eitaa logo
ام ابیها (س)
171 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.5هزار ویدیو
434 فایل
کاشان، حسن آباد، بلوار سردار شهید علی معمار حسن آبادی، مقابل کانون اباصالح المهدی(عج)، مسجد مهدیه تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ارتباط با ادمین: 🆔 @RO_Ehsan 🆔 @ftm_zare_h
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر میدانستم برای کاری رفته تا برگردد، بیدار می ماندم تا از نتیجه کارش مطلع شوم. وقتی میگفت: میخوایم بریم یه کاری بکنیم و بر گردیم، میدانستم که یعنی در تدارک عملیات هستند. زمانی که برای عملیات میرفت، تا ۴۸ ساعت هیچ ارتباط و خبری نداشتم یک دفعه که دیر آنلاین شد شاکی شدم که: چرا در دسترس نیستی؟ دلم هزار راه رفت! نوشت: گیر افتاده بودم! بعد شهادتش فهمیدم منظورش این بوده که در محاصره داعش افتادیم! یادم نمی رود که نوشت: تایم من با تایم هیئت رفتن تو یکی شده. اون جا رفتی برای ما دعا کن! میگفت: اگه با اخلاص باشی، کار یه دفعه انجام میشه! پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اونطرف یه عالمه آدم بودن و ما این طرف ده نفر هم نبودیم، ولی خدا و امام زمان یه طوری درست کردن، که قصه جمع شد! بعد نوشت خیلی سخته اون لحظات! وقتی طرف می خواد شهید بشه، خدا ازش می پرسه ببرمت یا نبرمت؟ کنده میشی از دنیا؟ اون وقته که مثه فیلم تمام لحظات شیرین زندگی جلوی چشمات رد میشه! متوجه نمیشدم. میگفتم: وقتی از زن و بچه ت بگذری و جونت رو بگیری کف دستت که دیگه حله! ماه رمضان تلویزیون فیلمی را از جنگ ۳۳ روزه لبنان پخش می‌کرد. در آشپزخانه بودم صدا زد: بیا بیا باهات کار دارم! گفتم: چی کار داری؟ گفت: این که میگی کندن رو درک نمی کنی، اینجا معلومه! سکانسی بود که یک رزمنده لبنانی میخواست برود برای عملیات استشهادی. اطرافش را اسرائیلی ها گرفته بودند. خانمش بادار بود و آن لحظه می آمد جلوی چشمش. وقتی میخواست ضامن را بکشد، دستش می لرزید. تازه بعد از آن، ماموریت رفتنش برایم ترسناک شده بود. به تحلیل آقای پناهیان رجوع می کردم که :((تا پیمونه ت پر نشه، تو رو نمی برند)) اولین بار که رفته بود خط مقدم، روی پایش بند نبود. میگفت: من رو هم بازی دادند! متوجه نمی شدم چه می گوید. بعداً که آمد و توضیح داد که چه گذشته، تازه ترس افتاد به جانم. می خواستم بگم نرو. نیازی به قهر و دعوا نبود. می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز یاد حرفهای آقای پناهیان افتادم: مادری تنها پسرش میخواست بره جبهه، به زور راضی میشه، وقتی پسرش دفعه اول برمیگرده، دیگه اجازه نمیده اعزام بشه، یه روز پسره میره برای خرید نون، ماشین میزنه بهش و کشته میشه! این صحبت آقای پناهیان در گوشم بود. وقتی از سوریه بر میگشت، بهش میگفتم حاجی گیری نوف شدی! هنوز لیاقت شهادت پیدا نکردی؟ در جوابم میخندید. این اواخر دو تا پلاک گردنش می انداخت. میگفتم: فکر می کنی دو تا پلاک بندازی گردنت، زودتر شهید میشی؟ میلی به شهادت نداشتم، بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش رو داشتم. میگفت: بابا این پلاکها هر کدوم مال یه ماموریته! تمام مدت ماموریتش، خانه پدرم بودم آنها باید اخم و تخم هایم را به جان میخریدند. دلم از جای دیگر پر بود، سر آنها غُر میزدم. مثل بچه ها که بهانه مادرشان را میگیرند، احساس دلتنگی میکردم. پدرم از بیرون زنگ میزدکه: اگه کسی چیزی نیاز داره، براش بخرم! بعد میگفت گوشی رو بده مرجان! وقتی ازم می پرسید سفارشی، چیزی نداری؟ میگفتم: همه چی دارم فقط محمدحسین اینجا نیست. اگه می تونی اون رو برام بیار! نه اینکه خودم رو لوس کنم، جدی میگفتم. پدرم میخندید و دلداری ام میداد. بعدها که پدر و مادرم معترض شدند که: یا زمان ماموریتت را کمتر کن یا همسرت رو با خودت ببر خیلی خونسرد گفت: با نرفتنم مشکلی ندارم، ولی اون وقت شما میتونید جواب حضرت زهرا علیها السلام رو بدین؟ پدرم ساکت شد و مادرم زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش، در آن بیابان من را کجا می برد. هر وقت از آنجا تماس میگرفت یا پیام میداد میگفت: تنهامشکل اینجا، نبود توئه! همه سختیا رو میشه تحمل کرد الّا دوری تو! هر دفعه تماس میگرفت تاکید میکرد کسی از ارتباطمون بو نبره! روزهایی را که نبود میشمردم، دقیقاً حساب روزها و ساعت های نبودش را داشتم. یه دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید چند روزه رفته؟ ایشان گفتند: ۲۵روز. گفتم: یه روز کم گفتین! گفتند: چطور مگه؟ گفتم: ماه قبل ۳۱روزه بوده اطرافیانم تعجب میکردند که: تو چطور میفهمنی محمدحسین پشت دره؟ می گفتم: از در آسانسور! در آن را ول می کرد. عادت کرده بودم به شنیدن صدای محکم آسانسور. ادامه دارد.... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ـ چه  كار مي كني؟ كبابشان  كردي! زورت  به  اين  بدبخت ها مي رسه... عقده ها تو سر اينا خالي  مي كني! طلعت  چشمان  از حدقه  درآمده اش  را به  سوي  او مي گرداند و با غيظ مي گويد: «نمي خواد اداي  داية  مهربانتر از مادر رو دربياري... اصلاً به تو چه مربوط !»  ليلا به  طرفش  نيم خيز شده  و مي گويد: - به  من  چه  مربوطه ! برادرام  هستن... داري  اونا رو مي كشي! طلعت  دست  به  كمر مي زند، قيافه  حق  به جانبي  گرفته  و مي گويد: - اصلاً مي دوني  چيه؟ پدرت  كه  اومد.. برو همه  چيز رو گزارش  بده  از سير تاپياز...  باز آشوب  به  پا كن! خشم  و نفرت  به  چشمان  ليلا مي دود، لب  به  دندان  مي گزد  مدتي  خيره خيره  به طلعت  نگاه  مي كند.  سپس  با همان  خشم  و نفرت  با عجله  به  طرف  اتاقش  مي رود، سهراب  و سپهر، دامنش  را محكم  مي گيرند ولي  او خودش  را به  زور از دست  آنها مي رهاند. پشت  به  در اتاقش  تكيه  مي دهد، زير لب  غرولند مي كند: «عجب  رويي  داره ! دست  پيش  مي گيره  تا پس  نيفته ، فتنه  رو اون  به  پا كرده ،حالا دو قورت  و نيمش  هم  باقيه.» ... ✍نویسنده: خانم مرضیه شهلایی ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
🍃 یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم.نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... ✍نویسندگان: فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
AUD-20210315-WA0066.mp3
زمان: حجم: 13.01M
📗کتاب ........ دوران جنگ صفین .......... *آمادگی سپاهیان *خطبه برای لشکریان *آغاز جن *به میدان رفتن امیرالمومنین(ع) *دعوت معاویه به میدان *عریان شدن عمر بن عاص *حوادثی در جنگ *پاسخ به چند پرسش درباره علت جنگ ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💕 گفتم: + فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد!، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید هم من معذبم. مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان... + شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی. 🎂 بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد. با قهر کردنش.... 🌵 مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد. می خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد. 💖 فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم ... ❤️ سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم... دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. 🌸 آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم که می گویی شاعر شده ام؟؟ _ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می خندیدم. 💠 سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.... 😕 ادامه دارد.... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄ تلگرام👇 #⃣ @ommeabeha2 ایتا👇 #⃣ @ommeabeha ✍ ارتباط با ادمین: 🆔 @Basirateammar