eitaa logo
مَلجَــــــا
286 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
﴾﷽﴿ . داشتیم با روح‌الله در مورد شهدا صحبت می‌کردیم. بهش گفتم: حتما شهدا خیلی خوب بودن، نماز شب شون ترک نمی‌شده که شهادت نصیب شون شده روح‌الله نگاهی کرد و گفت: نه بابا، اگر من شهید شدم نمیخواد بگی آقاجون بود! همین جوری که هستم تعریف کن! . با اصطلاحاتش آشنا بودم. با این که به وقتش خیلی اهل عبادت خالصانه بود و نماز شب‌هایش را هم دیده بودم اما می‌دانستم منظورش این است که شهدا هم مثل ما زندگی عادی و روزمره خودشان را داشتند. مجموع همه این کارها و رفتار و اخلاق شون باعث شد که خدا شهادت رو روزی شون کنه... . به نقل از : یکی از رفقا و همدوره ای شهید . 💛 -@omidgah "-
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود
هدایت شده از مَلجَــــــا
السلام‌علیڪ‌یااباعبداللّٰه‌الحسین🌱
"حا"و"سین"و"یا"و"نون"یعنـے الفبای جنوݧ•| هر ڪس غیر از شمادر قلب نوڪر سرنگوݧ•| سینه ی من را شڪافید و ببینید از دلــم•| شعبه ای از مرقد ارباب مـے آید بروݧ•| ♥️|↫ ♥️|↫ -@omidgah "-
مهربان بودن یعنی از خودگذشتگی. آدم خودخواه نمیتواند مهربان باشد. مهربانی آدم خودخواه مکر است، چون او میخواهد برای رسیدن به دوست داشتنیهای نفسانی خود به دیگران مهربانی کند. یک مهربان واقعی هیچوقت نامهربان نمیشود. کسی که پس از مدتی نامهربان میشود یا خودخواه بوده یا خودخواه شده است. -@omidgah "-
برسینــہ میزنم ڪہ مبــادا درونِ آن غیر از خـانہ ڪند ، عشــق دیگری @omidgah |~
| شخصےنزدامام‌صادق‌علیه‌السلام‌رفت‌و‌گفت: مرتکب‌گناه‌شدم💔! امام‌صادق‌علیه‌السلام‌فرمود:خدا‌میبخشد گفت‌:گناه‌بزرگےمرتکب‌شدم!! امام‌صادق‌علیه‌السلام‌فرمود:حتےٰاگراندازه کوه‌باشدخدا‌میبخشد..🌱 گفت‌:گناهےکه‌کرده‌ام‌خیلےبزرگ‌تر‌است. امام‌علیه‌السلام‌فرمود:مگر‌چه‌کرده‌اۍ؟! آن‌شخص‌به‌شرح‌ماجرا‌پرداخت.. بعد‌ازاتمام‌سخن،امام‌علیه‌السلام‌رو‌به‌شخص کردوفرمود:خدا‌میبخشد؛ترسیدم‌نماز‌صبحت را‌قضا‌کرده‌باشے...((:💔 -@omidgah "-
سر سفره عقد نشسته بوديم، عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد. حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،  دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود. متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟  گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جايش توي اين دنيا نيست. «» -@omidgah "-
تا دیدمش رفتم جلو روبوسی کردم گفتم : مبارک باشه،پزشکی قبول شدی انگار براش اهمیتی نداشت. با تبسم گفت: هر وقت شهید شدم تبریڪ‌بگو... :) -@omidgah "-
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست معنایش این نیست که تنهایم! معنایش این است که "همه را کنار زدی که خودم باشم و خودت..." "شهید دکتر مصطفی چمران" -@omidgah "-
یڪبارڪھ‌ مجروح‌شدھ‌‌ بودے +گفٺم "دیگھ‌نباید برے -" گفٺے "مثل زنان‌ڪوفےنباش" + گفٺم "ٺو غمٺ نباشھ‌ من‌دوسٺ‌دارم‌بازنان‌ڪوفےمحشور بشم، ٺواصلاً اذیٺ‌نشو‌ و فقط نرو " -گفٺے "باشھ نمےرم". +بعد از ناهار گفٺم "منو مے برے؟ " - ڪجا؟ - ڪهنز - چه خبرھ؟ - هیئٺھ - هیئٺ‌نبایدبرے -چرا؟ -مگھ‌نگفٺے من سوریھ‌نرم. من سوریھ نمیرم، اسم‌ٺوهم‌سمیھ‌نیسٺ‌اسم‌جدیدٺ‌آزیٺاسٺ. اسم‌منم‌دیگھ‌مصطفے نیسٺ،ڪوروشھ. اسم فاطمه‌روهم عوض‌میڪنیم . هیئٺ ومسجدم‌نمیریم وفقط‌ٺوےخونھ‌نمازمیخونیم ، ٺوهم‌با‌زنان‌ڪوفےمحشور میشے! -اصلانگران‌نباش. هیئٺم نمیریم. بعدازظهر هیئٺ‌نرفٺم. شب‌ڪھ‌شد، دیدم‌نمےشود هیئٺ‌نرفٺ. گفٺم "پاشوبریم‌هیئٺ" -قرارنبودهیئٺ بریم آزیٺاخانم -چرا اینجورےمیڪنے آقا مصطفے؟ -قبول‌ميڪنے‌من‌سوریھ‌برم‌وٺو اسمٺ‌سمیھ‌باشھ‌ واسم‌من‌مصطفے و اسم‌دخٺرم فاطمھ و پسرم‌محمد علے؟ در آن‌صورٺ‌هیئٺ‌و نماز و مسجد هم‌میرے. -من‌روبا هیئٺ‌ٺهدید مےڪنے؟ -بلھ...یا رومےروم یازنگےزنگ. -ڪمےفڪرڪردم و گفٺم "قبول! اسم ٺومصطفاسٺ".... به‌نقل‌از‌همسر‌شھید برشےاز ڪٺاب " اسم‌ٺومصطفاسٺ " زندگےنامھ‌‌ داسٺانے -@omidgah "-
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ادامه دارد .... پارت اول https://eitaa.com/omidgah/2742 -@omidgah -
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... ادامه دارد .... پارت اول https://eitaa.com/omidgah/2742 -@omidgah "-
"بیݪ‌و‌بردار‌وبرو" نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد .با بیل خاک ها را بیرون می ریخت .هر بیل خاک راکه بیرون می ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمی گشت .نزدیک اذان‌مغرب بود .مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی گردیم .صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم .به محض رسیدن به سراغ بیل رفت .بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد ! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می ری ؟ نگاهی به من کرد و گفت : دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم ! بیل را بردار و برو (: -راوے‌:بسیجیان‌تفحص ڪتاب‌ -@omidgah "-
نخونده‌رد‌نشے‌ (:💔
  در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر 25 تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیرازآورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند علمای شهر،مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم، تا جائیکه تلقین را نیمه کارهرها کردم و از قبر بیرون آمدم، ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندی زد راوی: آیت الله حائری شیرازی منبع:کتاب حدیث عشق -@omidgah "-
دلم‌نیومد‌شمارو‌از‌دیدݩ‌این‌ڪلیپ‌محروم‌ڪنم ڪلیپے‌زیبا‌ازاستاد‌رائفے‌پور‌دررابطہ‌با‌معجزہ‌ے شهدا... :)🌿 https://www.aparat.com/v/C14zx/
- آیت الله فاطمـے‌ نیا فرمودند : گاهۍ دل‌ گرفتن‌هایی‌ است‌ کہ‌ هیچ منشائی ندارد‌ و فرد‌ به‌ سببِ آن‌ غصهـ‌‌هایۍ‌ مۍخورد‌؛ در‌ حدیثـ داریم‌ کهـ این‌ غصه‌ خوردن‌‌هاۍِ‌ بدون منشا‌ سبب‌ آمرزش‌ گناهان‌ می‌شودꔷ͜ꔷ!' -@omidgah "-
خدایا یقین داریم آنچه برای ما رقم خواهد خورد در دستان قدرت توست پس برای همه لحظات زندگیمان آنچه را كه خير و صلاح و موجب خشنودی توست طلب ميكنیم… @omidgah |~
شبتون‌حسینے دمتون‌حیدرے یا‌علے‌علیه‌السلام التماس‌دعاے‌فرج‌وشہادٺ ✋🏻
-بہ‌نام‌تو🌱 -یا‌مَلجَــا‌ڪُل‌ِّمَطرود