eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
87 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
739 ویدیو
77 فایل
برنامه هفتگی گروه: ✅شنبه: آموزش ریاضی ✅یکشنبه: پخش شعر ✅دوشنبه: آموزش فارسی ✅سه شنبه: آموزش زبان انگلیسی، آموزش حروف الفبا ✅چهارشنبه: ایده کاردستی و آموزش نقاشی ✅پنج شنبه: کلیپ حفظ سوره ✅جمعه: ورزش ادمین: @chf8r46g
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸یک اسم زیبا امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گل‌های دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....» مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش می‌کرد و زیر لب ذکر می‌گفت. امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده» مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش» تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش می‌کرد. امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟» مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ » امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچه‌ها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت» مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.» دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده» امیرعلی دست‌هایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو » مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکم‌تر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« می‌شه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید. امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.» (سلام الله علیها) ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
💭🎲 دو سنگ🎲💭 دو تا سنگ بودند یکی سیاه یکی سفید یکی این طرف رود یکی اون طرف رود سنگ ها دوست داشتند کنارهم باشند، با هم درددل کنند، رازهای شان را به هم بگویند. اما رودخانه خیلی بزرگ بود، خیلی هم گود بود. واسه همین سنگ ها نمی توانستند بروند پیش هم. مجبور بودند دور از هم باشند. بسوزند و بسازند. یک روز قورباغه ها قورقور شیپور زدند و گفتند: آهای آهای خبر خبر! ماهی طلایی داره میاد. این طرف. هر آرزویی دارید بهش بگید. ماهی طلایی آرزوتون و برآورده می کنه. نکنه یه وقت یادتو بره. نکنه یه وقت خواب بمونید. سنگ ها خوش حال شدند. ماهی طلایی از راه رسید. از سنگ ها آرزویشان را پرسید. سنگ سیاه آرزو کرد برود آن طرف رود. سنگ سفید آرزو کرد بیاید این ور رود. آرزوی شان برآورده شد. حالا سنگ سیاه آن طرف رود بود. سنگ سفید این طرف رود. ماهی طلایی هم رفته بود. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸مهمان فقرا چند ساعت از صبح گذشته بود امام حسین(ع) و تعدادی از یارانش مشغول رسیدگی به وضع مردم بودند تا اذان ظهر وقت زیادی باقی نمانده بود. امام با چند نفر دیگر وارد یکی از کوچه های مدینه شد. کمی دورتر عده ای دور هم نشسته بودند امام نزدیکتر رفت و دید کارگران فقیری هستند که تکه های نان خشک میخورند. همین که چشم آنها به امام افتاد به احترام او از جای خود برخواستند و سلام کردند. آنان با دیدن امام خوشحال شدند لبخندی زدند و یک صدا گفتند: بفرمائید با ما هم سفره شوید و غذا بخورید. امام با مهربانی و خوش رویی دعوت فقرا را پذیرفت کنار سفره نشست و با آنان غذا خورد سپس آنها را دعا کرد و فرمود: خدا افراد متکبر را دوست ندارد. امام قبل از خداحافظی با فقرا از پذیرایی آنان تشکر کرد و فرمود: من دعوت شما را پذیرفتم حالا نوبت شماست که دعوت مرا قبول کنید همه ی شما فردا مهمان من هستید فقرا خوشحال شدند و دعوت امام را پذیرفتند. آنها طبق وعده ای که داده بودند به خانه امام حسین(ع) رفتند و حضرت پذیرایی خوبی از آنان کرد ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
‍ 🐮🌳 گاوه گم شده! 🌳🐮 گاوه هر روز چیزی گم می کرد. یک روز هم خودش را گم کرد. رفت پیش الاغه و پرسید: من گم شده ام. تو ندیدی؟ الاغه کله اش را خاراند و جواب داد: نه ندیدم. خوب شد با تو نبودم. اگر نه من هم گم می شدم. گاوه رفت پیش گوسفنده و پرسید :من گم شده ام. تو ندیدی؟ گوسفنده که هزار تا کار داشت تند و تند جواب داد: من الان کار دارم. تو اگر کار نداری. از این جا برو! گاوه هم رفت. همین طور که داشت می رفت یک مرتبه صدای کلاغه را شنید که گفت : آهای گاوه خوب شد پیدایت کردم کجایی تو؟ همه دارند دنبالت می گردند. گاوه خوش حال شد و گفت : تو که پیدایم کردی برو بگو دیگر دنبالم نگردند! آن وقت دو تایی یکی بدو یکی بپر کردند و رفتند. 🐮 🌳🐮 🐮🌳🐮 🌳🐮🌳🐮 ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸غول خودخواه هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچه‌ها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر می‌شد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار می‌آوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان می‌نشستند و آنچنان آوازی می‌خواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز می‌ماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یک‌صدا می‌خواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!». امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه می‌خواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند. او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار می‌کید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که می‌گفت: اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد! او غول بسیار خودخواهی بود. بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت می‌زدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار می‌گفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!» هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمی‌خواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸غول خودخواه تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم می‌گفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا می‌مانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقره‌ای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ می‌غرید و کلاهک های دودکش ها را می‌انداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!» پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه می‌کوفت و تلق و تلوق می‌کرد تا اینکه تقریباً همه‌ی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ می‌دوید. «چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول می‌گفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!» امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمی‌گذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی می‌داد، به باغ غول چیزی نداد. او می‌گفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ می‌رقصیدند. آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور می‌کردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سره‌ای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود. طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام می‌آمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید: حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بی‌انتها را به پایان رسانده بود؟ وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخه‌های درختان نشسته بودند. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸غول خودخواه هر درختی را که غول می‌دید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بی‌اندازه خوشحال بودند! آنها شاخه‌هایش‌ان را پر کرده بودند از شکوفه‌ها و دست‌هایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان می‌دادند. پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته می‌خندیدند. آن صحنه،‌ نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشه‌ی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست به شاخه‌های درختان برسد و داشت دور درخت می‌چرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه می‌کرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت می‌وزید و می‌غرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که می‌توانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمی‌رسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بوده‌ام!» غول گفت؛ «اکنون می‌دانم چرا بهار به اینجا نمی‌آمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود. پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمی‌دید که می‌آمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دست‌هایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچه‌ها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار می‌رفتند، دیدند که غول با بچه‌ها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی می‌کند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند. «اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود. «ما نمی‌دانیم»، بچه‌ها جواب دادند؛ «او رفته است.» «باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچه‌ها گفتند که نمی‌دانند او کجا زندگی می‌کند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌸غول خودخواه هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچه‌ها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت می‌کرد. او معمولا می‌گفت خیلی دوست دارد او را ببیند. سال‌ها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‌توانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچه‌ها که بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، و از باغش لذت می‌برد. «من گل‌های زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل‌ ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گل‌ها در حال استراحت هستند. ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظره‌ای شگفت‌انگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفه‌های زیبای سفید بود. شاخه‌هایش همه طلایی بودند و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت. غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمن‌ها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهره‌اش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دست‌های کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود. «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! این‌ها زخم‌های عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد. و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.» و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند . 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼طاووس مغرور طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود. در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند: سلام به طاووس قشنگ پرنده ي خوش آب و رنگ چتر دُمت چه نازه! وقتي كه بازِ بازه گاهي نگاه كن به زمين دوستاي خوبت را ببين اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد. آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند. فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
‍ ‍ 🍃 طوطی چهلم 🍃 قسمت دوم داستان را تا جایی ادامه دادیم که پسری برای گرفتن پرنده به کوه و دشت رفت در این حین چهل طوطی به دام گرفتار شدند که 39 عددآن ها فرار کردند و یک طوطی باقی ماند که به پسر قول داد تا سه روز دیگر بر می گردد تا این که... سه روز گذشت. مادر همش غر می زد و می گفت: «من باتجربه ام و حیوانات را خوب می شناسم. پرنده هیچ وقت بر نمی گردد. پسر چیزی نمی گفت. تا غروب شد. وقتی دید خبری از پرنده نیست، با خودش گفت: مادرم راست می گفت من زودبارو و خنگم. اما همین موقع چشمش به سیاهی کوچکی افتاد که از آسمان آمد پایین و شد طوطی سبز. پرنده نشست لب پنجره و دانه ای را از نوکش انداخت رو درگاهی. بعد گفت: دیر نکردم که؟ پسر با خوشحالی گفت نه سروقت آمدی. بعد داد زد مادر بیا طوطی ام برگشته. پرنده گفت: این دانه ی درخت جوانی و زندگی است. آن را بکار تا سبز شود و میوه بدهد. بعد هر کس از آن بخورد جوان می ماند. هرکس هم پیر و مریض باشد جوان و سالم می شود. پسرک دانه را تو خاک باغچه کاشت و آبش داد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که نهالی از خاک بیرون آمد و بلند شد. از آن طرف، پیرمرد همسایه که همه چیز را دیده و شنیده بود، رفت تو آبادی و خبر درخت را به همه گفت. مردم هم خیلی خوشحال شدند. مردی گفت این پسر از اول هم خیرخواه بود. زنی گفت معلوم بود یک روز کار بزرگی می کند. یکی از پسرهای آبادی با شنیدن این حرف ها حسابی حسودی اش شد. زهر ریخت تو آب و خودش را رساند به خانه پسر شکارچی . بعد از دیوار بالا رفت و پرید تو حیاط. آن وقت زهر آب را ریخت پای درخت و فرار کرد. درخت، شبانه بزرگ و بزرگ شد و میوه داد. صبح زود پیرمرد همسایه آمد و یکی از میوه ها را کند و خورد. اما همان جا افتاد و مرد. خبر میوه خوردن و مردن پیرمرد به گوش اهالی رسید. مردم ناراحت شدند و با پسر و مادر قهر کردند. مادر گفت دیدی گفتم نباید به حیوانات اعتماد کنی! پسر که خیلی ناراحت شده بود رفت پیش طوطی و با عصبانیت گفت: مزد خوبی من این بود؟! طوطی زد زیر گریه و گفت به خدا من دانه درخت زندگی را به تو دادم. پسر گفت این که دانه درخت مردگی بود. بعد طوطی را انداخت تو قفس و برد تو پستوی تاریک. مدتی گذشت و زهر درخت از بین رفت، اما کسی جرئت نمی کرد به آن نزدیک بشود. برای همین میوه های رسیده آن می افتادند زمین و خشک می شدند. یک روز پیرمرد و پیرزنی که از مریضی و لاجونی خسته شده بودند رفتند تا از میوه درخت بخورند تا امتحانش کنن. همین که میوه ای خوردند جوان و سر حال شدند خبر جوانی آن ها به گوش همه رسید. مردم از پیر و مریض و جوان و سالم به خانه پسر آمدند و از میوه درخت خوردند. جوان و سرحال شدند. پسر که دید طوطی راست گفته بود، از کار خودش پشیمان شد و رفت طوطی را آزاد کرد. پایان... ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
‍ ‍ 🌿💭کلاغِ نرسیده💭🌿 شب شد. قصه گوها آخر قصه شان گفتند: قصه ما به سر رسید، کلاغه به خانه اش نرسید. اما کلاغه می خواست به خانه برسد. باید یک نفر را پیدا می کرد تا قصه بگوید. ماه توی آسمان بود. کلاغه پرید روی درخت کاج. گفت: آهای ماه! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. ماه گفت: هیس! آن موقع که برای ستاره ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه رفت روی تیر چراغ برق. گفت: آهای چراغ! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. چراغ برق گفت: هیس! آن موقع که برای شاپرک ها قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو، یکی دیگر برایت قصه بگوید. کلاغه پر زد. رفت روی یک گهواره. کلاغه گفت: آهای گهواره! یک قصه بگو به سر نرسد. تا من برسم خانه. گهواره گفت: هیس! آن موقع که برای بچه قصه می گفتم، تو کجا بودی؟ برو پیش یکی دیگر تا برایت قصه بگوید. کلاغ از این طرف به آن طرف رفت. هیچ کس برایش قصه نگفت. خسته و غمگین نشست لب یک پنجره. یک مداد پشت پنجره بود. مداد گفت: آهای کلاغه! یک قصه بگو من بنویسم. کلاغه گفت: من خودم، دربه در دنبال یکی می گردم برایم قصه بگوید. یک قصه که به سر نرسد. مداد گفت: اما همه قصه ها به سر می رسند. کلاغه گفت: من چه کار کنم؟ من هم می خواهم به خانه برسم. مداد با خوشحالی گفت: قصه ام را پیدا کردم! قصه کلاغی که به خانه اش نرسید! کلاغه گرد گرد نگاهش کرد. مداد گفت: همین جا بمان، قصه ات را بگو، من بنویسم. شروع کرد به نوشتن: یکی بود، یکی نبود. شب شد. هممه قصه ها به سر رسیدند؛ اما کلاغه می خواست به خانه اش برسد. مداد گفت: بقیه اش را بگو! کلاغ بِر بِر نگاهش کرد. یک دفعه فکری به کله اش زد؛ چنگی زد و قصه را از نوک مداد قاپید. تندی پرید. مداد داد زد: آهای کجا؟! برگرد! این جوری قصه من به سر نمی رسد! کلاغه همان طور که می پرید، گفت: عوضش من به خانه ام می رسم. و رفت به خانه اش رسید. 💭 🌿💭 💭🌿💭 ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
‍ 🎲🏵 نون و پنیر و زاغچه🏵🎲 یکی بود یکی نبود. یک روز صبح زود مامان کلاغه رفت کنار رود. کنار رود یه درخت بود.  یک درخت با گردوهای تازه. مامان کلاغه پَر و پَر و پَر زد. به هر کدام از شاخه هایش سر زد. بعد شروع کرد به چیدن گردوها.  مامان کلاغه گفت: یه قارتا، دو قارتا، سه قارتا. فکر کنم برای صبحانه زاغچه کافی باشه. سپس به لانه اش رفت. بَنگ و بَنگ و بَنگ با یک سنگ شروع به شکستن گردوها کرد. بعد هم زاغچه را صدا کرد. مامان کلاغه نان و پنیر و گردو را پیش زاغچه آورد، اما زاغچه صبحانه اش را نخورد. مامان کلاغه گفت: ای قار، ای بی قار! پس حداقل نون و پنیرت را بردار. توی کوله پشتی ات بذار. زاغچه از لانه بیرون رفت. کم کم بقیه جوجه کلاغ ها از توی باغ بیرون آمدند. آن ها هر روز بعد از خوردن صبحانه کنار رودخانه جمع می شدند تا همگی با هم به مدرسه بروند. یکی از جوجه کلاغ ها گفت: ای دوستان، دوست های مهربان موافقید امروز تا مدرسه مسابقه بدهیم؟ همه جوجه کلاغ ها گفتند: بله، کلاغ جان. قار و قار و قار می شمریم سه بار. کلاغی برنده است که زودتر به مدرسهبرسه. کلاغ ها قار و قار و قار تا سه شمردند. بعد شروع به پرواز کردند. اما همان اول مسابقه، زاغچه سرش گیج رفت و توی باغچه افتاد. او از پشت گل ها و درخت ها پرواز کلاغ ها را می دید. از طرف دیگر هم صدای قار و قور شکمش را می شنید. یک دفعه یا نان و پنیر توی کوله اش افتاد. او نان و پنیرش را خورد و به پروازش ادامه داد. قصه ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼جواهر فروش و مرد نوازنده   در روزگارن قدیم در شهری مردجواهر فروشی مغازه داشت. این مرد علاوه برجواهرات قیمتی مروارید هم  می فروخت، او علاقه خاصی به مروارید ها داشت ولی به تنهایی نمی توانست آنها را سوراخ کند، برای این کار نزد دوستش که جواهر فروش ماهری بود رفت و از او کمک خواست. مرد یکی از شاگردانش را که خیلی در سوراخ کردن مروارید مهارت داشت به او معرفی کرد ، جواهر فروش به همراه شاگرد جوان به خانه رفتند. جواهر فروش خانه ی بزرگ و زیبایی داشت در کنار اتاق او تار بزرگی وجود داشت مرد جواهر فروش برای آوردن مرواریدها به زیرزمین رفت، درهمین موقع شاگرد جوان که مهارتی در نواختن تار داشت به طرف تار بزرگ رفت و آن را در دست گرفت و شروع به نواختن کرد، وقتی مرد از زیرزمین آمد و اورا مشغول نواختن دید خوشحال شد و از او خواست به نواختن ادامه دهد، مرد جوان بامهارت فراوان تار می زد تا موقع ظهر شد و آماده برای خوردن غذا شدند، بعد از غذا جواهرفروش از او خواست به نواختن ادامه دهد. وقتی هوا تاریک شد شاگرد جوان از مرد جواهر فروش اجازه مرخصی خواست، مرد اجازه داد و شاگرد روبه او کرد و گفت: لطفا دستمزد امروز مرا بدهید، جواهر فروش با عصبانیت گفت تو که دست به مرواریدها نزدی من چگونه برای کاری که نکردی به تو دستمزد بدهم؟ شاگرد جوان ناراحت شد و گفت: من تمام روز به فرمان تو نواختم شما باید دستمزد امروز مرا بدهید ولی جواهر فروش قبول نکرد. مرد جوان از جواهر فروش نزد قاضی شکایت کرد قاضی مرد جواهر فروش را خواست و از او ماجرا را پرسید، اوهم تمام ماجرا را توضیح داد قاضی پرسید، آیا این مرد جوان به درخواست تو تار زده یا بی اجازه و به میل خود اینکار را کرده است؟ جواهر فروش پاسخ داد: البته من به او اجازه دادم و خواستم برایم بنوازد قاضی پاسخ داد: حق با مرد جوان است، او در استخدام شما بوده و هرچه خواستی انجام داده است تو باید دستمزد او را تمام بدهی مرد جواهر فروش وقتی فهمید اشتباه کرده است بنا به دستور قاضی دستمزد او را داد. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼داستان زیبا حضرت ابراهیم و قربانی کردن فرزندش بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود. این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود. در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید: اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن. حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد. و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان. دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است. صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت: برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت . حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند. حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی منا حرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند) در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت (این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند. اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد. دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد. بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵): ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی) سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد. از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج، حیوان حلال گوشتی(شتر،گوسفند و...) را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب کنند. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
روز عرفه چه روزیست؟ هر سال عده زیادی از مسلمانان برای زیارت خانه خدا ـ کعبه ـ راهی مکّه می شوند. مکّه یکی از شهرهای کشور عربستان است که کعبه در آن جا قرار دارد. به کسانی که به مکّه می روند، اگر در ماه ذی الحجه که یکی از ماه های قمری است، باشد، حاجی می گویند. این سفر که سفر حج نام دارد، شیرین ترین سفر دنیاست و واجب است که حاجیان برنامه ها و کارهایی را انجام دهند. روز عرفه هم نهمین روز از ماه ذی الحجه است که اعمال مخصوص خودش را دارد. حاجیان در این روز در سرزمینی نزدیک شهر مکّه، در بیابانی نزدیک شهر مکّه به نام «عرفات» دور هم جمع می شوند و خدا را عبادت می کنند. روز عرفه، روز دعا و نماز و راز و نیاز با خداست، روز بخشیده شدن گناهان است. در روز عرفه چه باید کرد؟ در روز عرفه، حاجیان از ظهر تا بعد از غروب آفتاب، باید در سرزمین عرفات بمانند و در آن سرزمین دعا کنند، نماز بخوانند و با خدا به راز و نیاز بپردازند. بسیاری از گناهان در روز عرفه بخشیده می شوند. روز عرفه، روز بزرگی است. روزی که امام سوم ما، حضرت امام حسین علیه السلام در آن روز و در سرزمین عرفات دست به دعا برداشته بود و با اشک و ناله و زاری، با خدای خود مناجات کرده بود. امام پنجم ما، حضرت امام محمدباقر علیه السلام ، نیز در عرفات و روز عرفه، دو دست خود را به سوی آسمان بلند کرد و از ظهر تا غروب آفتاب با خدا راز و نیاز کرده بود؛ یعنی این که امامان ما هم برای روز عرفه، ارزش زیادی قائل بودند و سفارش می کردندکه مسلمان ها این روز را از دست ندهند. بچه ها! برای دعا کردن در این روز فرقی هم نمی کند که کجا باشیم؛ یعنی حتما نباید در صحرای عرفات و در سفر حج باشیم. هر جا که بودیم روز عرفه را با دعا و مناجات بگذرانیم. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
عید قربان_صدای اصلی_98614-mc.mp3
4.24M
🌸 عید قربان خاله و مادر نرگس به خانه ی مادربزرگ آمدند و شروع به تمیز کردن خانه ی مادربزرگ کردند. مادربزرگ و پدربزرگ نرگس به مکه رفته بودند. عید قربان شده بود و آنها داشتند از زیارت خانه ی خدا بر می‌گشتند. مهمان های زیادی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ در راه بودند. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
داستان زیبا حضرت ابراهیم و قربانی کردن فرزندش بچه های عزیز حضرت ابراهیم علیه السلام یکی از پیامبران بود. این پیامبر خدا پسری داشت به اسم اسماعیل که او هم از پیامبران بود. در یکی از شب ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که یه فرشته ای نزدش آمد و فرمود خداوند متعال می فرماید: اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کن. حضرت ابراهیم علیه السلام وحشت زده از خواب بیدار شد. و با خود فکر کرد که این خواب یه دستوری از خداست یا وسوسه شیطان. دو شب دیگر هم این خواب را دید و کاملا متوجه شد که مامور به انجام این کار شده است. صبح روز بعد به هاجر ( هاجر همسر حضرت ابراهیم علیه السلام و مادر اسماعیل بود ) گفت: برخیز و به اسماعیل لباس های زیبا بپوشان! زیرا می خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را شستشو داد و معطر ساخت . حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهم السلام از هاجر خداحافظی کردند. حضرت ابراهیم فرزند خود را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور باشد بسوی منا حرکت کرد ( بچه ها منا محلی است که در حدود ۱۰ کیلومتری مکه واقع شده است و حجاج در آنجا قربانی می کنند) در هنگام حرکت بسوی منا، در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شد و به وسوسه او پرداخت (این محل هم اکنون جمرات سه گانه است و حجاج به هر ستون از ستون شیطان که می رسند سنگ پرت می کنند) اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده ای استواری که داشت شیطان را از نزدیک خود راند و بسوی منا ادامه مسیر داد. دست های جوان خویش را بست و او را مانند قربانی به زمین خواباند و کارد خود را بر گلوی او گذاشت و محکم کشید اما کارد گلوی اسماعیل را نبرید. دو بار، سه بار اینکار تکرار شد اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب دید که کارد گلوی اسماعیل را نمی برد. بچه های عزیز اینجا بود که خداوند متعال در قرآن کریم فرموده اند (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵): ای ابراهیم ! آن رویا را تحقق بخشیدی (و به ماموریت خود عمل کردی) سپس خداوند متعال قوچی را فرستاد و حضرت ابراهیم (ع) هم بسیار خوشحال شد و پسرش را بوسید و به جای او، گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده بود را قربانی کرد. از آن روز به بعد که روز قربان نام گرفت رسم و سنت شد که حجاج پس از انجام اعمال حج، حیوانی را قربانی کنند و گوشت آنرا در بین فقرا تقسیم نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب کنند. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
🌼قافله ای که به حج می‌رفت قافله ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد. در بین راه مکه و مدینه در یکی از ،منازل اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود آن مرد در ضمن صحبت با آنها متوجه شخصی در میان آنها شد که سیمای صالحین داشت و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود در لحظه اول او را شناخت با کمال تعجب از اهل قافله پرسید این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید؟ نه او را نمیشناسیم این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد. مردی صالح و متقی و پرهیزکار است ما از او تقاضا نکرده ایم که برای ما کاری انجام دهد ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد. معلوم است که نمیشناسید اگر میشناختید این طور گستاخ ،نبودید هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند. مگر این شخص کیست؟ این علی بن الحسين زين العابدین است. جمعیت آشفته بپاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند. آنگاه به عنوان گله گفتند: « این چه کاری بود که شما با ما کردید؟ ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم و مرتکب گناهی بزرگ بشویم امام من عمدا شما را که مرا نمیشناختید برای همسفری انتخاب ،کردم زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند نمیگذارند که من عهده دار کار و خدمتی بشوم از این رو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم.» 🌼نویسنده:استاد شهید مرتضی مطهری ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
داستان غدیر_صدای کل کتاب_435354-mc.mp3
13.97M
:داستان غدیر 🌸در داستان غدیر ، ما به زمان پیامبر اکرم (صلوات‌الله علیه) می‌رویم و با شخصیت‌های داستان در آن زمان همراه می‌شویم. 🌸محسن که در اولین سفر حجش در غدیرخم نیز حضور داشته، ماجرای آن روز بزرگ تاریخی را برای خواهر و برادر کوچکترش تعریف می‌کند. 🌼خطبه‌ی غدیر از مهم‌ترین مفاهیم اسلامی و عیدغدیر از بزرگ‌ترین اعیاد مسلمانان است. ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄