#کافه_گفنگو
خاطرات یک زن امدادگر در جنگ :
«خونریزی شدیدی داشت. داخل اتاق عمل.،دکتر اشاره کرد چادرم را دربیاورم تا راحت تر مجروح را جابجا کنم. گوشه ی جادرم را گرفت و بریده بریده گفت :من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری..
چادرم توی مشتش بود که شهید شد.»
قطعه ای از کتاب فرشته ها هم عاشق می شوند.
#مثبت_نوجوان
#شهدا
#جهاد_تبیین
#نشر_خوبیها
https://eitaa.com/omidtazeh