد؛ترسیدمنمازصبحت
راقضاکردهباشے...((:💔
-@omidgah "-
#عاشقانه_شهدا
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود.
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست.
«#شهيدحسيندولتي»
-@omidgah "-
تا دیدمش رفتم جلو
روبوسی کردم
گفتم :
مبارک باشه،پزشکی قبول شدی
انگار براش اهمیتی نداشت.
با تبسم گفت:
هر وقت شهید شدم تبریڪبگو... :)
#شهیدسيدعلےاکبرشجاع •
#سبک_زندگی_شهدا
#غدیر
-@omidgah "-