📃 #داستــانڪوتاه_پندآمــوز
روزی ارباب لقمــان به او دستور داد
در زمینــــش برای او ڪنجد بڪارد.
ولــی او جــو ڪاشت.
وقت درو، اربــاب گفـــت: چـــرا جو
ڪاشتی؟ لقمـــان گفت: از خدا امید
داشتم ڪـہ برای تو ڪنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تورا میبینم ڪه خدای
متعال را نافرمانیمیکنی و درحالی
که از او امید بهشت داری! لذا گفتم
شـــاید این هــم بشــود.
آنگاه اربابش گـــریست و او را آزاد
ساخت. دقتڪنیمکهدرزندگیچهمیکاریم
هدایت شده از 🗞️
📌بخدا قسم شما دونفر مرا اذیت کردید!
🖤 امام صادق علیه السلام :
⭕ حضرت *فاطمه زهرا(س)* روز سه شنبه، سوم ماه جمادی الثانی سال ۱۱ هجری از دنیا رفتند. علت *شهادت* آن حضرت، همان *ضربه ای* بود که *قُنْفُذ* (لعنة الله عليه) غلام آن *مرد* به امر او به ایشان وارد آورد. حضرت زهرا به علت آن ضربه، محسن را سقط کرد و به همین دلیل به شدت بیمار شد‼️
💢 و اجازه نداد هیچ یک از آن افرادی که وی را *اذیت* کرده بودند، به حضور او برسند ولی *آن دو نفر* که از اصحاب پیامبر خدا بودند، از اميرالمومنين علیه السّلام تقاضا کردند که *شفاعت* آنها را نزد فاطمه کند. وقتی حضرت امیر برای آنان اجازه گرفت و به حضور آن حضرت مشرف شدند، گفتند: «ای دختر پیغمبر خدا! در چه حالی؟»
+ فرمود: *«خدای را شکر، خوبم»*
▪️آنگاه به ایشان فرمودند:
«آیا نشنیدید که پیامبر خدا میفرمود فاطمه *پاره ای از تن* من است، کسی که او را *اذیت* کند مرا *اذیت* کرده و کسی که مرا اذیت کند، *خدا* را اذیت کرده!؟»
+ گفتند : بلی
+ فرمودند: «به خدا قسم شما دونفر مرا *اذیت* کردید.»
⭕امام صادق علیه السلام فرمودند:
🔥 آنها در حالی از نزد فاطمه اطهر خارج شدند که آن بانو سخت بر آنان *خشمناک* بود.
📕 بحارالانوار ج۴۳ ص۱۷۰
*[ لَعَنَ الله قاتِلیکِ یافاطِمَة الزَهرا]*
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مداحی کربلایی #مهدی_رسولی
لحظات آخرین وداع علی(ع) با خانم زهرا (س)
درحضور رهبر عزیز
(بسیارسوزناک)
#فاطمیه 🥀
#شهادت_حضرت_زهرا سلام الله علیها تسلیت باد 🥀
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_پنجم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_ششم
امیر در را کمی فشار داد تا کامل باز شود الینا کش چادرش را روی سرش تنظیم کرد و بی هوا پرسید:
_خوبم دیگه نه؟!
امیر لبخند مهربانی زد و زمزمه وار گفت:
+عالی!
اما الینا نشنید!انقدر استرس داشت که گوشهایش هیچ چیز نمیشنید.
وارد حیاط شدند.الینا با دقت به اطراف نگاه میکرد.سمت راست و چپ یه باغچه ی کوچه پر از گل بود و روبروشان حدود بیست پله که به در سالن میرسید.هردو قدمی به سمت پله ها برداشتند که الینا گفت:
+راستی فامیلیتون چیه؟
دوباره امیر برای پاسخ گویی دهن باز کرد که الینا گفت:
_پتروسیان...متوجهین؟...پت...رو...سی...یان...پتروسیان
امیر خنده ی کوتاهی کرد و با لحن محکم ولی دلگرم کننده ای جواب داد:
+باشه الینا خانو...
الینا با استرس به میان حرفش پرید و گفت:
_الینا خانوم نه!الینا!فقط همین.یه وقت نگید الینا خانوم ضایه بشیما!الان یه بار بگید...
اینبار امیرحسین بود که استرس پیدا کرده بود.صحبتهای الینا کاملا بی منظور بود و مشخص بود فقط برای اینکه در مهمانی لو نروند این حرفهارا میزند.اما امیر...
الینا که از دل امیر خبر نداشت!
الینا دوباره گفت:
-بگید دیگه!یه بار بگین الینا!
عجب گیری کرده بود امیرحسین!
خنده ی پر استرس و مستاصلی کرد و گفت:
+ای بابا الینا خا...
-الینا ی خالی!
از سر درماندگی نفسش رو بیرون داد و گفت:
+چشم حواسم هست.برییم؟!؟!!
-بریم.
به محض ورودشون به ساختمان خانم علوی پر سر و صدا به سمتشون هجوم برد و بعد از در آغوش کشیدن الینا تازه نگاهی به کنار الینا انداخت و متوجه حضور امیرحسین شد.
نگاهی به الینا و بعد نگاهی به امیرحسین انداخت.امیرحسین که از حالا در نقشش فرو رفته بود گفت:
-سلام عرض شد!رایان هستم.فکر میکنم الینا قبلا به حضورتون رسونده باشه!
فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر گفتن این حرفها براش سخته!
خانم علوی با لبخند مسخره ای نگاهی به الینا کرد و بعد ناگهان لبخندش به قهقه بلندی تبدیل شد و در همان حال دست راستش را پشت کمر الینا گذاشت و اورا به سمت سالن پذیرایی هدایت کرد.امیرحسین هم دنبال الینا راه افتاد و یواش نزدیک گوش الینا زمزمه کرد:
+این چش شد یهو؟!
الینا هم مانند امیرحسین زمزمه وار جواب داد:
-ولش کن!...
صدای خانم علوی مانع ادامه ی صحبتهاشون شد:
+بفرمایید،بفرمایید از این طرف که خیلی هم دیر تشریف آوردین.ارمیا جان هم همینجاست.
بعد هم خطاب به الینا گفت:
+الی جان نمیخوای چادرت رو در بیاری؟
جواب این سوال را الینا نمیدانست چه باید بدهد!تاحالا با چادر به هیچ مهمانی نرفته بود!نمیدانست چه کند!
نفهمید چرا برای یافتن جواب سوال خانم علوی به چشمان امیرحسین مراجعه کرد!
امیر حسین سکوت کرده به الینا خیره شده بود ولی الینا انگار جواب را از همان سکوت خواند که رو به خانم علوی گفت:
-نه ممنون همینطور با چادر راحتترم.
+باشه عزیزم هر طور راحتی.
وارد سالن پذیرایی ینی همان قسمتی که حدود سی مهمان در آن حضور داشت شدند.
با ورودشان همه سرها به سمتشان چرخید.الینا سریع همکارانش را پیدا کرد که هر کدام کنار مردی نشسته بودند که الینا حدس زد حتما شوهرشونه.حتی عارفه هم کنار یک مرد دیگر نشسته بود ولی از شباهت چهره شان میشد به راحتی فهمید که این دو خواهر و برادرند.
با تک تک مهمانان سلام کردند تا رسیدند به ارمیا.
خانم علوی که تا آن موقع پا به پای اونها آمده بود و تک تک مهمانها که همه خاهر و خاهر زاده هایش با شوهرانشان بودند را معرفی کرده بود به ارمیا که رسید بادی به غبغب انداخت و با افتخار گفت:
+اینم پسر گلم ارمیا که مهمونی امشب هم در اصل به خاطر برگشتش از پاریسه!
ارمیا که پسر سبزه با موهای مشکی کوتاهی بود دستی به کمر مادرش گذاشت و با دست راستش به امیرحسین دست داد و گفت:
+خوشبختم خیلی خیلی خوش اومدین.
امیر در جواب ارمیا تشکری کرد و دست ارمیارو فشرد.
بعد از اون نوبت الینا بود.ارمیا رو به الینا هم اظهار خوشبختی کرد.
بعد از اینکه با همه سلام و احوالپرسی کردن خانم علوی هردورو به سمت مبل دو نفره ای هدایت کرد
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هفتم
نیم ساعتی از آمدنشان گذشته بود.هردو روی مبل دو نفره کنار هم اما با فاصله نشسته بودند.امیر مشغول صحبت با بقیه مردها بود و الینا هم هرازگاهی در بحث های همکارانش شرکت میکرد.
البته بماند که بیشتر حواس الینا سمت نگاه دیگران روی امیرحسین بود و بماند که وقتی برق تحسین را در نگاه دیگران میدید چقدر ذوق میکرد!
چند دقیقه بعد عارفه که تا آن لحظه روبروی الینا نشسته بود جایش را عوض کرد و روی صندلی کنار الینا نشست و گفت:
+میگم الی بی دلیل نبود هی این رایان خانتونو از ما مخفی میکردیا!ماشالا هزار ماشالا به چشم برادری بزنم به تخته خیلی آقاست.
الینا که دیگر هیچ استرسی نداشت سر خوش خندید و ابرویی برای عارفه بالا انداخت.
عارفه به بازوی الینا کوبید که باعث شد کاردی که داشت با آن پرتقال پوست میگرفت از دستش به درون بشقاب بیفتد.
از صدای ایجاد شده امیر به سمت الینا برگشت و نگران پرسید:
+چی شد؟
الینا با لبخند جواب داد:
-هیچی بابا چاقو از دستم افتاد!
خیال امیرحسین با شنیدن این حرف راحت شد و برگشت طرف آقای صالحی و ادامه ی صحبتهایش را از سر گرفت.
عارفه با قیافه ی بانمکی گفت:
+واه واه واه!نگاشون کن تروخدا!چه دل نازکم هس!همچین نگران پرسید چی شد هرکی ندونه فک میکنه الی رو از اتاق عمل اوردن بیرون!
الینا تکه ای پرتقال زد سر کارد و گرفت سمت امیرحسین و خطاب به عارفه گفت:
-حسود بانو جان؟بوی حسادتت همه ی خونه رو برداشته ها!
امیرحسین که مشغول صحبت بود متوجه تکه پرتقال نشده بود که آقای صالحی بعد از تایید حرفهای امیر با سر اشاره ای به کارد دست الینا انداخت و گفت:
+پرتقال بزن برادر!
بعدهم با حالت ناله مانند و بامزه از گفت:
+خدا بده شانس!
امیرحسین متعجب کمی چرخید تا متوجه پرتقال شد...
نه تنها قلبش که حس میکرد تمام وجودش به طپش افتاده.هنوز نگاه متعجبش به پرتقال بود که با اشاره سر الینا به پرتقال به خودش اومد.ولی نفهمید چطور پرتقال رو خورد!
بعد از اینکه خانم علوی شیرینی هارو تعارف کرد رو به الینا گفت:
+الینا جان یه دقیقه میای تو آشپزخونه؟
الینا حتمنی گفت و از جا بلند شد.امیرحسین که متوجه درخواست خانم علوی نشده بود پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا جواب داد:
_خانم علوی کارم داره.من میرم تو آشپزخونه و زود میام باشه؟!
امیرحسین لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
+باشه...
الینا پشت سر خانم علوی وارد آشپزخونه شد.خانم علوی همانطور که شربت هارو میریخت تو لیوان گفت:
+خب ورپریده بگو ببینم این کیه با خودت کشوندی؟!
از نحوه ی صدا زدن خانم علوی به شدت بدش اومد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
_ایشون آقای رادمهر برادر دوتا دوستامن!
خانم علوی سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
_که اینطور...
🍃راوی
بعد از گذشت یک ساعت اکثر مهمانها بار دیگر برگشت ارمیا رو تبریک گفتن و عزم رفتن کردن.بعد از عارفه و برادرش عرفان نوبت الینا و امیرحسین شد که جلوی در برن و خدافظی کنن که خانم علوی با اشاره دست اونارو متوقف کرد و گفت:
+الینا جان اگه میشه شما چند دقیقه ای بمون باهات کار دارم.
الینا به ناچار باشه ای و گفت و به همراه امیرحسین منتظر شد.
بعد از ربع ساعت وقتی همه مهمانها رفتن و خونه خالی شد الینا بی صبرانه به سمت خانم علوی رفت و گفت:
+با من کاری داشتین؟درخدمتم!دیر وقته...
خانم علوی لبخند معنا داری زد و همونطور که زیر چشمی به امیرحسین نگاه میکرد گفت:
+اینجا که نمیشه حرف زد.
امیر با چشمای گرد شده نگاهی به خانم علوی انداخت.الینا کلافه چشمش را چرخی داد و گفت:
_خانم علوی این آقا امشب به عنوان شوهر من اومدن اینجا پس یقینا از همه چیز باخبرن دیگه.حالا امرتون رو بفرمایید.
+آخه...
الینا به میان حرف خانم علوی پرید و درحال ی که یک چشمش به ساعتی بود که یازده شب را نشانش میداد گفت:
_بگیــــن!!!
خانم علوی نفسش رو فوت کرد و گفت خیل خب.خودت خواستی!...راستش من میخوام تورو برا پسرم ارمیا خواستگاری کنم!
بعد از گفتن این حرف خانم علوی با خیالی آسوده از اینکه حرفش رو زده به پشتی مبل تکیه داد.الینا ناباور به خانم علوی خیره شد و امیرحسین...
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از ▫
🖤 #حضرت_زهرا سلاماللهعلیها فرمودند:
🍃 هر کس عبادات و کارهای خود را
خالصانه برای خدا انجام دهد،
خداوند بهترین مصلحت ها و برکات
خود را برای او تقدیر می نماید.
📖 بحارالانوار ج 67، ص 249، ح 25
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
#فاطمیه
هدایت شده از ▫
💠 حکایت
بسیار زیباست👌
اقای سید علی اکبر کوثری ( از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله علیه السلام) در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضه خوانی تشریف میبرند.
بچه های آن محله به رسم کودکانه ی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، باچادرهای مشکی و مقنعه های مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه ی کودکانه و کوچکی در عالم کودکی،در گوشه ای از محله برای خودشان درست کرده بودند.
مرحوم سید علی اکبر میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرد هتوجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری
رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت
با بی میلی و اکراه استکان رو اوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم امدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود: آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود:
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من بادست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
(برگرفته از خاطرات آن مرحوم)
هدایت شده از 🗞️
📚 ﷽ 📚
🔸هر وقت چیزی باعثِ تعالیِ روحِ انسان و تقّربِ او به خدا شود، - در اصطلاحِ قرآنی - آن چیز مبارک است؛ وَاِلّا یا خنثی است و یا اگر موجبِ بُعد گردد، نکبت است.
🔸برکت، زیادیِ مال نیست؛ تبدیلِ مادّه به معناست. نانی که انسان میخورَد اگر صرفِ طاعت و عبادت و خدمت شود، برکت است؛ و کبابی که انسان میخورَد اگر باعثِ ثِقل و قساوت و غفلت گردد، نکبت است.
هدایت شده از 🗞️
📚 ﷽ 📚
🔸باران که میبارد، همهٔ پرندگان به دنبالِ سرپناهاَند؛ امّا عقاب برای اجتناب از خیس شدن، بالاتر از ابرها پرواز میکند!
🔸این، دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند.
هدایت شده از 🗞️
🤲🏻 #دعای_قشنگ
💎عَلَی اَن نُبَدِّلَ اَمثالَکُم و نَنشکُم فی مالا تَعلَمونَ
🕋سوره ی واقعه، آیه ۶۱
🌀اتاق هتل رو تا ساعت ۵ خالی کنید.
افراد دیگری می خواهند بیان!
تو دیگه میتونی به اون اتاق دل ببندی؟
دنیا هم همینطوریه...
هدایت شده از 🗞️
پروردگارا بدبخت كسى است كه دستش
را نگيرى و از فردايش ايمنى ندهى
وخوشبخت كسى است كه در پناه نعمتت
جايش دهى و با ستايش، او را به
جايگاههاى رحمتت منتقل كنى....🍃
صحيفه سجاديّه، ص 74
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاه_هفتم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هشتم
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
شاید هم میدانست وسعی داشت خودش را به نفهمی بزند!
جلوی چشمانش داشتند از الینا خواستگاری میکردند!
هیچ وقت خودش را برای روزی که کسی جز خودش از الینا خواستگاری کند آماده نکرده بود!
الینا در جامعه دختر شوهر داری شناخته شده بود و امشب هم خودش بود که نقش شوهر الینا را داشت!هرچند فیلمی!هرچند الکی!
ظاهر بیرونش چیزی از درونش رو بروز نمیداد.برای همین هیچ کس متوجه آشوب درون امیرحسین نشده بود!
الینا ناباور سری تکون داد و با لبخند عصبی و مسخره ای سعی داشت حرف بزند:
_چ...چی...ینی چی...kidding me...ha...kidding...don't you؟!(شوخی میکنید...ها...شوخیه...مگه نه؟!)
خانم علوی با اینکه از بخش های انگلیسی صحبت الینا چیزی نفهمیده بود با لحنی که مثلا سعی در جلب رضایت الینا داشت گفت:
+ببین الینا جان.ارمیا خیلی پسر خوبیه.مخصوصا هم که چند سال خارج زندگی کرده فرهنگ شما خارجیا رو خوب بلده.البته من هنوز با خودش کامل صحبت نکردم فقط ازش پرسیدم نظرت در رابطه با الینا چیه اونم قربونش برم گف به چشم خواهری خانم خوب و متشخصیه...
خانم علوی میخواست ادامه دهد که الینا با عصبانیت از جا بلند شد و گفت:
_باورم نمیشه خانم علوی.شما دیگه چرا؟شما که از همه چیز زندگی من خبر دارید.شما که میدونید من چرا مجبور شدم به دروغ به همه بگم شوهر دارم.
شما که میدونید من چرا به همراه آقای رادمهر امشب به اینجا اومدم.شما چرا دارین این حرفارو میزنین؟شما چرا دارین بحث خواستگاری که دقیقا همون بحثیه که من ازش فراریم رو پیش میکشید؟
امیرحسین که به خودش اومده بود همان اول خواست دخالت کند،خواست الینا را با خود از آنجا بکشد بیرون ولی سعی گرفت عاقلانه تصمیم بگیرد.
فکر کرد شاید خود الینا هم با ارمیا موافق باشد.با اینکه بعد از این فکر قلبش سوخت ولی او کسی نبود که دیگران را مجبور به کاری که دوست ندارند بکند.مخصوصا الینارا!!!
خانم علوی با شنیدن صحبتهای الینا از جا بلند شد و گفت:
+چرا زود عصبانی میشی عزیزم؟منم به خاطر اینکه از وضع زندگیت خبر دار هستم این پیشنهاد رو بهت دادم دیگه!چون میدونم تو چرا از خواستگاری فراری هستی دارم ازت خواستگاری میکنم برا پسرم.
دیگران که زندگی تورو نمیدونن.تو هم چون از عکس العملشون میترسی بهشون اجازه دونستن نمیدی و نمیزاری بیان خواستگاریت.ولی من میدونم!هان؟!نه پسر من مشکلی داره که تو ردش کنی نه تو از نظر من و پسرم مشکلی داری!
الینا از صحبت های خانم علوی چندشش شد!حس میکرد خانم علوی به شدت قصد ترحم به او را دارد.درواقع حسش میگفت خانم علوی میخواد با عروس کردن الینا به او لطف کند!
چقدر خودپسندانه حرف میزد!چرا فکر میکرد پسرش هیچ مشکلی ندارد؟!
مگر آدمیزاد بدون مشکل هم میشود؟!...
این افکار بی رحمانه به ذهن الینا حمله کرده بودن و قدرت و توانایی حرف زدن رو ازش گرفته بودن.
خانم علوی که سکوت الینا رو مبنی بر رام شدن و قبول کردنش گذاشته بود گفت:
+خب حالا کِی دهنمونو شیرین کنیم؟!
امیرحسین عرق سردی رو بر تیره ی کمرش حس کرد اما کماکان ساکت مونده بود و فقط حس میکرد چیزی تا رفتن جان از بدنش نمونده!
الینا با شنیدن صدای خانم علوی به خودش اومد و گفت:
_چی دارین میگین شما؟من...من اصلا نمیخوام ازدواج کنم...من...
گلوش بغض داشت و بغض راه نفسش رو گرفته بود.تصور روزی که بخواد بدون حضور پدر و مادرش و از سر ناچاری با کسی ازدواج کنه اشک رو به چشماش مهمان کرده بود.
خانم علوی لحنش رو کمی نرم تر کرد و گفت:
+تو چی عروس گلم؟!هان؟!نترس ارمیا هیچ کم و کاستی تو زندگیت نمیزاره.اصن دیگه از بعدش نمیخواد بیای تو بوتیک.
دو دستش رو روی شونه ی الینا گذاشت و ادامه داد:
+عروس گل من باید شاهانه زندگی کنه.نگران هیچ چیزم نباش.مطمئنم ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد.
از شنیدن حرفای خانم علوی حالت تهوع پیدا کرده بود.
از عبارت عروس گلم حالش به هم میخورد.از شنیدن جمله ی ارمیا هم با وضع زندگیت کنار میاد تمام حس حقارت پیدا کرده بود.
حس میکرد سرش داره گیج میره.اگر دست خودش بوذ و اگر به کار در بوتیک محتاج نبود الان یک ثانیه هم تامل نمیکرد و آنجا را ترک میکرد.
ولی حیف!...
حیف که مجبور بود بایستد و قضیه را مسالمت آمیز به پایان برساند.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
هدایت شده از 🗞️
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌻از قعر زمین به اوج افلاک سلام
از من به حضورحضرت یارسلام
🌻صب⛅️ح است دلم 💕هواییت شد مولا
از جانب قلب ❣من بر آن یار سلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
هدایت شده از گسترده پُربازده اُفق
میدونستید روز زن همهچیز گرونتر میشه😐 خب مردا مجبورن خرید کنن به هرقیمتی🤣 ولی خانوما و آقایون زرنگ باشید👏
💕فروشگاه حجاب الزهرا (س)
حـــــراج زود رس برای روز زن💕
فروشگاه حجاب الزهرا (س) برای مادران و دختران و همسران😍 حراجی بزرگی داره، عضو بشید، خرید کنید، هدیه هم ببرید🎁👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
چــادر مشـکـــی و چــادر رنـگـــی😍👏
حـــــــــــــــــــراج بزرگــــــــــــــــــ😍👏
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
یکی از مهمترین خواص حرز امام جواد(؏) بخت گشایی و ایجاد مهر و محبت بین زن و شوهره
با توسل به آن حضرت روی کلمه #حرز کلیک کن👇
🍎
📜 🍏 🍏
🍎
🍎 🍏🍎🍏🍎🍏
🍏 🍎
🍎 🍏
🍏 🍎
همراه با هدایای ویژه و سنگ متبرک حرم🎁
هدایت شده از 🗞️
#یا_مهدی
غفلـت از یـــار گرفتـــار شـــدن هم دارد، از شما دور شدن، زار شدن هم دارد...
هر که از چشم بیفتاد، محلش ندهند، عبد آلوده شده خوار شدن هم دارد...
عیب از ماست که هر صبح نمیبینیمت، چشم بیمار شده تار شدن هم دارد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🕊🌼
#سه_شنبه_های_جمکرانی🕊🌼
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده اعتماد
🌹تــوجــہ تــوجــہ🌹
📣 #چــــــادر داریم تا چادر 🤗
چادر باید 👇
👈خوش دوخت باشه‼️
👈از بهترین پارچه ها باشه‼️
👈قیمتش هم مناسب باشه‼️
از همه مهم تر اینکه تولید داخل کشور باشه و به پیشرفت کشور کمک بکنه😍
💢فروش ویژه چادر مشکی همراه با هدایای ارزشمند از مشهد مقدس🕌👇
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
ارسال به سراسر ایران🇮🇷☝️
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
خانہ برای همه محلِ امنیتـــ و آرامشِ😍
براے باحجابا امنیت در چادرشونہ💚👇
ـ 💖
ـ 💖 ✨💖
ـ 💖✨💖 ✨💖
ـ 💖✨💖✨💖 ✨💖
ـ💖امنیتــــــــــ چــــــــــادر💖
ـ💖ماننــد امنیتـــــــــ خانـہ💖
ـ💖بزرگــتــــــــــــــــــریـــن💖
ـ💖فروشــــــــــگاه ایـــــتــا💖
ـ💖چــــــــــادر مشـــــــڪے💖
ـ ✨💖✨💖✨💖✨💖✨
فروش فوق العاده چادر مشڪے همراه با
پڪیج هدیـــــہ + قرعـہڪشــے همیشگے
هدایت شده از ▫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی
هیچی
هیچیجزنمازاولوقتنمیتونه
شروعکننده،تغییریهانسانباشه...
خدااولویتهـ....🍃🧡
#فاطمیہ 🖤
✅ اهمیت شستن دستها
🔸پيامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله):
شستن دستها، پيش و پس از غذا،
شفايی براي تن و مايه بركت در روزی است.
(منابع: المحاسن ج۲ ص۲۰۱ ح ۱۵۹۱ |
دانشنامه احادیث پزشکی، ج۲ ص۶۷)
🔸امام صادق (علیهالسلام):
هر که قبل و بعد از غذا دستهایش را بشوید، در اول و آخر آن غذا به او برکت داده شود و تا زنده است در رفاه به سر برد و از بیماری جسمی در امان بماند.
(محجة البیضاء، ج۳ ص۶)
#تلنگــر
از هوایے تنفس مے ڪنید
ڪہ بوے خونِ شهدا مے دهد،
در زمینے راه می روید ڪہ از خونِ شهدا گلگون استــ و این شهیدان بر همہ اعمال شما ناظرند...
#حواسمونهسترفیق؟!
#شهید_سید_حسین_هاشمیان🥀😭
📚 #شناخت_دوستان_و_دشمنان
🌿🌸🌿
🌸🌿
🌿
💫🍃 ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺳﻪ ﮔﺮﻭﻫﻨﺪ, ﻭ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ
👈ﺍﻣﺎ #ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ
ﭘﺲ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ.
👈ﺍﻣﺎ #ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺖ
ﭘﺲ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺗﻮ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺷﻤﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ.🍃💫
📚 #نهج_البلاغه_حکمت_۲۹۵
🍃🌸🍃
🍃🌺🍃
🌺🍃
🍃
🍃💫محبت و دوستی دنیا با #محبت_خدا
هرگز با هم در یک قلب جمع نمیشوند.🍃💫
🍃
🌺🍃
🍃🌺🍃
🎙 #پرهیز_از_دشمنی_ها
🌿🌸🌿
🌸🌿
🌿
⚡️شخصی ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺩﺷﻤﻨﺶ میﻛﻮﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺯﻳﺎﻥ می ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩ:⚡️
🍃ﺗﻮ ﻣﺎﻧﻨﺪ کسی هستی ﻛﻪ #ﻧﻴﺰﻩ_ﺩﺭ_ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮی ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻭﺳﺖ ﺑﻜﺸﺪ.🍃
📚 #نهج_البلاغه_حکمت_۲۹۶
🍃🌸🍃