خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_پنجاه_ششم گیج و در مانده ایستاده بود که صدای
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_پنجاه_هفتم
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود.
لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده.
وچقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند.
به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد.
خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت.
_سلام.
_سلام دوستم خوبی؟
امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟
_ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟
_راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم.
حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم.
_بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟
هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی.
_ منم همینطور بااجازتون.
_سلام برسونین.
نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد.
اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد.
او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم.
امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته.
_زشت تویی که از دل مردم بی خبری.
_مردم؟ کدوم مردم؟
_اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟
امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟
_ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟
_وای رضا جون بکن بگو دیگه.
_هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد.
_ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟
_ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد.
سپس چشمک زد و خندید.
_بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم.
_چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟
_خب.. من منظورم..با مهرزاد بود.
_عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟
امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت.
_خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی..
"دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر
با همین چادر که سر کردی معما میشوی
آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من،
دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!"
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_پنجاه_هفتم
نیم ساعتی از آمدنشان گذشته بود.هردو روی مبل دو نفره کنار هم اما با فاصله نشسته بودند.امیر مشغول صحبت با بقیه مردها بود و الینا هم هرازگاهی در بحث های همکارانش شرکت میکرد.
البته بماند که بیشتر حواس الینا سمت نگاه دیگران روی امیرحسین بود و بماند که وقتی برق تحسین را در نگاه دیگران میدید چقدر ذوق میکرد!
چند دقیقه بعد عارفه که تا آن لحظه روبروی الینا نشسته بود جایش را عوض کرد و روی صندلی کنار الینا نشست و گفت:
+میگم الی بی دلیل نبود هی این رایان خانتونو از ما مخفی میکردیا!ماشالا هزار ماشالا به چشم برادری بزنم به تخته خیلی آقاست.
الینا که دیگر هیچ استرسی نداشت سر خوش خندید و ابرویی برای عارفه بالا انداخت.
عارفه به بازوی الینا کوبید که باعث شد کاردی که داشت با آن پرتقال پوست میگرفت از دستش به درون بشقاب بیفتد.
از صدای ایجاد شده امیر به سمت الینا برگشت و نگران پرسید:
+چی شد؟
الینا با لبخند جواب داد:
-هیچی بابا چاقو از دستم افتاد!
خیال امیرحسین با شنیدن این حرف راحت شد و برگشت طرف آقای صالحی و ادامه ی صحبتهایش را از سر گرفت.
عارفه با قیافه ی بانمکی گفت:
+واه واه واه!نگاشون کن تروخدا!چه دل نازکم هس!همچین نگران پرسید چی شد هرکی ندونه فک میکنه الی رو از اتاق عمل اوردن بیرون!
الینا تکه ای پرتقال زد سر کارد و گرفت سمت امیرحسین و خطاب به عارفه گفت:
-حسود بانو جان؟بوی حسادتت همه ی خونه رو برداشته ها!
امیرحسین که مشغول صحبت بود متوجه تکه پرتقال نشده بود که آقای صالحی بعد از تایید حرفهای امیر با سر اشاره ای به کارد دست الینا انداخت و گفت:
+پرتقال بزن برادر!
بعدهم با حالت ناله مانند و بامزه از گفت:
+خدا بده شانس!
امیرحسین متعجب کمی چرخید تا متوجه پرتقال شد...
نه تنها قلبش که حس میکرد تمام وجودش به طپش افتاده.هنوز نگاه متعجبش به پرتقال بود که با اشاره سر الینا به پرتقال به خودش اومد.ولی نفهمید چطور پرتقال رو خورد!
بعد از اینکه خانم علوی شیرینی هارو تعارف کرد رو به الینا گفت:
+الینا جان یه دقیقه میای تو آشپزخونه؟
الینا حتمنی گفت و از جا بلند شد.امیرحسین که متوجه درخواست خانم علوی نشده بود پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا جواب داد:
_خانم علوی کارم داره.من میرم تو آشپزخونه و زود میام باشه؟!
امیرحسین لبخند مهربانانه ای زد و گفت:
+باشه...
الینا پشت سر خانم علوی وارد آشپزخونه شد.خانم علوی همانطور که شربت هارو میریخت تو لیوان گفت:
+خب ورپریده بگو ببینم این کیه با خودت کشوندی؟!
از نحوه ی صدا زدن خانم علوی به شدت بدش اومد ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
_ایشون آقای رادمهر برادر دوتا دوستامن!
خانم علوی سری به نشانه تفهیم تکان داد و گفت:
_که اینطور...
🍃راوی
بعد از گذشت یک ساعت اکثر مهمانها بار دیگر برگشت ارمیا رو تبریک گفتن و عزم رفتن کردن.بعد از عارفه و برادرش عرفان نوبت الینا و امیرحسین شد که جلوی در برن و خدافظی کنن که خانم علوی با اشاره دست اونارو متوقف کرد و گفت:
+الینا جان اگه میشه شما چند دقیقه ای بمون باهات کار دارم.
الینا به ناچار باشه ای و گفت و به همراه امیرحسین منتظر شد.
بعد از ربع ساعت وقتی همه مهمانها رفتن و خونه خالی شد الینا بی صبرانه به سمت خانم علوی رفت و گفت:
+با من کاری داشتین؟درخدمتم!دیر وقته...
خانم علوی لبخند معنا داری زد و همونطور که زیر چشمی به امیرحسین نگاه میکرد گفت:
+اینجا که نمیشه حرف زد.
امیر با چشمای گرد شده نگاهی به خانم علوی انداخت.الینا کلافه چشمش را چرخی داد و گفت:
_خانم علوی این آقا امشب به عنوان شوهر من اومدن اینجا پس یقینا از همه چیز باخبرن دیگه.حالا امرتون رو بفرمایید.
+آخه...
الینا به میان حرف خانم علوی پرید و درحال ی که یک چشمش به ساعتی بود که یازده شب را نشانش میداد گفت:
_بگیــــن!!!
خانم علوی نفسش رو فوت کرد و گفت خیل خب.خودت خواستی!...راستش من میخوام تورو برا پسرم ارمیا خواستگاری کنم!
بعد از گفتن این حرف خانم علوی با خیالی آسوده از اینکه حرفش رو زده به پشتی مبل تکیه داد.الینا ناباور به خانم علوی خیره شد و امیرحسین...
نمیدانست چرا بدنش،دست و پاهایش از کار افتاده.چرا زبانش قفل شده!چرا حتی قلبش درست کار نمیکند!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1