✅دولت انقلابی و کارآمد!
✳️انتخابات ریاستجمهوری 1400 از راهبردیترین و مهمترین انتخابات دوره چهلساله انقلاب اسلامی است. این انتخابات واجد ویژگیها و مختصاتی است که آن را از چند منظر حائز اهمیت و به انتخاباتی منحصربهفرد و البته غیرقابلپیشبینی تبدیل کرده است.
1️⃣ماهیت منازعات گفتمانی؛ اینکه از حیث دوگانههای گفتمانی، کدامیک از گفتمانهای عدالت- نابرابری، کارآمدی- شعارگرایی، توسعه و حل مسائل از طریق اتکا به بیرون- توجه به ظرفیتهای داخلی، آزادی – محدودیت، به منازعه اصلی انتخابات 1400، تبدیل خواهد شد، از رئوس تلاشهای احزاب و جریانهای سیاسی برای گزینش گفتمان منتخب و ساماندهی فعالیتهای تبلیغات انتخاباتی حول آن است.
2️⃣سبد رأی؛ جریانهای سیاسی معمولاً علاوه بر تلاش برای حفظ پایگاه اجتماعی خود، مساعی مضاعفی را برای جلب رأی از پایگاه رقیب سیاسی و همچنین جذب آرای خاکستری صرف میکنند. حفظ، افزایش و جذب رأی در دنیای امروز متأسفانه از راههای ناسالم و بیشتر در گرو کاربست ابزارها، تاکتیکها و تکنیکهای فنی و روانشناختی با چاشنی عملیات روانی و تحریف انجام میشود؛ اما تکستارههای ارزشمدار و اخلاقمحور هم از چشم مردم دور نمیمانند.
3️⃣ اولین انتخابات در پرتو بیانیه گام دوم انقلاب؛ انتخابات پیشرو اولین انتخابات در طلیعه دهه پنجم انقلاب و پس از صدور این بیانیه از سوی رهبر معظم انقلاب بهمثابه نقشه راه چله دوم انقلاب است. مسلماً این موضوع فضای گفتمانی انتخابات را تحت تأثیر قرار خواهد داد و نامزدها و جریانهای سیاسی - مشتاقانه یا ناگزیر- نسبت خود با انقلاب و مانیفست آن در گام دوم را بازتعریف خواهند کرد. اینکه اساساً، آنها چه نگاهی به این بیانیه دارند و چگونه میخواهند آن را عملیاتی و محقق نمایند، سؤال مهمی است که پاسخ کاندیداها و جریانهای سیاسی میتواند هم ملاک تأیید و ردصلاحیت شورای نگهبان قرار گیرد و هم شاخصی برای رأیدهی هوشمندانه مردم باشد.
👈🏻 با محوریت یافتن بیانیه گام دوم و بازخوردی که از نارضایتی مردم از وضع موجود میگیریم، در کنار بررسی نتیجه نظرسنجیها و افکارسنجیها، میتوان به ظهور و بروز گفتمان هژمون انتخاباتی، یعنی رویکرد انقلابی در کنار مطالبه کارآمدی و گرهگشایی از مشکلات مردم امیدوار بود. گفتمان و رویکرد انقلابی، «غیر» از همه گفتمانهایی است که شرایط امروز محصول عملکرد آنهاست. اگر عزم سلیمانیها در رویکرد انقلابی به سیاست خارجی، اراده علمی شهریاریها و تهرانیمقدمها و فخریزادهها در پیشرانی علمی در حوزههای هستهای، موشکی و دفاعی به ساحت سیاست و اقتصاد و فرهنگ شیفت نماید، گرههای کور مشکلات یکی پس از دیگری گشوده خواهد شد.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_صد_و_بیست_و_شش
مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم
یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم
+حتی اگه اخراج شی؟
مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم
ریحانه با اخم نگام میکرد.
علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان ...!
شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم
،نمیدیدن.
مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت.
پدر فاطمه واکنشی نشون نداد
محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه.
تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم
دوباره سکوت به جمع برگشته بود.
همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن
بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن
فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟
پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید
فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت
وایستادم تا اول اون بره بعد من.
پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم.
کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم
فاطمه هم کنارم میومد.
رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود.
از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم.
رو کناره حوضچه نشستم
فاطمه هم روبه روم ایستاد.
لرزش دستاش به وضوح مشخص بود.
فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم
و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه
هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش .
سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد.
حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده.
همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا.
آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد
میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد.
با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش
با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش
یه قدم عقب رفت.
تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد
یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد.
روی زمین نشست.
خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم
از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم .
واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن:
_فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم
نگاه خجالت زدش و به من دوخت
_میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین
منظورم و نفهمید که گفتم :
بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم
من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و...
چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که...
سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم.
دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین
اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ...
بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟
اشک هاش بیشتر شده بود
_گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟
بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم.
آروم گفتم خدایا شکرت
سرم و سمت آسمون گرفتم
امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود
کامل و درخشان تر از همیشه بود!
با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره !
بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست!
+چی!؟
امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم
چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم.
لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت.
دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم!
از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم
بعد چند لحظه به سختی گفت: میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفت
جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد.
_بخوام همنمیتونم!
از جام بلند شدم.اونم پاشد
داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم
با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید.
خندید و گل و از دستم گرفت.
نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد.
رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم
پرسیدم :خرابه ؟
+چی؟
_آبشار حوضتون !
+نه خراب نیست
شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم
یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست
و از جاش بلند شد
دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود
اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد
با تشر گفت :آقا محمددددد
نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه.
عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض
داشت صورتش و خشک میکرد
شرمنده طرفش رفتم
همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم
با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم.
باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم.
عینکش و با خجالت از دستم گرفت.
نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده
داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد!
ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟
چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه !
شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد
به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت!
ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم
همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت.
پشت لباس من خاکی شده بود .
فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود
با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت.
واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن.
نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد
ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود.
_
وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور
دو دور چِکشون کردم.
ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم
دوباره تپش قلب گرفتم.
ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود.
زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت
فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش.
برادر زاده ی خوش قدمِ من!
به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود
بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم.
وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم .
شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم.
وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم.
ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم.
لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم.
یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش.
پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش.
ریحانه سمت من اومد
+الان میری؟
_اره چطور
+هیچی به سلامت
_وایستا
سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش.
_از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم
+باشه
فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش.
بچه رو ازم گرفت و
+میخوای بری؟
_بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم
+خیلی مواظب خودت باشیا
_چشم
+مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!!
خندیدم و
_چشم چشم
+زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها!
_چشم زنداداش چشم.
قران و گرفت و دم در رفت
از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم.
مشغول بستن بندهای پوتینم بودم.
با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود.
جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم.
از زیر قران رد شدم.
با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم.
پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد.
__
زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد.
خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم.
یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد.
از ماشین پیاده شدم
یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم
از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم.
نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی".
صدای پاهاش و میشنیدم.
گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم.
ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم .
تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه.
چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد.
چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد...
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود.
با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید.
دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد.
ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم.
چندثانیه چشم تو چشم شدیم.
لبخندش رو با لبخند جواب دادم
چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم.
خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم.
____
فاطمه
نگاهم به اسم روی کتاب افتاد
(هبوط در کویر)
گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم
با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم
یه پاکت توش بود .
به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت!
نگاهم به ماشین محمد افتاد
سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش.
یه لبخند رو لب هاش بود
باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن.
بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد.
حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه.
این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد.
این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند.
همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود.
مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم.
تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد.
انتظار نداشتم اینجوری بره
بی سلام بی خداحافظی!
الان از قبل دلنازک تر شده بودم.
در و بستم و پشت در نشستم.
نامه رو از پاکت در اوردم
بارون چشم هام بند نمیومد.
کنترلی روی اشک هامنداشتم.
میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم.
از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم.
از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم
بازم باید صبر میکردم .
مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود.
( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت!
دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را!
تا کی توان چیزی نگفت؟
تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟
آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...
سخن بسیار است ...
اما !
تُ را گفتن کم!
چگونه توان تُ را گفتن ....
چگونه توان عشق را تعریف کرد ...!
چگونه توان تُ را جستن!؟
بآری عشق چیست!؟
یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟!
تمنا یا خواهشیست
تاابد بمآن کنارِ دلم !
مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم!
مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم
اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...!
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
به بارَم بکش مرا...!
خودمآنی تر بگویم
برای من بمان!
التماس دعا،یاعلی!
|از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد|
قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد
مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟!
با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم
اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم.
الان برای من صبر آسون ترین کار بود!
___
بیست روز و به سختی گذروندم
سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود.
ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود.
به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود.
از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد.
چندتا بوق خورد و قطع شد
دوبار دیگه زنگ زدم
داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم
+الو
_سلام
+سلاام چطوریی؟
_قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی!
+خوبم منم خداروشکر.مشهدم
_مشهدد؟کی رفتی؟
+دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم
_آها به سلامتی واس منم دعا کن
+حتما .چه خبر از داداشم ؟
_داداشت ؟
+اره آقا محمدتون
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
⭕️ +توقع بعضیا از رهبری؛
"ما احمقانه رای میدیم؛
ولی تو بیا اونی ک ما انتخاب کردیم برکنار کن:/
بعدشم ما بهت بگیم دیکتاتور:/"
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
1001 fazilat.pdf
7.97M
📚#معرفی_کتاب
📙نام کتاب: #هزار_و_یک_فضیلت_از_امیرالمومنین_علی_علیه_السلام_در_کتب_اهل_سنت
✍️نویسنده: محمدرضا رمزی اوحدی
🔹انتشارات سعید نوین
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🌀 خیز بلند برای پاستور در ۱۴۰۰
🔻رقابتهاي انتخاباتي جريانهاي سياسي کشور در کمتر از شش ماه مانده به انتخابات آغاز شده است و دو اردوگاه اصلي و حتي برخي گروههاي سياسي فرعي نيز در حال سامان دادن به وضعيت خود براي ورود به اين ميدان هستند.
1⃣ اين انتخابات، انتخاباتي است که در آن رئیسجمهور حاضر ديگر نميتواند نامزد انتخاباتي شود. لذا تقریباً از اين منظر شرايط يکساني براي همه نامزدهاي انتخاباتي وجود دارد.
2⃣ رئیسجمهور منتخب ۱۴۰۰ اين ظرفيت را دارد که براي هشت سال رياست قوه مجريه را بر عهده بگيرد. بهواقع قريب به يک دهه که مقارن با دهه پنجم انقلاب اسلامي است، اداره کشور در اختيار يک تفکر و جريان خاص قرار خواهد گرفت.
3⃣وضعيت اقتصادي کشور در شرايط مساعدي قرار ندارد و ضرورت تحولي اساسي در کشور و به روي کار آمدن دولتي کارآمد در تراز انقلاب اسلامي بیشازپیش احساس ميشود.
4⃣ورود به دهه پنجم انقلاب اسلامي و صدور بيانيه گام دوم انقلاب اسلامي توسط رهبري، حکايت از ورود انقلاب اسلامي به مرحله نويني از تحول و تکاپو در مسير تحقق تمدن اسلامي ميدهد که ضروري است متناسب با آن شاهد تحولي مشهود در قوه اجرايي کشور و قرار گرفتن جوانان مؤمن انقلابي در رأس مديريت کشور باشيم.
5⃣مسئله مشارکت حداکثري اقشار مختلف مردم در انتخابات نيز از ديگر ضرورتهايي است که در اين انتخابات از حساسيت بيشتري برخوردار گرديده است. اين حساسيت از آنجايي است که انتخابات اسفندماه ۱۳۹۸ با کمترين ميزان مشارکت در ادوار چهل ساله گذشته برگزار گرديده و تکرار آن در خردادماه ۱۴۰۰ ميتواند تبعاتي را براي اعتبار جمهوري اسلامي داشته باشد.
👈🏻 طبیعتاً در اين ايام بايد هر روز منتظر شنيدن نامي براي ورود به ميدان انتخابات رياست جمهوري باشيم. اين اسامي بخشي برآمده از تحرکات سياسي فعالين سياسي است که خود سوداي فتح پاستور را در سر ميپرورانند؛ و بخشي مربوط به اطرافيان فعالين سياسي که آرزومندند تا با قدرت رسيدن فرد مورد علاقه آنان، آنها نيز در قدرت سهمي داشته باشند. بههرحال اين اخبار موثق و غير موثق اين روزها با حجم زيادي منتشر میشود که نبايد آنها را چندان جدي گرفت و در حد يک گمانهزنی به آن توجه نمود و بايد منتظر بود تا بهتدریج ابعاد کار مشخص گردد و نامزدهاي اصلي از نامزدهاي بدلي جدا شوند و کار رقابتهای انتخاباتي رسميت بيشتري يابد.
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
💠 حساب توییتر #رهبر انقلاب:
🔺جمهوری اسلامی به تعهدات برجامی عمل کرده است / دولت محترم ما #برجام را ترک نکرد بلکه برخی تعهدات را کم کرد
🔹جمهوری اسلامی، بمدت طولانی و بر اساس آموزه های اسلامی، به همه تعهدات برجامی عمل کرده است... بعد از نقض عهد آنها، ایران بر اساس تعالیم قرآن، مقابله به مثل کرد.
🔺البته دولت محترم ما برجام را ترک نکرد بلکه تدریجا برخی تعهدات را کم کرد. این قابل برگشت است. اگر طرفهای دیگر به وظایفشان عمل کنند، ایران نیز در تصمیم خود تجدید نظر خواهد کرد.
#افول_آمریکا
#ایران_مقتدر
┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
علی از زبان علی 6.mp3
7.44M
#فایل_صوتی
کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_ششم
*خاطراتی از دوران مدینه
*پیشگویی رسول خدا از جنگ عایشه با امیرالمومنین(ع)
*پیشگویی های پیامبر به امیرمومنان (ع) و خبر دادن از شهادت وی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar