#معرفی_کتاب👇___________
📚#منم_یه_مادرم
✍️#مریم_حلاج
🔻در میان آثاری که برای شهدا نوشته شده است، جای خالی روایت رشد شهید از زبان نزدیکترین و همراهترین مربیان شهدا یعنی والدینشان احساس میشود. کتاب” منم یه مادرم” پرکننده این خلأ میباشد که روایتگر تجربیات شیوه تربیت پدر و مادری که نه فقط لحظه شهادت، بلکه لحظهلحظههای شدن شهید را ساخته یا نظاره کردهاند، بسیار مغتنم است.
✔️قیمت: 70.000تومان
🎯سفارش مستقیم از سایت 👇
✔️https://b2n.ir/j44369
🎯سفارش از طریق ادمین 👇
✔️@admin_Oniketab
💟https://eitaa.com/joinchat/10354874Cdcc1101018
🛎#اطلاع_رسانی
🎁مسابقه ملی کتابخوانی
حتما اطلاع دارید و یا تبلیغات مسابقه کتاب #منم_یه_مادرم را در فضای مجازی یا سطح شهر دیده اید
💥#شاید_شما_برنده_مسابقه_باشید 😍
🎁#جوایز_مسایقه😱👇👇
🔶سه کمک هزینه سفر به کربلای معلی
🔶هشتکمک هزینه سفر به مشهد مقدس
🔶 72 جایزه نقدی و غیر نقدی (پلاک طلا، کارت هدیه، بن خرید کتاب برای مسابقه ملی کتابخوانی «منم یه مادرم» تدارک دیده شده است)
✔️قیمت: 70.000تومان
🎯سفارش مستقیم از سایت 👇
✔️https://b2n.ir/j44369
🎯سفارش از طریق ادمین 👇
✔️@admin_Oniketab
💟https://eitaa.com/joinchat/10354874Cdcc1101018
دوری از فرزند…:
سه ماه آموزشیاش را در کرمان با سختی گذراند. امیدوار بودم که بعد از آموزشی برای بقیه سربازی بیفتد کازرون؛ اما افتاد ارومیه توی ارومیه مافوقش محمد را خیلی اذیت میکرد و به او سخت میگرفت.
یک روز که برای دیدنش رفته بودم دوستش به ما گفت مافوقمان محمد رو خیلی اذیت میکرد؛ اما خواب میبینه سیدی نورانی بهش میگه چرا این پسر رو که از ماست، اذیت می کنی؟ فرداش اومد به دست و پای محمد افتاد و ازش عذرخواهی کرد.
وقتی محمد کنارمان، رسید دوستش خداحافظی کرد و رفت. گفتم محمد شنیدم خدا اینجا هم هوات رو داشته محمد خندید و گفت: چه زود خبردادن!
علی پرسید: «چیکار میکنی؟» محمد گفت پیش روحانی سیدی کار میکنم افتادم قسمت عقیدتی وقت نماز هم اذان و اقامه میگم خوشحال بودم از اینکه حداقل در ارومیه جای محمد خوب است و اذیتش نمیکنند. سربازی اش را آنجا تمام کرد هر سه ماه یک بار به دیدنمان می آمد. میگفت: مامان سه تا شهر باید عوض کنم خیلی راه دوره سخته اومدن و رفتن؛ وگرنه واقعاً دوست دارم بیام شما رو ببینم.
فاطمه چند سال با خانواده شوهرش یک جا زندگی کرد؛ اما هر روز میآمد دیدنمان تنها دخترم بود و من و پدرش خیلی او را دوست داشتیم. یکبار که محمد آمد مرخصی فاطمه سرماخورده بود و خانه ما استراحت میکرد محمد گفت: «آبجی پاشو بریم دو تا پنی سیلین ،بزن خوب میشی.» فاطمه از آمپول میترسید گفت: «نه، آمپول نمیزنم.»
📚#منم_یه_مادرم