قدیر نشست پشت فرمان . علی هنوز سوار نشده بود که یکی از بچه ها صدایش کرد .
_چی شد علی آقا؟!
شما که صدر جدول شهادت بودی . داری بر می گردی ، شهید نشدی که . . .
علی لبخند زد ، کمی مکث کرد و گفت:《اگه خدا بخواد ، همین جا جلوی مقر ، شهادت رو روزیم می کنه .》
قدیر از داخل ماشین نگاهشان کرد و خندید.
علی این را گفت و رفت سمت ماشین .
در را که باز کرد ، یک پایش درون ماشین ، صدای انفجار مهیبی فضا را پُر کرد . همه شوکه شدند انفجار های پی در پی بعدی به خاطره مهمات های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود .
همه در بهت و ناراحتی شاهد صحنه بودند .
ماشین شعله می کشید و می سوخت .
صحنه دردناکی بود . همه به چشم سوختن و تکه تکه شدن رفقایشان را دیدند .
انگار قلبشان بود که در ماشین منفجر شد و سوخت .
شهادت نصیبشان شد ، درست جلوی مقر . . . !
#شهیدروحاللهقربانی
#شهیدقدیرسرلک
#لحظهشهادت
@omidgah