حرف از جــدایی
خوشحال بود. گفت: خبر خوشی دارم. پرسیدم: چیه؟ گفت: فردا حرکت میکنیم میریم گیلان غرب. منم خوشحال بودم که میتوانم با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر. قبلا هیچ وقت اصغر اجازه نمیداد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمیدانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هرچه میخواهم بگویم. حس غریبی داشتم. حرفهایی به زبانم میآمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم. گفتم: دیر یا زود برای من اتفاقی میافته؛ در آن لحظه تو بالای سرم نیستی. بعد خبردار میشی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن، مبادا منو تنها بذاری. دلم میخواد با من باشی. تا اون وقتی که منو خاک میسپارین. اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم. گفتم: دلم میخواد بعد از دفن و رفتن مردم، سرخاکم بمونی، زود نرو، تنها نذار…بعدشم تا تونستی بیا سرخاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو میشنوم…یادت نره. این حرفها را که میزدم اصغر فقط تماشا میکرد. خودم هم تعجب کرده بودم حرفم که تموم شد با لحن غم انگیزی گفت: تو خیال میکنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟ ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟
-بهنقلازهمسرشهید
#شهیداصغروصالی
@omidgah