#نکات #تربیتی
مهرماه 1346 ش بود که همسرم دست محمد حسین را گرفت و او را در مدرسه ارباب زاده که خودش مدیر آن بود، ثبت نام کرد. ظهر که برگشت از او پرسیدم: «تنها آمدی؟»
گفت: «بله! قرار بود کسی همراهم باشد؟»
با نگرانی گفتم: «بله! بچه ها مگر توی مدرسه شما نبودند؟ خب! ماشین داشتی، بچه ها را هم می آوردی.»
گفت: «چنین قراری نداشتیم، من صبح که می رفتم، تمام مسیر برگشت را به محمدحسین نشان دادم تا او بداند که روزهای دیگر باید همراه برادرش این راه را پیاده طی کند.»
به او و حرف هایش احترام گذاشتم و دیگر حرفی نزدم.
... چیزی نگذشت که محمدرضا و محمدحسین، خسته و کوفته وارد خانه شدند.
محمدحسین سریع به طرفم آمد: «مادر! چرا وقتی پدر ماشین دارد ما باید پیاده بیاییم؟» گفتم: «... پدرت پاسخ قانع کننده ای برای کارهایش دارد، حتماً از خودش سؤال کن.»
ناهار که خوردیم محمدحسین کنار پدرش نشست و با قیافه ای حق به جانب از او پرسید: «پدر! چرا امروز ما را با ماشین به خانه نیاوردی؟ این مسیر طولانی است. ما خسته شدیم.» پدر او را در آغوش کشید و بوسید: «به خاطر اینکه شاید در بین بچه ها کسانی باشند که پدر نداشته باشند، این کار خوبی نیست که جلو آن ها، شما هر روز و هر لحظه با پدر باشی. بردن شما با ماشین به مدرسه وجهه خوبی ندارد و باعث تبعیض بین دانش آموزان می شود و این تبعض از تأثیر کلامم، به عنوان یک معلم می کاهد. به خیلی از بچه ها بارها گفته ام که من جای پدر شما هستم و شما مثل فرزندانم هستید، پس باید این را عملاً به آن ها ثابت کنم. آیا به نظر تو من کار بدی کردم؟» محمدحسین کمی فکر کرد: «پدر شما کار خوبی کردی» این را گفت و به طرف حیاط خانه دوید.
....
از کتاب #حسین_پسر_غلامحسین (با کمی تلخیص)
#شهید #یوسف_الهی
-----------------
✅ به ڪانال امت برتر بپیوندید
🆔 http://eitaa.com/joinchat/4147970065C380e665756