#عاشقانھشهدا
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود، چند ماه خونه نیومده بود،
یه روز دیدم در می زنند، رفتم پشت در دو نفر بودند،
یکیشون گفت: منزل جناب سرهنگ شیرازی همین جاست؟،
دلم هری ریخت، گفتم، حتما برایش اتفاقی افتاده،
گفت : جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده و بعد یه پاکتی بهم داد،
اومدم توی حیاط و پاکت رو بازکردم هنوز فکر می کردم خبر شهادتش را برایم آوردند، آن را باز کردم ،
یه نامه توش بود با یه انگشتر عقیق، در آن نامه نوشته بود: "برای تشکر از زحمت های تو، همیشه دعات می کنم"،
ازخوشحالی اشک توی چشمام جمع شد
-بھنقلازهمسرشهید🌱'
شهیدصیادشیرازے
#عاشقانھشهدا
اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست .
یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟
گفتم: نه ، هیچی
خیلی اصرار کرد . آخرش دید که من کوتاه نمی آیم ،
گفت :بهت قول داده زمستون که می آد اولین برف که رو زمین می شینه چی برات بخره ؟
چشم هایم پر از اشک شد ، گریه ام گرفت ،
گفت :دیدی یک چیزی هست ، بگو ببینم چی بهت قول داده ؟
گفتم : شوخی می کرد و می گفت بذار زمستون بشه برات یک پالتو و یک نیم چکمه می خرم .
این دفعه آقا جون گریه اش گرفت ، نشسته بود جلوی من بلند بلند گریه می کرد ؛ گفت :
دیشب ناصر اومد توی خوابم بهم پول داد گفت به منيژه قول دادم زمستون که بشه براش یک چکمه ، و یک پالتو بخرم . حالا که نیستم شما زحمتش رو بکش . . . :)♥️'
-بھنقلازهمسرشهید
شهیدناصرکاظمے
#عاشقانھشهدا
سال اول ازدواجمان قول داده بود برای ایام عید نوروز حتما به یزد بیاید تا با هم باشیم.
قبل از عید امام خمینی (ره) از رزمندگان درخواست کردند که به علت کمبود نیرویی که در آن ایام با آن مواجه بودیم هرکس می تواند مرخصی نگیرد ودر جبهه بماند.
خود من به حضرت امام(ره) ارادت قلبی داشتم از طرفی می دانستم قلب حسن هم برای «سید روح الله» می تپد، دست به کار شدم و نامه ای برایش نوشتم. نوشتم چون ولی زمان دستور داده اند نگران قول و قرارمان نباش، در جبهه بمان و از اسلام ناب دفاع کن.
نامه که به دستش رسید سریع با من تماس گرفت. تماس گرفت که تشکر کند. گفت:«راستش رو بخواهی مونده بودم چطور بهت بگم! که الحمدالله خودت پیام امام رو فهمیدی و بهترین تصمیم رو گرفتی.»
آن سال گذشت. سال بعد که همراه حسن به اهواز رفتم و در آن جا مستقر شدیم. باز هم ایام نوروز رسید و باز هم به این فکر می کردم که امسال عید را با هم جشن می گیریم یا نه؟ نزدیک نوروز بود که به حسن گفتم امسال عید ان شاالله باهم به یزد میرویم.
نگاهی کردو خندید....
گفت:ان شاالله.تو عمودی ومن افقی! :)
خیلی جا خوردم، دست خودم نبود. اشکم سرازیر شد. حسن که حالم را دید سرم رو به سینه گرفت وگفت:شوخی کردم،جدی نگیر. بعد هم سریع موضوع بحث را عوض کرد.
روزی که برای عملیات رفت دلم فرو ریخت....
لحظه خداحافظی به دلم افتاده بود که این آخرین دیدار من است.
حق با او بود، من به یزد برگشتم در حالی که او.
-بھنقلازهمسرشهید
شهیدانتظارے
#عاشقانھشهدا
زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید. معلوم بود که چند شبه که استراحت نکرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.
با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."
آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را کشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم.
بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می دونی چرا؟ چون بابا خیلی کار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن."
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی." نمی دانم از کجا می دانست که بچه پسر است.
هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده. باشه برای فردا."
این را که گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن بیاد یا نیاد؟" کمی فکر کرد و گفت :"قبول همین امشب."
بعد ادامه داد :"راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری (ع) هم هست."
بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد گفت:"پس همین امشب مفهومه؟" دوباره خنده ام گرفت و گفتم :" چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم مگه میشه؟"
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا که دید ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"😂'
دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش راگم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود. پرسید:"وقتشه؟" گفتم :"آره."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد.... :)
-بهنقلازهمسرشهید
شهیدابراهیمهمت