eitaa logo
مَلجَــــــا
282 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
‌﷽ ما نه از رفتن آنها، که ازماندن خویش دلتنگیم! #شهید‌سید‌مرتضی‌آوینی •همسایه ⸤ @shahid74m ⸣ 「 @maljakhat 」خوشنویسی ملجا• •تنها راه ارتباطی: https://daigo.ir/pm/1HaxEU ོ کپی‌حلال‌بھ‌شرط‌ذکر۳صلوات‌ جهت‌تعجیل‌درفرج‌‌‌و‌شادےارواح‌طیبه‌ےشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
مَلجَــــــا
[دلتنگ‌ڪــربلا"] #خوشنویسے |#خودم‌نوشٺ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
تحــــمݪ‌هر‌دردے ممڪــݩ‌اسٺ الا دلتنگے . . .(:
مَلجَــــــا
[دلتنگ‌ڪــربلا"] #خوشنویسے |#خودم‌نوشٺ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
•مشکلات من ڪنج "حرم" حل می شود دعوتم کن.. "کـــربلا" .. خیلی گرفتارم "حسین" 🕊 . ♥️
" روزے‌ڪہ‌امد‌خداحافظے‌براے‌اعزام دسٺ‌انداختم‌دور‌گردنش‌و‌گفتم: "دیدۍ‌اخر‌راهے‌شدے!" دستش‌روے‌ڪولم‌بود‌ڪہ‌گفت: "تو‌رو‌خدا‌دعا‌ڪن‌مشڪلے‌پیش‌نیاد" گفتم:خیالٺ‌راهت.فقط‌وقتی‌رفتے‌حرم‌حضرت‌زینب‌"س" دعام‌ڪن‌.یہ‌دونہ‌پرچم‌هم‌برام‌بیار. چشم‌انداخٺ‌توے‌چشمم‌وگفٺ: "من‌ڪہ‌دیگہ‌برنمی‌گردم" رو‌ترش‌ڪردم:توبچہ‌دارے‌دلٺ‌مے‌اد؟ دستش‌رو‌بہ‌گردنش‌زد‌و‌گفت: "این‌رو‌مے‌بینے‌؟باب ِ بریدنھ . . .(: -بہ‌نقل‌از‌دوسٺ‌‌داداش‌محسݩ[حججے]
🌸 حاج حسین یڪٺا: یادٺ باشه ها!! اول یادِ ٺو مےڪنه بعد ٺو یاد مےافٺے!! •° @omidgah •°
🌸 خانمی که میگفت من پیش شما نمیکنم!! قضیه از آنجایی شروع شد که بنده به همراه چند تن از کنار ساحل مشغول بودیم که ناگهان چشمم به افتاد که را بر شانه هایش انداخته بود و بود. جلو رفتم و با و با او کردم و او با سردی و به سختی جواب سلام و احوالپرسی ام را داد: – خوبید شما؟ – خوبم مرسی – میتونم بپرسم از کجا تشریف آوردید؟ – از – خیلی خوش آمدید. در همین لحظه که سالها در ذهنش می گذشت را پرسید و به سرعت و پشت سرهم گفت: حاج آقا شما اینجا چی کار می کنید؟ نمیخواهید بگذارید راحت باشند؟ من دلم برای مردم ایران میسوزه که نمی توانند هیچ جا بدون شما بکشند باورکنید که من هم وقتی شما را میبینم احساس امنیت ندارم !! من همچنان و با آرامش گفتم: بنده و دوستانمون آمدیم به مسافرین خوش آمد بگوییم و تا جایی که توانش را داشتیم اگر مشکلی داشتند و یا نیاز به مشاوره ای خدمتی کنیم و… اما سوال دوم شما باور کنید ما اینجاییم تا به مردم بگوییم آفرین به شما که دست خانواده تان را گرفتید و آمده اید . و سوال سوم شما فرمودید که دلتان برای مردم می سوزد و فرمودید کنار ما احساس امنیت نمی کنید درسته؟ او جواب داد: بله. اصلا نمیکنم و از این و شما متنفرم – اگر امکان داره علتش را بگید؟ – چون خودتون به که هستید عمل نمیکنید! – ماعمل نمیکنیم؟ به کجای قرآن عمل نکردیم؟ – مگر در قرآن ما نیست ؟ پس چرا آنقدر سخت میگیرید به این مردم؟ – کجا سخت گرفتیم مگر چه گفتیم؟ – پس برای چی آمدید به سمت من و دو تا پسرای من؟ مگر غیر ازاین هست که الان میخوای بگی شال خودتون را بزارید روی سرتان؟ – برای همین آمدم اما نه با اون تفکر شما!! خیلی خوب شد که این آیه را مطرح کردید اما یه قول میخوام اگر قانع شدید باید اول خودتون حجابتون را درست کنید و بعد برای چند تا از دوستان وبستگانتان این آیه را توضیح دهید قبول میکنید؟ آقایی که کنار ایشان بود گفت حاج آقا قبول ولی اگر قانع نکردی دیگه به ما گیر نده !! گفتم باشه. عرض کردم اما توضیح این آیه ( لا اکراه فی الدین) این آیه میفرماید ( لا اکراه فی انتخاب الدین، لا اکراه فی اصل الدین) یعنی اینکه اگر شما میخواهید دینی را انتخاب کنید ما به شما زور نمیگوییم ولی اگر دینی را انتخاب کردید باید به باشید اینجا بود که برای تبیین این آیه از مثالی استفاده کردم : اگر شما دنبال باشید هیچ اداره و ارگانی نمی تواند به زور شما را کند بلکه اختیار انتخاب هر شغلی با شما هست مثلا شما با انتخاب خودتان می توانید شوید اما بحث اینجاست که حالا شما با انتخاب خودتان کارمند بانک شدید آیا میتوانید بگویید که میخواهم با تیپ اسپرت سرکار بیایم؟یا میخواهم از ساعت ده صبح بیایم تا ده شب؟ خیر نمی توانید!! چون خودش را دارد یعنی حتی رنگ کت و شلواری که باید بپوشی را برایت مشخص می کند چه برسد به ساعت کاری!! حالا اگر کسی نخواست به این قوانین پایبند باشد مشکل از بانک هست یا آن شخصی به یقین از آن شخص هست چون کسی به زور او را کارمند بانک نکرد. واین قضیه در هم صادق هست یعنی میتوانستید بروید شوید ، شوید ، شوید. البته این را هم بگویم که در همان ادیان هم قوانینی وجود دارد که باید به آن ها پایبند باشید. گفت اگر بخوام دینم را تغییر بدم نداره از نظر ؟ گفتم،پسرتون اگه بخواد از بده جریم نداره ؟ اینجا بود که آن خانم آرام گفت: حاج آقا حالا کی به من پنجاه ساله نگاه میکنه! گفتم: بله شاید کسی دیگه به شما نگاه نکنه ولی خیلی از دخترهای جوان وقتی شما را درساحل به این شکل می بینند الگو میگیرند و مثل شما رفتار میکنند آن وقت هست که دو پسر جوان شما و امثال آنها دچار مشکل می شوند. در جواب گفت: خب جلوی چشمانشان را بگیرند. گفتم: مادر من اگر بنده عطر بزنم میتوانم به شما بگویم خواهشا بو نکنید!! یعنی اصلا امکان دارد که بوی عطر به مشام شما نرسد؟ حتما بوی عطر به مشام شما میرسد پس بهتره یه مقدار از خودگذشتگی داشته باشیم وقتی حرفهایم را شنید و احساس کرد که دیگر پاسخی برایشان ندارد گفت: عجب و در نهایت با لبی خندان حجابش را درست کرد و گفت: تا الان فکرش را نمیکردم که بتوانم با یک به این راحتی درد دلم را بگویم و او هم گوش دهد. ۲۵_.  به قلم: حجت الاسلام حامد امامی نژاد •° @omidgah •°
یه اهل دلے میگفت _بچه ها! نگید (س)حرم نداره... یِه بَرگِه بِگیرین روش بِنِویسین بِیت الزَهرا(س) بِزنین سَر دَر اُتاق یا خونَتون! بگید من میخوام🙃🌱 ازاین به بعد اینجا باشه اونوقت هرکاری میکنید نیت کنید... ظرف هم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید.. . دیگہ ناخودآگاه خودبه خود مراقب رفتارمونم هستیم که مبادا تو حرم هر ... ...! ❌ |•° @omidgah •°|
[ثواب‌استغفاࢪ] امام‌صادق‌"؏" هرڪہ‌هنگام‌خواب،صدمرتبہ‌استغفارڪند تااینڪہ‌بہ‌خواب‌رود همہ‌ے‌گناهان‌او‌مانند‌برگ‌درخت‌فرو‌میریزد و‌صبح‌از‌خواب‌برمیخیزد‌درحالے‌ڪہ‌گناهی‌ندارد.
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ کتاب قصه‌ی دلبری، روایتی متفاوت و خواندنی از زندگی شهید محمدحسین محمدخانی است. او از فعالان بسیج دانشجویی بود و در علمیات‌های تفحص پیکر شهدای دفاع مقدس، شرکت می‌کرد، کتاب قصه دلبری، روایتی از سبک زندگی این شهید است که همسرش از روزهای آشنایی در بسیج دانشجویی تا روزهای پس از شهادت او را بازگو می‌کند. او با ماجراهایی که در دانشگاه داشتند کتاب قصه دلبری را آغاز می‌کند و از خواستگاری‌های پی‌ در پی او می‌گوید. تا به زمانی که می‌رسد که نظرش عوض می‌شود و تصمیم می‌گیرد که به این خواستگار جواب مثبت بدهد. ـ ـ ـ ‌ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌ برشۍ‌ا‌زڪتابッ آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچه‌ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خنده‌اش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع می‌رفتیم، با دوستانش آن‌جا می‌پلکیدند. زیرزیرکی می‌خندیدم و می‌گفتم:« بچه‌ها، بازم دار و دسته محمدخانی!» بعضی از بچه‌های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب می‌بردند، برای همین ازش بدم می‌آمد. فکر می‌کردم از این آدم‌های خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آن‌هایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی می‌کنه، @omidgah|♥️
-بہ‌نام‌تو🌿 یا‌ستار‌العیوب . . . (:
سلام‌محــــــبوب‌مݩ Γ
مَلجَــــــا
سلام‌محــــــبوب‌مݩ Γ
بعضۍ‌وقتا‌ نہ‌مداحۍآرومت‌میڪنہ‌ نہ‌روضـہ ... ؛ نہ‌عڪس‌ِ‌کربلا:)🖐🏿
بال‌هایم‌زخمی‌است‌ . . . دلم‌پرواز‌می‌خواهد‌،طبیبم‌میشوی⁦ :)♥️ ⓞⓜⓘⓓⓖⓐⓗ
♥️ مثل آن شیشه که در همهمه ی باد شکست ناگهان باز دلم یاد تو افتاد شکست... ᴏᵐᶦᵈᵍᵃʰ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_🌱- - - در فاصله چندمترے با عراقیا درگیر‌شدیم، رفتم‌ڪنارش و دیدم خونِ‌زیادے ازش‌رفته، خواستم بلندش‌ڪنم ڪه گفت : "برو و مَنو اینجا بزار " بهش گفتم :" تو‌رو می‌رسونم بیمارستان " اما ڪاظم گفت :" آقا در مقابلم نشسته .. " آرام گفت : " السـلام‌عـلیڪ‌یـا‌صـاحب‌الـزمـان وَ پَر ڪشید .. " 🕊 .........
🌿 آیتـــــ الله آقامجتبےتهرانے(ره): طبق‌روایاتـــــ معصومین(علیه السلام) انسان اگر چهـــل روز نگـــوید هر گــــره‌اے داشته باشد باز مےشود @omidgah |~
تو‌همانے ڪھ‌دلم‌لڪ‌زدھ‌لبخندش‌را . . .(: ᵒᴍɪᴅɢᴀʜ
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ در کتاب اسم تو مصطفاست، زندگی‌نامه داستانی شهید مصطفی صدرزاده را به روایت همسرش، سمیه ابراهیم‌پور و قلم راضیه تجار می‌خوانید ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ‌ برشۍ‌ا‌زڪتابッ اینجا بر لبهٔ سنگ سرد نشسته‌ام و زیر چادر، تیک‌تیک می‌لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی‌بخشد. انگار با موذی‌گری می‌خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک‌تر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. می‌دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه‌مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: «آقامصطفی!» نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم‌هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای‌جایش لکه‌های خون بود و شلوار سبز لجنی شش‌جیبه. آمدی و گفتی: «جانم سمیه!» گفتم: «مگه نه اینکه هروقت می‌خواستم جایی برم، همراهی‌م می‌کردی؟ حالا می‌خوام بیام سر مزارت، با من بیا!» شانه‌به‌شانه‌ام آمدی. به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید: «تنها؟!» ـ چرا فکر می‌کنی تنها؟ ـ پس با کی؟ ـ آقامصطفی! پلک چپش پرید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» چشم‌هایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به‌سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُخَم تاب برداشته @omidgah|🌸