#داستان_کودکانه
نوک حنا و حضرت معصومه سلام الله علیها🌹🌹 با رویکرد مهدوی
🖼در یکی از روزهای قشنگ خدا، در شهر قم کبوتر کوچولویی🐥 به اسم نوک حنا با پدر و مادرش روی یه گلدسته🕌 بلند زندگی می کردند.
اون روز پدر نوک حنا🕊 از خونه رفته بود تا برای غذا دانه جمع کنه؛ برای همین نوک حنا حوصله اش خیلی سر رفته بود😞. آخه اون برادر و خواهری نداشت تا با اونها بازی کنه😢.
نوک حنا با بی حوصلگی از مادرش پرسید: مامان جون، من کی می تونم پرواز کنم؟ 🤔 آخه همیشه توی خونه هستم.
مادر نوک حنا گفت: عزیز من تو هنوز کوچیک هستی و برای تو زوده که پرواز کنی.
نوک حنا با خودش گفت که ایکاش منم زودتر بزرگ بشم و مثل مامان و بابام بتونم توی آسمون پرواز کنم🕊 تا همه جای این شهر رو ببینم😌 و دوست های خوبی برای خودم پیدا کنم...
نوک حنا توی همین فکرها بود که چشمش به گنبد طلایی🕌 روبرویش افتاد و از مامانش پرسید: مامان جون چرا ما اینجا زندگی می کنیم؟ چرا برای زندگی به مکان دیگه ای، مثلا به اون کوه های دور نرفتیم؟⛰🗻⛰
مادر نوک حنا گفت: آخه اینجا یه شهر خوب خداست که اسمش قم هست. نوک حنا پرسید: چرا اینجا خوبه و چه فرقی با بقیه جاها داره؟
مادرش گفت: به خاطر همین گنبد طلایی که هر روز داری نگاهش میکنی... نوک حنا با تعجب پرسید: مگه این گنبد چه جایی هستش؟
مادرش گفت: این گنبد، مزار یه خانم خیلی خوب و مهربون به اسم حضرت معصومه(س) هست😍 که خدا ایشون رو خیلی دوست داره و برای همین هم هرکس به زیارت ایشون بیاید، خدا بهشون پاداش بهشت رو میده.
حضرت معصومه(س) دختر امام هفتم یعنی امام موسی کاظم(ع) و خواهر امام رضا(ع) هستند و خیلی مقام بزرگی پیش خدا دارند. برای همین ما باید خیلی خوشحال باشیم و خدا رو شکر کنیم که داریم در کنار ایشون زندگی می کنیم.😍
نوک حنا از مادرش پرسید: چرا همیشه اینقدر حرم حضرت معصومه(س) شلوغ هستش؟ مادرش گفت: بخاطر اینکه مردم برای زیارت ایشون به حرم میان و از حضرت معصومه(س) می خواهند تا به آنها توجه و عنایت کنند.💐
نوک حنا پرسید: مگه ایشون صدای ما رو می شنوند؟👂مامان نوک حنا گفت: بله ایشون صدای همه رو می شنوند حتی صدای تو رو.
نوک حنا با خوشحالی گفت: مامان منم می خوام مورد توجه و عنایت حضرت معصومه(س) باشم. به من یاد میدی باید چه کاری انجام بدم تا ایشون رو خوشحال کنم و مورد توجه ایشون باشم؟😃
مامان نوک حنا گفت: حضرت معصومه(س) همه بچه ها رو دوست دارند؛ ولی اگر دوست داری ایشون رو خوشحال کنی کافیه کارهای خوب انجام بدی💝.
یکی از کارهای خوبی که ایشون خیلی دوست دارند، دعا کردن برای ظهور و فرج امام دوازدهم یعنی حضرت مهدی(عج) هستش.🙏
چون اگه امام مهدی(عج) که خیلی مهربون و خوب هستند، ظهور کنند تمام بدی ها از بین میره و تمام جهان رو خوبی و مهربونی پر می کنه. و همه موجودات جهان خوشحال و شاد میشن حتی ماهی های دریا و پرنده های آسمون.🐠🐟🐬🕊
نوک حنا وقتی این حرف ها رو شنید، با خودش فکر کرد که چقدر دنیا خوب و قشنگ میشه اگر امام مهدی(عج) ظهور کنند؛ 😍برای همین از مامانش پرسید: مامان جون اگر ما دعا کنیم واقعا امام مهدی مهربون ظهور می کنند؟
مامان نوک حنا سرش رو بلند کرد و همین طور که داشت به آسمون آبی نگاه می کرد گفت: آره کوچولوی قشنگم، حتما ظهور می کنند اگر ما بخواهیم و دعا کنیم.
نوک حنا از اون روز تصمیم گرفت تا همیشه برای ظهور و فرج امام زمان(عج) دعا کنه تا حضرت مهدی(عج) زود زود بیایند و دنیا 🌍 رو پر از خوبی و مهربونی کنند.😍🌸
#داستان_کودکانه
🦖🦕هیجان با یه دایناسور گنده منده🦕🦖
یه شهری بود که از جنگل و دریا خیلی فاصله داشت. این شهر پر بود از ماشین و ساختمون های بلند.مردم ،کلی سرشون شلوغ بود و وقت واسه فکر کردن نداشتن.
توی این شهر شلوغ یه پسر کوچول موچولویی بود که هنوز مدرسه نمیرفت و مجبور بود تا اومدن مامان و باباش توی خونه تنها باشه و با اسباب بازی هاش بازی کنه.
با وجود اسباب بازی هایش، بعضی وقتها حوصلش سر می رفت. آخه کسی نبود باهاش حرف بزنه و بازی کنه.یه روز وقتی پسر کوچول موچولو داشت با دایناسورهاش بازی می کرد یکی از اونا افتاد توی لیوان آب،و او متوجه نشد.
دایناسور کوچولو که توی لیوان آب افتاده بود داشت بزرگتر میشد.انقدر بزرگ شد که دیگه توی خونه هم جاش نمیشد، سرش از سقف خونه هم زده بود بیرون.خیلی خنده دار شده بود.
پسر کوچولو موچولو اولش ترسید آخه یه دایناسور گنده توی اتاقش بود ولی بعدش که یکم به هم نگاه کردن،همدیگرو شناختن و کلی خندیدند.
پسر کوچول موچولو خیلی خوشحال بود چون دیگه تنها نبود تازه یه خونه ی متحرک هم داشت که دوستش می تونست اونو ببره گردش.آخه خونشون دیگه رو زمین نبود رو سر دایناسور بود.
دایناسور گنده منده از جاش بلند شد و شروع به گشت زدن توی شهر کرد.وقتی توی شهر شلوغ راه می رفت هرچی زیر پاهاش می یومد له میشد و تمام وسائل شهر رو خراب می کرد.
هیچکس نمیتونست این موجود گنده مندرو بگیره.حتی تو باغ وحش هم جاش نمیشد.
انقدر این دوتا دوست این ور و اون ور شهر گشت زدند تا بالاخره رسیدن به خیابونی که جای خونه یپسر کوچول موچولوبود.
با اولین قدمی که دایناسور توی کوچه برداشت یه عالمه آب توی هوا پخش شد.دایناسور پاشو گذاشته بود روی لوله آب و اونم ترکیده بود.
پسر کوچول موچولو خیلی هیجان انگیز شده بود فکر می کرد الان دیگه وقت آب بازی شده ولی نمی دونست هرچی بیشتر آبهارو رو تن دایناسور می ریزه اون کوچیکترو کوچیکتر میشه.
وقتی پسر کوچول موچولو چشم هاشو باز کرد تا یه مشت دیگه هم بریزه روی دایناسور،دید هیچ خبری از دایناسو گنده مندهنیست،همه چیز مثل اولش شده بود.دوباره توی خونه کنار اسباب بازیهاش تنها نشسته بود.اول فکر کرد داشت خواب می دید واسه همین تندی از پنجره به بیرون یه نگاهی انداخت و دید بله...
همه شهر به هم ریخته. با خودش کلی خندید و برگشت دیددایناسور کوچولو در حالی که داشت بهش می خندید افتاده کنار بقیه اسباب بازیهاش.
از اون روز به بعد دیگه یه همچین اتفاقی واسه پسر کوچول موچولو نیوفتاد ولی اون خیلی خوشحال بود که یه روز هیجان انگیز و پرماجرا واسه اونو دوستش افتاده.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#واحد_علمی_و_پژوهشی
#واحد_تعلیم_و_تربیت
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان
#داستان
#داستان_کودکانه
عنوان: کلک خرگوش
پای کوهی⛰ سرسبز، جنگلی بود. توی آن جنگل، برکه آب بزرگی بود. همه حیوان های جنگل از آن برکه آب می خوردند؛ اما وقتی گله فیل ها؛🐘🐘 با آن هیکل های گنده شان می آمدند، خرگوش ها🐇 حسابی می ترسیدند😨 و پا به فرار می گذاشتند.
بعد از مدتی، خرگوش ها دیدند که این طوری نمی شود و نقشه ای کشیدند. شب اول ماه، یعنی شبی که ماه اصلاً در آسمان نبود، خرگوش زرنگی که مغز متفکر خرگوش ها بود، رفت بالای کوه⛰و با صدای بلند فیل ها را صدا زد و گفت: خوب گوش کنید! من دوست ماه هستم. از طرف ماه یک پیام برای شما دارم. شما باید با کاری نداشته باشید و به حرفم گوش کنید!
فیل ها،🐘 مغرور و بی اعتنا به خرگوش نگاه می کردند. خرگوش گفت: ماه می گوید که باید از اینجا بروید. برکه آب مال من است. اگر از اینجا نرید، عصبانی😡 می شوم و همه تان را کور می کنم! گفته باشم، اگر کور شدید، تقصیر خودتان است.
بعد خرگوش🐇 زرنگ به رئیس فیل ها گفت: به نظر من زودتر بروید و نشانه اش این است که شب چهاردهم، وقتی ماه🌝 کامل است،
اگر فیلی بیاید توی برکه آب بخورد، ماه در آب عصبانی و پریشان و به هم ریخته می شود. بعد به رئیس فیل ها گفت: آن شب بیا توی برکه و ببین این اتفاق می افتد یا نه!
چهارده روز بعد، وقتی قرص ماه کامل شد و عکسش هم در برکه افتاد، رئیس فیل ها کنار برکه آمد و آرام رفت توی آن. همین که پایش به آب خورد، آب لرزید. عکس ماه تکان خورد. فیل این صحنه را که دید، حرف خرگوش زرنگ را باور کرد.
بعد رئیس فیل ها با ترس😨 پیش دوست هایش رفت و گفت: باید زودتر از اینجا برویم.
خرگوش ها از آن موقع به بعد دیگر راحت می تونستند برن و از برکه آب بخورن.😊😊
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
#واحد_علمی_و_پژوهشی
#واحد_تعلیم_و_تربیت
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ام_ابیهــا_سلام_الله_علیها
#حوزه_مقاومت_بسیج_خواهران_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#ناحیه_مقاومت_سپاه_کاشان