وقتی تو جبهه هدایای مردمی را باز میکردیم،در نایلون رو باز کردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامست...
در نامه نوشته بود:
برادر رزمنده سلام من یک دانش آموز دبستانی هستم .خانم معلم ما گفته بودکه برای کمک به رزمنده ها نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم .با مادرم رفتم از بقالی بخرم ،قیمت هرکدام از کمپوت هارا پرسیدم اما خیلی گران بود آخر پول ما به سیر کردن یک خانواده هم نمیرسد...در راه برگشت کنار خیابان یک قوطی خالی دیدم چند بار با دقت شستمش تا تمیز بشه ،حالا یک خواهش دارم هر وقت تشنه شدین با این قوطی #آب بخورید تا من هم خوشحال شوم که توانستم به جبهه ها کمکی بکنم .🌸🍃
#شهید_حسین_خرازی
#کمپوت_خالی
#کمپوت_نامه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@omouremazhabi
🕊🍂 #دوستان_شهدا 🍂🕊
🔸 حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت💖 و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد😍
🔹 یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
🔸کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
🔹تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد
گفتم: حاج حسين؛ گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
#شهید_حسین_خرازی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@omouremazhabi
*زنده زنده سوخت....*
*اما آخ نگفت....*
😭😭
حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک #نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت.
*فهمیدیم یک #بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد😰 من و #حسین_آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا #ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود!
بلند بلند فریاد می زد:
#خدایا!
الان پاهام داره می سوزه!
می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️
*خدایا!*
الان سینه ام داره می سوزه😭
این سوزش به سوزش سینه ی #حضرت_زهرا نمی رسه
خدایا!
الان دست هام #سوخت
می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲
نمی خوام دست هام #گناه کار باشه!
*خدایا!*
#صورتم داره می سوزه!
این سوزش برای امام زمانه♥️
برای #ولایته
*اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!*
آتش که به #سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمی تونم،
دارم تموم می کنم.
لااله الا الله😭
*خدایا!*
خودت شاهد باش!
خودت #شهادت بده آخ نگفتم😭
آن لحظه که #جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
حال حسین آقا از همه بدتر بود.دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت:
خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️
ما #فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه #جواب اینا رو چی می دی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر #گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد.
#شهید_حسین_خرازی 🌺
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@omouremazhabi
#لحظهای_با_شهدا ♥️
فرمانده گمنام🕊
دو ماه بود خبری از او نداشتیم...
مادر گفت : پاشو برو ببین این بچه چی شد؟ زندست یا مرده؟
گفتم : کجا بروم؟ کار و زندگی دارم ؛ جبهه یک وجب دو وجب نیست که از کجا پیدایش کنم؟
رفته بودیم نماز جمعه...
امام جمعه آخر خطبه ها گفت : حسین خرازی را دعا کنید...
مادر گفت : حسین مارو می گفت؟
گفتم : چی شده که امام جمعه هم میشناسدش؟
به هیچکس نگفته بود فرماندهلشکر اصفهان است...
#شهید_حسین_خرازی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@omouremazhabi