وقتی نفتکش بزرگ بریتانیای کبیر رو با چهارتا قایق موتوری زمین گیر کردند، شاید الان هم بدون استفاده از موشک های نقطه زن و پیشرفته، تنها با دستان خالی مردم پرانگیزه و با ایمان، همه هیمنه پوشالی شان را به خاک مالیدند.
خدا میداند
اما آنچه واضح است این است که غربال دیگری در حال اتفاق افتادن است.
@omkarrar
یه استاد داشتیم میگفت عیب وقتی عیبه که قایمش کنی، وقتی سر دست بگیری و به همه نشونش بدی همه میگن بح بح چح چح😁
حالا من یه بار خونه م نامرتب بود😳🙈😄 یه دلنوشته از جرح دلم گذاشتم تو کانالم، ینی یجوری پخش شده تو کانال های مختلف، که از دورترین نقاط ایران برام میفرستندش میگن واقعا این نوشته شماست👇👇؟ چقدر قشنگه آفرین
😊
@omkarrar
May 11
مهمان شهید نواب صفوی هستم امروز😊
نماز صبح و هنوز نخونده بودم که بوی بد رفت تو دماغم، خدیجه سادات راه پله ها رو نجس کرده بود، تا اومدم این و جمعجور کردم مادرشوهرم نفهمند سیدعلی اکبر توی اتاق کوچکه دستشویی کرد، تا باز این و شستم و لباس کردم خدیجه سادات رفت لیوان بزرگ خانوادگی مون که پر شربت عسل و بادوم بود و از روی کابینت برداره نتونست انداخت هیکل ش پر شد و لیوان شکست و شیشه رفت توی پاش و خونی شد.
تا چند دقیقه قبلش با آرامش سیدکرار و برای نماز بیدار میکردم از اینجا ببعد دیگه داد میزدم سرش، سیدعمار درحال مطالعه کتاب و تمرین مهارتهای تندخوانی، بدون توجه به این همه بحران میپرسه مامان گفتید لبخوانی نکنم ینی دهنم بسته باشه یا عیب نداره باز باشه نفس بکشم؟ 😱😁
کریمه سادات داره مشق هاشو مینویسه و مثل بادیگارد های مسؤولین از دفتر و مدادش در برابر علی اکبر محافظت میکنه چون هرلحظه ممکنه بکشه و ببره و پاره کنه و بندازه بره، ینی هیچکدوم حواسشون نیست بمن یه دستمال برسونن بذارم روی پای بچه، چطور داد نزنم آخه
گاهی خستگی جسمی نیست روان آدم خسته میشه از مدیریت،
نجس کاری ها رو آب کشیدم، مدرسه فرستادن بچه ها رو به سیدکرار سپردم و با خدیجه سادات آمدم حرم.
امروز تا ظهر، توی کافه بازی ویژه بانوان مشاوره کسب وکار دارم و به قول بچه ها 4 تا مريض دارم😂
به شهید نواب صفوی گفتم من با این چندنفری که دارم کار زیادی نمیتونم بکنم، بمن مثل خودت تشکیلات درست حسابی بده کمکم کن کار درست و حسابی برای امامم بکنم😌
اگر من مردم بدونید که از غصه این که بدرد امامم نخوردم، نمردم بلکه دق کردم...
@omkarrar
امروز منزل ما یه دورهمی هدفمند داشتیم، برای مرور صحبت های آقا, در محضر استاد علی اصغری،
با اینکه رفت وآمد بچه ها تمرکز خیلی بالایی برامون نمیذاشت، اما
برای همه جلسه مفیدی بود، و با حس خوب از هم جدا شدیم،
گرمای این جمع ها انرژی لازم برای تصمیم های خوب را تامین میکند.
امروز دوباره توجهم به این نکته جلب شد:
حرکت های عظیم اجتماعی به تدریج اتفاق می افتد و شکل میگیرد، از شتاب زدگی پرهیز کنید، صبور باشيد و توقع زودبازدهی نداشته باشید.
@omkarrar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | #آرمان_عزیز
✏️ رهبر انقلاب: آرمان عزیز چه گناهی کرده بود؟ اینکه او را شکنجه کنند، زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان.
#نه_میبخشیم_نه_فراموش_میکنیم
امروز سالگرد شهادت آرمان علیوردی است، که به اندک زمانی عجیب در دل مردم جا گرفت🥺🥺
یه آیه ای هست که اگر 111 بار به آب بخونی، چیزی که فروش نرفته فروش میره، من زیاد امتحان کردم جواب گرفتم، این جمعه برای باغ دوستم خوندم و گفتم خدایا من به آب میخونم اما نمیتونم آب و روی اون زمین بپاشم انشالله که قبول بشه به نیت رجا
آب رو پشت پرده اتاق جلویی قایم کردم که بلایی سرش نیاد
بعد دو روز اومدم بردارم دیدم نیست دنبال گشتم فهمیدم عمار جان ریخته توی تریموس آب جوشیده خونه،
حالا هی میخوریم میگیم خدایا خودت ما رو بخری قبل از اینکه یک مشتری دیگه بیاد 😁
@omkarrar
از مادر شهیدی که امشب مهمانش بودیم خواهش کردیم🙏 برامون خاطره تعریف کنه :
وقتی مصمم ساک لباس هاشو بست گذاشت دم در 15 سالش بود گفتم حسین جان کجا؟ علی رفته حسن رفته محمد رفته تو دیگه نرو واستا درستو بخون،
گفت نه باید برم
گفتم نمیبرنت آخه تو سنت کمه
گفت کپی شناسنامه حسن و بردم دوتا نقطه زیرش گذاشتم درستش کردم باور کردن.
گفتم میرم میگم کلک زدی.
گفت اگر بگی میرم جبهه دیگه برنمیگردم ها. بذار برم مادر درسمم میخونم قول میدم.
و واقعا هم خوند کنار جبهه اش امتحانات شم میداد و قبول هم میشد.
یک شب خواب دید محمد دامادمون داره شیرینی پخش میکنه
وقتی برام تعریف کرد گفتم چون دختر برات زیر سر کردم این دفعه بیای میخوایم دامادت کنیم.
آخرین مرخصی که اومد یه شب جمعه دعای کمیل عجیبی تنهایی توی اتاق خودش خوند خیس اشک بود باباش گفت بریم تو اتاق گفتم نه بذار توی حال خودش باشه کارش نگرفتیم...
صبح رفت خانه خانم صادقپور(پسر خانم صادقپور از همسایه های ما، دوست صمیمی حسین بود. و خیلی باهم حشر و نشر داشتند حسین صادقپور 5 ماهی بود که هیچ خبری ازش نبود نمیدونستند زنده است یا شهید شده یا اسیر یا... )
بهشون گفت منتظر حسین نباشید من خواب دیدم یه دسته پرونده گذاشتند جلوی من و بهم گفتن شهیدهارو جدا کن مفقود الاثر هارو جدا بذار
پرونده پسر شما رو دیدم تو شهدا و تعجب کردم همونجا توی ذهنم گفتم عه مگه حسین شهید شده حسین شما یهویی ظاهر شد جلوم و گفت آره مگر تو نمیای گفتم چرا میام حسین شما به من دست داد و وقتی بیدار شدم گرمی دستش و حس کردم هنوز.
خانم صادقپور این جریان و بعد از شهادت حسین برای ما تعریف کردند
خلاصه همین دفعه بود که سه شب من تا صبح خوابم نبرد و نمیفهمیدم برای چی. صبح شد رفته بودم خرید تا رسیدم خونه مادر حسین صادقپور گفت کجا بودی این همه وقت گفتم چطور مگه گفتند هیچی همونجا فهمیدم من.
هرچی گفتند زخمی شده گفتم نه شهید شده من میدونم چون آرزوی شهادت داشت به همه میگفت دعا کنین
بما هم گفته بود من نه اسیر نه جانباز نه مفقود الاثر فقط شهید میشم
هی درگوشی صحبت میکردن چطوری بگن بمن گفتم من خبر دارم بهم الهام شده چون اون آرزو ش این بوده
حتی بمن گفته بود مامان اینجا جنگ تمام بشه و شهید نشم من میرم لبنان...
ادامه دارد... 👇👇👇
@omkarrar
امشب دیگه چشمام نمیبینه و خیلی خستم
فردا بقیشو ویرایش میکنم میذارم.
دلم خیلییی بهش گره خورد، جوان نازنینی بوده
شهید حسین ترابی...
می آوریمش
از مادر شهیدی که امشب مهمانش بودیم خواهش کردیم🙏 برامون خاطره تعریف کنه : وقتی مصمم ساک لباس هاشو بست
ادامه مطلب... 👇👇
دوماهه که بود خواب دیدم یه عده بلندش کردن ببرنش گفتم کجا؟ گفتن خودت هم بیا
بلندم کردن من و بچه رو باهم بردن به آسمون
وقتی به زمین برگشتم دیدم حسین همراهم نیست.
برای شهادتش انقدر مطمئن بود که وصیتنامه شو هم نوشت هم نوار کاست ضبط کرد و وصیت هاشو خوند، هم رفت از مسجد میکروفن و... آورد منو نشوند باهام مصاحبه کرد و ضبط کرد یکی از سوالاتش این بود که برای مادران شهدا چه پیامی دارید؟
(اون موقع مرغ و گوشت کم بود تاید کم بود خیلی چیزها صفی بود) گفتم از مادران شهدا میخوام خواهش کنم نق نزنن درسته کمه اما بلاخره نق زدن اونا باعث شادی دشمن میشه صبوری کنن درست میشه بعد حسین گفت مادر خدا صبرت بده گفتم چرا گفتم چون تو هم مادر شهیدی گفتم انشاالله مثل آیه الله دستغیب پیر بشین بعد شهید بشین گفت مادر، درخت اسلام غیر از خون حبیب ابن مظاهر، خون علی اکبر هم میخواد
صوت ها و نوشته ها و حتی عکسشو گذاشت توی صندوق، دوتا قفل زد کلید شو داد دست باباش گفت تا من برنگشتم باز نکنید.
بعد شهادتش دیدیم که همه چیز و مرتب چیده کنارهم آماده.
حتی نامه ای که 9 برج نوشته بود و بعدها بدست ما رسید قید کرده بود من دو سه روز دیگه با ترکش شهید میشم.
پ. ن: من فکر میکردم زندگی نامه همه شهدا رو کتاب کردند، اما نه خیلی از شهیدان هنوز کسی سراغ خانواده هاشون نرفته و پدرومادر ها دیگه کم کم از دنیا میرن و هیچی از اون افراد نمیمونه 😔😞😢
@omkarrar
چرا مهمان شهدا باشیم هر روز؟ 🧐
چون آدم ها میانگین دوستانشون هستند، ینی ناخواسته و ناخوداگاه شبیه همون هایی میشن که باهاشون ارتباط دارن، چه رفیقی بهتر از اونی که خدا انتخابش کرده برای خودش😊
چون شهدا زنده اند و این رو فقط وقتی باور میکنی که باهاشون در ارتباط باشی، بدی، بگیری، 🙂🙃
چون دست هایی که از توسل جدا بشن، مشغول گرفتاری های تلخ خواهند بود
چون روزهایی که انرژی داری و انگیزه، همون ها رو توی مسیر خیر خرج میکنی و روزهایی که نداری، یه منبع پر، کنارخودت داری که ازش انرژی و انگیزه بگیری، و بعد توی راه خیر خرج کنی😉
چون خیلی اتفاقات روزمون، اصلا بدست ما نیست یکی که از اون ور خبر داره باید حواسش به ما باشه😕
چون خدا دستور داده وابتغوا الیه الوسیله و چه خوب آبرومندی اند شهدا پیش خدا😌
چون اهل بیت روزهای هفته رو حتی 12 ساعت⏰ روز رو تقسیم کردند بین خودشون این ینی مهمان شدن روزها توصیه و تاکید شده پس مهمه و اثرگذار👌
مهمان شهدا که هستی در بهشت توی خونه زندگی ات بازه🙌
مهمان شهید که میشی روت نمیشه هرجایی بری هرکاری بکنی هرچیزی بگی🙈
مهمان همش دنبال میزبان جدید میگرده و این خودش یه توفیق قشنگه😎
اگر یه حساب پرپول داشته باشی، برای مخارج عادی و روزمره نگرانی داری؟
مهمون شهید که میشی توی دنیا از هیچی نمیترسی ! چون دلت به دلش گره میخوره و قدر اقیانوس ظرفیت پیدا میکنی👌
یه مدت زیادی که هرروز مهمون شهید باشی بعد دلت و میزنه این یکنواختی، باز حرکت جدید میاد سراغت☺️🤔
مامانم مدتهاست کنار هر شهید اسم یه عالم رو مینویسند اگر زنده است برای سلامتی و طول عمرش دعا میکنند و اگر در قید حیات نیست دعای دیگه، باز این عالم رو به اون شهید معرفی میکنند اون و با این و اصلا یه وضعیه😱😁
پ. ن. :من خودم کی این و فهمیدم
وقتی ته ته دلم خطور شد که وای خداروشکر من چی همه شهید میشناسم 😍،
خدا هم زد پس کله ام گفت خاک تو سرت شهید ها رو که همه میشناسند هروقت این همه عالم ربانی پیدا کردی کنارشان گذاشتی بعد بیا خوشحالی کن😂
رفیق شهدا که بشی امید هست یه روزی به خودت بیای به خودت بگی خاک بر سرت این چه زندگیه یه کاری برای دینت برای امامت بکن،
@omkarrar
این متن در روز شهید جهاد مغنیه نوشته شد🌹😊