#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_دوم
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که " این کلیپ رو ببین !"
زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند.
می گفت: اگه عمودی رفتم افقی برگشتم، گریه زاری نکن!
مث این زن محکم باش.
آنقدر این نماهنگ را نشانم میداد که بهش آلرژی پیدا کردم.
آخری ها از دستش کفری میشدم، بهش می گفتم: شهادت مگه الکیه؟
باشو تو برو شهید شو، قول میدم محکم باشم!
نصیحت میکرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود.
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را میزد.
می گفت: اینکه اینقدر توی سوریه موندم یا کم زنگ میزنم، برای اینکه هم شما راحت تر دل بکنین هم من.
بعد از تشییع دوستانش می آمد می گفت: فلانی شهید شده و بچه سه ماهه ش رو گذاشتن روی تابوت!
بعد می گفت: اگه من شهید شدم، تو بچه رو نذار روی تابوت، بذار روی سینه م؟
حتی گاهی نمایش تشییع جنازه خودش را هم بازی می کردیم.
وسط هال دراز به دراز می خوابید که مثلا شهید شده و می خندید
بعد هم می گفت: محکم باش!
و سفارش می کرد چه کارهایی انجام دهم.
گوش به حرفش نمی دادم و الکی گریه زاری میکردم تا دیگر از این شیرین کاری ها نکند.
رسول خلیلی و حاج اسماعیل حیدری را خیلی دوست داشت.
وقتی شهید شده بودند، تا چند وقت عکس ، تیزر و بنر و اینها را برایشان طراحی میکرد. برای بچههای محل کارش که شهید شده بودند، نماهنگ های قشنگی می ساخت.
تا نصف شب می نشست پای این کارها.
عکس های خودش را هم، همانهایی که دوست داشت بعداً در تشییع جنازه و یادواره هایش استفاده شود، روی یک فایل در کامپیوترش جدا کرده بود.
در کنار همه کارهای هنری اش خوش خط هم بود.
ثلث و نستعلیق و شکسته را قشنگ می نوشت.
این خوش خطی در دوران دانشجویی و در اردوها بیشتر نمود پیدا میکرد: پارچه جلوی اتوبوس، روی درهای ورودی و دیوارهای مسجد و حسینیه ها: میروم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم، منم گدای فاطمه.
وقتی از شهادت صحبت میکرد، هر چند شوخی و مسخره بازی بود.ولی گاهی اشکم را در می آورد.
قول خودش، فیلم هندی میشد و جمعش می کرد.
گاهی برای اینکه لجم رو در آورد صدایم میزد: همسر شهید محمد خانی!
روزی از طرف محل کارش خانواده ها را دعوت کردند برای جشن.
ناسازگاری ام گل کرد که " این چه جشنی بود؟
این همه نشستیم که همسران شهید بیان روی صحنه و یه پتو از شما هدیه بگیرن؟
این شد شوهر برای این زن؟
اون الان محتاج پتوی شما بود؟
آهنگ سلام آخرِ خواجه امیری رو گذاشتن و اشک مردم در اومد که چی؟
همه چی عادی شد؟
باید میرفتیم روی جایگاه و هدیه میگرفتیم که من نرفتم.
فردایش داده بودند به خودش آورد خانه.
گفت: چرا نرفتی بگیری؟
با غیظ گفتم: ملت رو مثل نونوایی صف کرده بودن که برن یکی یکی کارت هدیه بگیرن!
برم جلو بگم من، همسر فلانی ام؟
محتاج چندر غاز پولشون نبودم!
گمان کنم قانع شد، گفت:اگه حتی شهیدم شدم، نرو!
------------------
همیشه عجله داشت برای رفتن. اما نمی دانم چرا این دفعه، اینقدر با طمأنینه رفتار می کرد.
رفتیم پاسپورت امیرحسین رو گرفتیم، بعدم رفتیم کافی شاپ.
گفتم: تو چرا اینقدر بی خیالی؟
مگه بعد از ظهر پرواز نداری؟
بیرون که اومدیم، رفت برایم کیک بزرگی خرید.
گفتم: برای چی؟
گفت تولدته!
تولدم نبود. رفتیم خانه مادرم دور هم خوردیم.
از زیر قرآن ردش کردم، رفت کلید آسانسور را زد، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت: هم من هم امیرحسین.
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور.
برایش پیامک فرستادم:
لطفی که کرده ای به من، مادرم نکرد
ای مهربانتر از پدر و مادرم حسین
۴۵ روزش پر شد، نیامد.
بعد شصت هفتاد روز زنگ زد که با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام(عراق)
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند، بعد هم با هم برگردیم ایران.
با بچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود.
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم.
با خودم گفتم: اگه برم زودتر از منطقه دل می کنه!
از پیام هاش میفهمیدم خیلی سرش شلوغ شده.
چون دیر به دیر به تلگرام وصل میشد، وقتی هم وصل می شد، بد موقع و عجله ای.
زنگ هایش خیلی کم و تلگرافی شده بود.
وقتی بهش اعتراض میکردم که این چه وضعیه برام درست کردی؟
نوشت: دارم به نفری بار پنج نفر رو می کشم!
ادامه دارد......
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_بیست_و_دوم
طلعت پيشانيش را روي دست خميده اش كه به مبل تكيه دارد، گذاشته است
ليلا به آرامي آب قند را به او تعارف مي كند:
- مامان طلعت! اينو بخور تا كمي حالت جا بياد... خودتو اذيت نكن ...
نگاه شرمزدة طلعت با نگاه مهربان ليلا در هم مي آميزد
قطرات اشك ازچشمان طلعت به روي گونه ها سرازير مي شود
با تعلل ليوان را مي گيرد و با دستاني لرزان به دهان نزديك مي كند
***
ليلا پشت در گوش ايستاده است. صداي شكستن بشقاب چيني با داد و فرياد اصلان درهم آميخته
ليلا سرش را به در مي فشارد و با نگراني گوش فرا مي دهد:
ـ همة آتيشها از زير سر تو بلند ميشه... تو به ليلا حسوديت مي شه...
وقتي ديدي فريبرز خاطرخواه ليلا شده و منم راضيم...
معلوم نيست تو گوش پسره چي خوندي كه پاشو كنار كشيده...
حالا هم اومدي و مي گي... ليلا رو به اين حسين بديم ...
اونا همديگه رو دوست دارن... مي خوام صد سال سياه همديگه رو دوست نداشته باشن...
قبل از اين سنگ فريبرز را به سينه مي زدي و حالا سنگ حسين رو...
#ادامہ_دارد...
✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_ناحیه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃#رمان_ناحله
#قسمت_بیست_و_دوم
تا رسیدن ب خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارامشدم.
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه اوردن دم خونه !
یه خونه اجاره ای که سر و تهش ۵۰ متر بود . ولی صاحبخونه ی خوبی داشت که باهام راه میومد .
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی !!
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم .
در کل زیاد تو خونه نبودم .
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتمشمال!
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم .
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم .
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد !
روح الله بود یکی از بچه های هیئت !
تلفنو جواب دادم .
_بح بح سلام اقا روح اللهِ گل !
+سلام داداش خوبی ؟!
بد موقع که تماس نگرفتم ان شالله!؟
_نه عزیزم.
جانم بگو !
+میخاستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین ؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم .
شرمنده داداش !
_نه قربونت . باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت .
_خواهش میکنم . کاری باری ؟
+نه دستتون درد نکنه . بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفنو قطع کردمو به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود .
_نترکی یهو ؟ یواش تر خو . کسی که دنبالت نکرده عه .
به چش غره اکتفا کرد و چیزی نگف که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج اقا؟
+جریان چیه چیو باید با ما در میون بزاری ؟
بی توجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده .
تا اینو گفتم ریحانه سرفه اش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خاستگار ندیده ی خل و چل !آروم باش دختر،با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت !ولی خودتو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبشو رو صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه . بزا ببینم کیه این کسی ک ب خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من !
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچه هایِ هیئته !
طلبست ! ۲۰ سالشه . میدونم خیلی بچستا ولی گفتم باهاتون در میون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده !
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه در اومد!!!
وقتی متوجه نگاه من شد سرشو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد .
این بار آروم تر .
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گف
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج اقا . خوبِ خوب
سرشو انداخ پایینو
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه !
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم .
فک نمیکردم اجازه بده و انقد راحت با این مسئله کنار بیاد .
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم .
_بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بودو درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی ب بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش و بستم
صداش در اومد : عه داداش چیکار میکنییی داشتم درس میخوندمااا
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم :
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العاده اس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد .اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه ب بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم.خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیم نداره ولی یه خانواده ی فوق العاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده .
یه ماشین داره ک با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا .
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی منو .میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم ...
واسه من عقاید و اخلاق ورفتار مهم تره
بااخم ساختگی نگاش کردم :
_بله ؟انقدر زود قبول کردی یعنی ؟سخت گذشته بهت مثه اینکه نه؟
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من ...من که چیزی نگفتم . فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم :
_بگمبیان ؟
+درسم چی میشه ؟
_خواستی میخونی نخواستی ن. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی.خب چ کنم ؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد،با اون اخمی ک رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزه اش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم :
_خواستگار ندیده ی بدبختی بیش نیستی
✍نویسندگان:
فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
AUD-20210327-WA0040.mp3
زمان:
حجم:
9.97M
#فایل_صوتی
📗 کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_بیست_و_دوم
......... دوران جنگ صفین .........
*بازگرداندن مالک اشتر از میدان جنگ
*اجبار امیرالمومنین به حکمیت
*پاسخ به نامه معاویه
*نامه به عمرو بن عاص
*انتخاب اجباری ابوموسی اشعری
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
AUD-20210328-WA0014.mp3
زمان:
حجم:
8.75M
#فایل_صوتی
📗 کتاب #علی_از_زبان_علی
#قسمت_بیست_و_دوم
........ دوران جنگ صفین ........
*نوشتن معاهده حکمیت
*صحبت امام خطاب به ابوموسی اشعری
*خوارج مولود حکمیت
*شعار "لا حکم الا للله"
*اصرار خوارج بر شکستن حکمیت
*امیرالمومنین(ع) و رد درخواست نقض پیمان
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
تلگرام👇
#⃣ @ommeabeha2
ایتا👇
#⃣ @ommeabeha
✍ ارتباط با ادمین:
🆔 @Basirateammar
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
#قسمت_بیست_و_دوم
❇حرفي نداشتم بزنم. گفتم: هادي، ميدوني درس هاي حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره❓
⭕ ميدوني بعدها گرفتاري مالي برات ايجاد ميشه؟ اگه به فكر پول هستي، از فكر حوزه بيا بيرون.
🔲هادي لبخندي زد و گفت: من همه شغلي رو امتحان كردم. اهل كار هستم و از كار لذت مي برم.
💟اگر مشكل مالي پيدا كردم، ميرم كار مي كنم. ميرم يه فلافل فروشي وا ميكنم❗
🔗خلاصه اون شب احساس كردم كه هادي تحقيقاتش رو انجام داده و عزمش رو براي ورود به جمع شاگردان امام صادق جزم كرده.
🔶فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه ي علميه ي حاج ابوالفتح رفتيم.
🔷مسئول پذيرش حوزه سؤالاتي را پرسيد. هادي هم گفت: 23 سال دارم. پايان خدمت دارم و ديپلم هم به زودي مي گيرم.
🔴بعد از انجام مصاحبه به هادي گفتند: از فردا در كلاسها شركت كنيد تا ببينيم شرايط شما چطور است.
◼هادي با ناراحتي گفت: من فردا عازم كربلا هستم. خواهش ميكنم اجازه بدهيد كه...
💟مسئول حوزه گفت: قرار نيست از روز اول غيبت كنيد.
✴بعد از خواهش و تمناي هادي، با سفر كربلای او موافقت شد.
📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری
#پسرک_فلافل_فروش
❁═┄ 🍃❈🌼🍃🌼❈🍃❁═┄ ❁
@ommeabeha