مَلجَــــــا
[دلتنگڪــربلا"] #خوشنویسے |#خودمنوشٺ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
تحــــمݪهردردے
ممڪــݩاسٺ
الا
دلتنگے . . .(:
مَلجَــــــا
[دلتنگڪــربلا"] #خوشنویسے |#خودمنوشٺ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
•مشکلات من ڪنج "حرم" حل می شود
دعوتم کن.. "کـــربلا" ..
خیلی گرفتارم "حسین" 🕊
.
#حسینجانم♥️
"#شهیدانھ
روزےڪہامدخداحافظےبراےاعزام
دسٺانداختمدورگردنشوگفتم:
"دیدۍاخرراهےشدے!"
دستشروےڪولمبودڪہگفت:
"توروخدادعاڪنمشڪلےپیشنیاد"
گفتم:خیالٺراهت.فقطوقتیرفتےحرمحضرتزینب"س"
دعامڪن.یہدونہپرچمهمبرامبیار.
چشمانداخٺتوےچشمموگفٺ:
"منڪہدیگہبرنمیگردم"
روترشڪردم:توبچہدارےدلٺمےاد؟
دستشروبہگردنشزدوگفت:
"اینرومےبینے؟باب ِ بریدنھ . . .(:
-بہنقلازدوسٺداداشمحسݩ[حججے]
#حرف_قشنگ🌸
حاج حسین یڪٺا:
یادٺ باشه ها!!
اول #امامزمانعج یادِ ٺو مےڪنه بعد ٺو یاد #امامزمانعج مےافٺے!!
•° @omidgah •°
#یه_حبه_موعظه_شیرین🌸
خانمی که میگفت من پیش شما #احساس_امنیت نمیکنم!!
قضیه از آنجایی شروع شد که بنده به همراه چند تن از #روحانیون کنار ساحل مشغول #گفتگو_با_مردم بودیم که ناگهان چشمم به #خانم_میانسالی افتاد که #شال را بر شانه هایش انداخته بود و #موهایش_را_نپوشانده بود.
جلو رفتم و با #احترام و #لبخند با او #احوالپرسی کردم و او با سردی و به سختی جواب سلام و احوالپرسی ام را داد:
– خوبید شما؟
– خوبم مرسی
– میتونم بپرسم از کجا تشریف آوردید؟
– از #آمریکا
– خیلی خوش آمدید.
در همین لحظه #سوالاتی که سالها در ذهنش می گذشت را پرسید و به سرعت و پشت سرهم گفت:
حاج آقا شما اینجا چی کار می کنید؟
نمیخواهید بگذارید #مردم راحت باشند؟
من دلم برای مردم ایران میسوزه که نمی توانند هیچ جا بدون شما #نفس_راحت بکشند
باورکنید که من هم وقتی شما را میبینم احساس امنیت ندارم !!
من همچنان #خندان و با آرامش گفتم: بنده و دوستانمون آمدیم به مسافرین #ساحل خوش آمد بگوییم و تا جایی که توانش را داشتیم اگر مشکلی داشتند و یا نیاز به مشاوره ای خدمتی کنیم و…
اما سوال دوم شما
باور کنید ما اینجاییم تا به مردم بگوییم آفرین به شما که دست خانواده تان را گرفتید و آمده اید #تفریح.
و سوال سوم شما
فرمودید که دلتان برای مردم #ایران می سوزد و فرمودید کنار ما احساس امنیت نمی کنید درسته؟
او جواب داد: بله. اصلا #احساس_امنیت نمیکنم و از این #لباس و #تفکرات شما متنفرم
– اگر امکان داره علتش را بگید؟
– چون خودتون به #قرآنی که #مبلّغش هستید عمل نمیکنید!
– ماعمل نمیکنیم؟ به کجای قرآن عمل نکردیم؟
– مگر در قرآن ما نیست #لا_اکراه_فی_الدین؟ پس چرا آنقدر سخت میگیرید به این مردم؟
– کجا سخت گرفتیم مگر چه گفتیم؟
– پس برای چی آمدید به سمت من و دو تا پسرای من؟ مگر غیر ازاین هست که الان میخوای بگی شال خودتون را بزارید روی سرتان؟
– برای همین آمدم اما نه با اون تفکر شما!! خیلی خوب شد که این آیه را مطرح کردید اما یه قول میخوام اگر قانع شدید باید اول خودتون حجابتون را درست کنید و بعد برای چند تا از دوستان وبستگانتان این آیه را توضیح دهید قبول میکنید؟
آقایی که کنار ایشان بود گفت حاج آقا قبول ولی اگر قانع نکردی دیگه به ما گیر نده !!
گفتم باشه.
عرض کردم اما توضیح این آیه ( لا اکراه فی الدین)
این آیه میفرماید ( لا اکراه فی انتخاب الدین، لا اکراه فی اصل الدین)
یعنی اینکه اگر شما میخواهید دینی را انتخاب کنید ما به شما زور نمیگوییم ولی اگر دینی را انتخاب کردید باید به #قوانین_آن_دین_پایبند باشید
اینجا بود که برای تبیین این آیه از مثالی استفاده کردم :
اگر شما دنبال #شغلی باشید هیچ اداره و ارگانی نمی تواند به زور شما را #استخدام کند بلکه اختیار انتخاب هر شغلی با شما هست مثلا شما با انتخاب خودتان می توانید #کارمند_بانک شوید
اما بحث اینجاست که حالا شما با انتخاب خودتان کارمند بانک شدید آیا میتوانید بگویید که میخواهم با تیپ اسپرت سرکار بیایم؟یا میخواهم از ساعت ده صبح بیایم تا ده شب؟
خیر نمی توانید!!
چون #بانک #قوانین_خاص خودش را دارد یعنی حتی رنگ کت و شلواری که باید بپوشی را برایت مشخص می کند چه برسد به ساعت کاری!!
حالا اگر کسی نخواست به این قوانین پایبند باشد مشکل از بانک هست یا آن شخصی
به یقین از آن شخص هست چون کسی به زور او را کارمند بانک نکرد.
واین قضیه در #انتخاب_دین هم صادق هست
یعنی میتوانستید بروید #مسیحی شوید ، #کلیمی شوید ، #زرتشتی شوید.
البته این را هم بگویم که در همان ادیان هم قوانینی وجود دارد که باید به آن ها پایبند باشید.
گفت اگر بخوام دینم را تغییر بدم #جریمه نداره از نظر #دین_اسلام ؟
گفتم،پسرتون اگه بخواد از #دانشگاه_انصراف بده جریم نداره ؟
اینجا بود که آن خانم آرام گفت: حاج آقا حالا کی به من پنجاه ساله نگاه میکنه!
گفتم: بله شاید کسی دیگه به شما نگاه نکنه ولی خیلی از دخترهای جوان وقتی شما را درساحل به این شکل می بینند الگو میگیرند و مثل شما رفتار میکنند آن وقت هست که دو پسر جوان شما و امثال آنها دچار مشکل می شوند.
در جواب گفت: خب جلوی چشمانشان را بگیرند.
گفتم: مادر من اگر بنده عطر بزنم میتوانم به شما بگویم خواهشا بو نکنید!!
یعنی اصلا امکان دارد که بوی عطر به مشام شما نرسد؟
حتما بوی عطر به مشام شما میرسد پس بهتره یه مقدار از خودگذشتگی داشته باشیم
وقتی حرفهایم را شنید و احساس کرد که دیگر پاسخی برایشان ندارد گفت: عجب #زبونی_داری_ها
و در نهایت با لبی خندان حجابش را درست کرد و گفت:
تا الان فکرش را نمیکردم که بتوانم با یک #روحانی به این راحتی درد دلم را بگویم و او هم گوش دهد.
#این_بود_خلاصه_ای_از_صحبت_های_من_با_یک_خانم_ایرانی_که_ ۲۵_#سال_مقیم_آمریکا_بود.
به قلم: حجت الاسلام حامد امامی نژاد
•° @omidgah •°
یه اهل دلے میگفت
_بچه ها!
نگید #حضرت_زهرا (س)حرم نداره...
یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون!
بگید #مادر من میخوام🙃🌱
ازاین به بعد اینجا #حرمت باشه
اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید...
ظرف هم می شورید به نیت
ظرفای حرمش،هیئتش بشورید..
.
دیگہ ناخودآگاه خودبه خود مراقب رفتارمونم هستیم که
مبادا تو حرم هر #حرفی ...
#گناهی...! ❌
|•° @omidgah •°|
[ثواباستغفاࢪ]
امامصادق"؏"
هرڪہهنگامخواب،صدمرتبہاستغفارڪند
تااینڪہبہخوابرود
همہےگناهاناومانندبرگدرختفرومیریزد
وصبحازخواببرمیخیزددرحالےڪہگناهیندارد.
#معرفےڪتاب
#قصہدلبری
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
کتاب قصهی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیاتهای تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت میکرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو میکند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز میکند و از خواستگاریهای پی در پی او میگوید. تا به زمانی که میرسد که نظرش عوض میشود و تصمیم میگیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خندهاش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:« بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!»
بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه،
@omidgah|♥️
مَلجَــــــا
سلاممحــــــبوبمݩ Γ
بعضۍوقتا
نہمداحۍآرومتمیڪنہ
نہروضـہ ... ؛
نہعڪسِکربلا:)🖐🏿
مَلجَــــــا
بالهایمزخمیاست . . . دلمپروازمیخواهد،طبیبممیشوی :)♥️ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
الهــ؎
هیچقلبے
بدونشہادٺازڪار
نیفتد . . .(:
#سردار_دلها ♥️
#مرد_میدان
#برای_سرباز
مثل آن شیشه
که در همهمه ی باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست...
ᴏᵐᶦᵈᵍᵃʰ
مَلجَــــــا
#سردار_دلها ♥️ #مرد_میدان #برای_سرباز مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افت
آنقدر عزیزی
که به دل نمی نشینی!
تو،به جانم نشسته ای
به جای همه ی آرزوهایم
امیــــدغریباݩتنہاڪجایے . . .♥️
#امام_زمان
_🌱-
- #چندجمله -
در فاصله چندمترے با عراقیا درگیرشدیم،
رفتمڪنارش و دیدم خونِزیادے ازشرفته،
خواستم بلندشڪنم ڪه گفت :
"برو و مَنو اینجا بزار "
بهش گفتم :" تورو میرسونم بیمارستان "
اما ڪاظم گفت :" آقا در مقابلم نشسته .. "
آرام گفت :
" السـلامعـلیڪیـاصـاحبالـزمـان وَ پَر ڪشید .. "
#شهیدڪاظمخائف🕊
.........
#پاے_درس_دل 🌿
آیتـــــ الله آقامجتبےتهرانے(ره):
طبقروایاتـــــ معصومین(علیه السلام) انسان
اگر چهـــل روز #دروغ نگـــوید هر
گــــرهاے داشته باشد باز مےشود
@omidgah |~
#معرفےڪتاب
#اسمتُمصطفےست
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگینامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیمپور و قلم راضیه تجار میخوانید
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
برشۍازڪتابッ
اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیکتیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری میخواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانهمان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشمهایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جایجایش لکههای خون بود و شلوار سبز لجنی ششجیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!»
گفتم: «مگه نه اینکه هروقت میخواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانهبهشانهام آمدی.
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!»
ـ چرا فکر میکنی تنها؟
ـ پس با کی؟
ـ آقامصطفی!
پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و بهسمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته
@omidgah|🌸