eitaa logo
آموزش کودکان ام ابیها
88 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
739 ویدیو
77 فایل
برنامه هفتگی گروه: ✅شنبه: آموزش ریاضی ✅یکشنبه: پخش شعر ✅دوشنبه: آموزش فارسی ✅سه شنبه: آموزش زبان انگلیسی، آموزش حروف الفبا ✅چهارشنبه: ایده کاردستی و آموزش نقاشی ✅پنج شنبه: کلیپ حفظ سوره ✅جمعه: ورزش ادمین: @chf8r46g
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸غول خودخواه هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچه‌ها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر می‌شد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار می‌آوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان می‌نشستند و آنچنان آوازی می‌خواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز می‌ماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یک‌صدا می‌خواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!». امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه می‌خواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند. او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار می‌کید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که می‌گفت: اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد! او غول بسیار خودخواهی بود. بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت می‌زدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار می‌گفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!» هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمی‌خواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸غول خودخواه تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم می‌گفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا می‌مانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقره‌ای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ می‌غرید و کلاهک های دودکش ها را می‌انداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!» پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه می‌کوفت و تلق و تلوق می‌کرد تا اینکه تقریباً همه‌ی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ می‌دوید. «چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول می‌گفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!» امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمی‌گذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی می‌داد، به باغ غول چیزی نداد. او می‌گفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ می‌رقصیدند. آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور می‌کردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سره‌ای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود. طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام می‌آمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید: حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بی‌انتها را به پایان رسانده بود؟ وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخه‌های درختان نشسته بودند. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍎🍏      من می خورم غذارو                              شکر می کنم خدارو      اسراف نمی کنم من                         تو خوردن  آشامیدن      تو مدرسه تو خونه                            حتما یادم می مونه      مداد نمی تراشم                                    وقتی نوکش بلنده      ورق نمی کنم من                                   تا دفترم بخنده خداوند مهربان در آیه ی ۳۱ از سوره ی اعراف می فرمایند: کُلُوا و اشرَبُوا و لاتُسرِفوا انّهُ لایُحِّبُّ المُسرِفین بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید. همانا خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸غول خودخواه هر درختی را که غول می‌دید، کودکی بر خود داشت و درختان از بازگشت کودکان بی‌اندازه خوشحال بودند! آنها شاخه‌هایش‌ان را پر کرده بودند از شکوفه‌ها و دست‌هایشان را به آرامی بالای سر کودکان تکان می‌دادند. پرندگان درحال پرواز و چهچه مسرورانه بودند و گل ها از میان چمن سبز سرافراشته می‌خندیدند. آن صحنه،‌ نمایی بسیار دوست داشتنی بود، ولی گوشه ای از باغ همچنان زمستان بود. آن دورترین گوشه‌ی باغ بود و در آن پسرکی ایستاده بود. پسرک آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست به شاخه‌های درختان برسد و داشت دور درخت می‌چرخید و دلشکنانه [تلخ] گریه می‌کرد. درخت بیچاره همچنان [به شدت] از برف و یخ [سرما] پوشیده شده بود و باد شمالی همچنان بالای درخت می‌وزید و می‌غرید. «بیا بالا پسرک!» درخت گفت و شاخه هایش را تا جایی که می‌توانست برای پسر خم کرد، ولی پسرک همچنان به شاخه ها نمی‌رسید و قلب غول نرم شد وقتی بیرون را نگاه کرد. «چقدر خودخواه بوده‌ام!» غول گفت؛ «اکنون می‌دانم چرا بهار به اینجا نمی‌آمد. من پسر کوچولو را بالای درخت خواهم گذاشت، و سپس دیوار را خراب خواهم کرد، و باغم برای همیشه زمین بازی کودکان خواهد شد.» او واقعاً برای کاری که کرده بود، بسیار پشیمان بود. پس او به آرامی به پایین رفت و در جلو را به آرامی باز کرد، و به باغ رفت. اما وقتی بچه‌ها او را دیدند، آنقدر ترسیدند که همه فرار کردند، و باغ دوباره زمستان شد. تنها پسر کوچولو فرار نکرد، چون چشمانش پر از اشک بود و غول را نمی‌دید که می‌آمد. و غول به آرامی پشت او رفت و او را به نرمی در دستش گرفت و روی درخت گذاشت؛ و درخت بلافاصله گل داد، و پرندگان آمدند و روی آن خواندند، و پسر کوچولو دست‌هایش را دراز کرد و آنها را دور گردن غول حلقه کرد و او را بوسید. و بقیه بچه‌ها، وقتی دیدند که غول دیگر بدجنس نیست، دویدند و همراه با آنها بهار آمد. غول گفت: «اکنون این باغ شماست، کودکان کوچولو»، و تبر بزرگی برداشت و دیوار را خراب کرد. و وقتی مردم ساعت دوازده به بازار می‌رفتند، دیدند که غول با بچه‌ها در زیباترین باغی که تا به حال دیده بودند بازی می‌کند. تمام روز بازی کردند، و هنگام غروب به نزد غول آمدند تا خداحافظی کنند. «اما دوست کوچولوی شما کجاست؟» غول گفت؛ «پسری که من او را روی درخت گذاشتم.» غول او را بیشتر از همه دوست داشت چون او را بوسیده بود. «ما نمی‌دانیم»، بچه‌ها جواب دادند؛ «او رفته است.» «باید به او بگویید که فردا حتماً اینجا بیاید»، غول گفت. اما بچه‌ها گفتند که نمی‌دانند او کجا زندگی می‌کند، و هرگز او را قبلاً ندیده بودند؛ و غول بسیار ناراحت شد. ... 🍃 مترجم: علی عبدالنبی پور ┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا