🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_بیست_ششم
حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد.
حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد.
شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه.
وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد.
یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر.
وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد.
خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد.
خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد.
حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.
حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری.
در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید.
مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند.
_زندی تو از فردا اخراجی.
_آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه.
شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟
_از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی.
مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین.
ما رو بیچاره نڪنین آقا..
زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند.
حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید.
_من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟
_بله آقا حتما.
_اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم.
حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد.
نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟
او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_پنجم خو
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_بیست_ششم
وقتی رفتیم تو من رو روی یک مبل نشوند و خودش به سرعت به آشپزخونه رفت...
وقتی برگشت یه لیوان دستش بود که حدس زدم آب قند باشه...
اومد سمتمو همونطور که لیوانو دستم میداد گفت:
+بیا عزیزم بیا این آب قند رو بخور یکم جون بگیری بعد برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده؟این پسر کی بود؟
لیوانو از دستش گرفتم و بدون هیچ ممانعتی سر کشیدم...واقعا به این آب قند نیاز داشتم...
بعد از این که آب قندم تموم شد محیا که داشت شونه هامو ماساژ میداد لیوانو از دستم گرفت و گذاشت رو میز شیشه ای روبروش...
بعد با لحن آروم و ملایمی گفت:
+الی جونم؟خاهرم؟نمیخوای بگی چی شده؟بابا این پسره کی بود؟
من که اشکام بند اومده بود و تا الان فقط هق هق میکردم دوباره اشکام روون شدن و من با گریه همه چیزو برا محیا تعریف کردم...
بعد از تموم شدن حرفام محیا با حالت متعجبی گف:
+پس رایان این بود!!!
تو دنیا فقط سه نفر از قضیه رایان خبر داشتن اول اسما و حسنا بعدم محیا که کم و بیش در جریان ماجرا بود...
سرشو آورد بالا و نگاهی به من انداخت...
اشکامو که دید حرفش تو دهنش موند و به جاش منو کشید تو بغلش...
بعد از دو دقیقه منو از خودش جدا کرد و گفت:
+نگران چی هستی عزیز دلم؟اصن همینجا میمونی!پیش خودمون زندگی میکنی!میشی خواهر خودم...منم که تکم خواهر برادری هم ندارم که معذب باشی...دیگه چی میگی؟هان؟نریز اون اشکارو دیگه!...
لبخند محزونی زدم و با بغض گفتم:
_چی داری میگی محیا؟چجور پیش شما بمونم؟تا عمر دارم سربارتون باشم؟
محیا که مثلا میخواس جو رو عوض کنه مشتی به بازوم زد و گفت:
+اوووه پاشو جمعش کنا!حالا من یه چی گفتم؟
بعدم با ادای بامزه ای گف:
+تا آخر عمر!غلط کردی یک سال میمونی بعدم شوهرت میدیم شمارو به خیرو مارو به سلامت!!!
توی اون وضعیت اصلا حوصله ی شوخی و خنده نداشتم برا همین با ناله گفتم:
_محیا...
محیا خواست چیزی بگه که صدای آیفون بلند شد...
از جا بلند شد و همینطور که به سمت آیفون میرفت گفت:
+مامان اینان...
با شنیدن این حرف از دهان محیا تازه یاد موقعیت خودم افتادم و با ناله گفتم:
_وای محیا...
محیا که به سمت آیفون میرفت متعجب چرخید سمت من و گفت:
+چیه؟
باهمون حالت ناله مانندم گفتم:
_مامانت اینا...
محیا که انگار خیالش از جانب ترس بیهوده من راحت شده باشه دوباره به مسیرش به سمت آیفون ادامه داد و گف:
+دیوونه...ترسیدم...گفتم چی شده!مامانمه...دیو دوسر که نیس...الان میرم تو حیاط همه چیو براش توضیح میدم...
بعد از این حرف دکمه آیفونو زد و ادامه داد:
+مطمئنم کلی هم خوشحال میشه...مامانو که میشناسی عاااشق مهمونه!
بعد هم به سمت حیاط رفت و من تازه وقت کردم خونشون رو درست برانداز کنم...
ست آبی و فیروزه ای خونه نمای قشنگی به خونه داده بود...
همینطور که به اطرافم نگاه میکردم در شیشه ای سالن باز شد و من صدای مادر محیا رو شنیدم که میگف:
+ای بابا!محیا یه بار گفتی دیگه!خیلی خب...
و بعد صدای محیا که میگف:
+ماماان...
محیا فرصت نکرد ادامه حرفش رو بگه چون مادرش رسید جلو من و من هم به احترام از جام بلند.مادر با لبخند محوی نگام کرد که باعث شد سرم رو کمی بندازم پایین و زیر لب سلام کنم...
مادر محیا بعد از شنیدن سلام من با لبخند پررنگ تری به سمتم اومد و گف:
+سلام به رو ماهت خوشکلم...خوش اومدی...بفرما بشین...
بعد خطاب به محیا پرسید:
+مادر پذیرایی کردی از دوستت؟
محیا خجالت زده خواست جوابی بده که خودم زودتر گفتم:
_نه ممنون نیازی نیس...من...من...
خودم هم نمیدونستم من چی؟!من میخوام برم؟من الان رفع زحمت میکنم؟من مزاحم نمیشم؟
حالا که مزاحم شدم و نمیتونمم رفع زحمت کنم!
مادر محیا سری تکون داد و گف:
+این حرفا چیه؟امان از دست محیای بی حواس...برو دخترم بشین من الان برات شربت میارم...
زیر لب ممنونی زمزمه کردم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1