eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_بیست_چهارم تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪ
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه.. لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره.. من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم. من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون. من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و مدیرا.. هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه. همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره.. اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن. بلند داد زد:من بے همه چیزم..من من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم. من بے همه چیزم.. با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت. شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم. اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن. دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو. راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من.. با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید. نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود. انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟ شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد.. چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است. ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند. ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد. برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد. زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست. _خدااااا دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم. برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار. من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت. "زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است. ڪسی صدایت را نمیشنود. تو را نمے بیند. فقط گلویت از داد پاره میشود. اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست. که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود." &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_بیست_چهارم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خودشو ازم جدا کرد و تازه رایانو دید: +اوا ببخشید...ندیدم اول!خوبین؟شما کریستن برادر الینایید درسته؟ پوزخندی رو لبم نشست...با همون پوزخند به رایان نگاه کردم ببینم چی جواب میده... اونم مثل همیشه کم نیاورد و جواب داد: +کریستن نیستم ولی میتونید فکر کنید منم برادر الینام... از لفظ برادر الینا یه جوری شدم...دلم بیش از پیش گرفت... ناخودآگاه پوزخند رو لبام خشک شد و بغض تو گلوم جا گرفت... برا سرازیر نشدن اشکم لبامو رو هم فشار دادم... محیا که از حرف رایان هیچی نفهمیده بود سرشو چرخوندو خواست از من چیزی یپرسه که با دیدن قیافه زارم گف: +الینا؟خوبی؟چی شده؟ الان خیلی خیلی خیلی نیاز به یکی داشتم که تو بغلش زار بزنم... پس خودمو انداختم تو بغل و محیا و از ته دلم گریه کردم... دو سه دقیقه گذشت که محیا گف: +الی جونم تو کوچه ایم...خوبیت نداره...بریم داخل...بیا عزیزم... خواست من رو به داخل ببره که رایان کیفمو از پشت کشید و بلند خطاب به محیا گفت: +can I...talk to her?!(میتونم...باهاش حرف بزنم؟!) محیا که فهمیده بود رایان چی میگه شونه و ابرویی بالا انداخت و گف: +البته.. بعدم لبخند گرمی به من زد و دستم رو ول کرد... یک قدمی رو که به داخل خونه رفته بودم رو برگشتم و به سمت رایان رفتم... منتظر نگاش کردم...نگاهی به پشت سرم انداخت...فهمیدم به خاطر محیا نمیتونه حرف بزنه... برگشتم لبخند دل گرم کننده ای که بی شباهت به پوزخند نبود بهش زدم و خودش تا تهشو خوند که گفت: +من میرم داخل عزیزم...کارت تموم شد زودبیا...بعدم رفت تو... برگشتم دوباره منتظر چشم دوختم به رایان که یک قدم اومد جلو بند کیفمو گرفت و کشید سمت ماشین... با رسیدن به ماشین بند کیفمو از حصار دستاش جدا کردم و گفتم: _چیه؟ماموریتتو انجام دادی...حالا برو دیگه...منتظر چی هستی؟ سردی و تلخی کلامم دست خودم نبود که اگه بود هیچ وقت اینطور با کسی که از خودمم بیشتر دوسش دارم حرف نمیزدم... سردی و تلخی کلامم مربوط به حال و روزم بود...به وضعیتم...وضعیتی که توش عشقم مامور جدا کردن من از خونوادم شده بود... با عصبانیت در حالی که معلوم بود داره سعی میکنه صداشو بالا نبره گفت: +الینا درست حرف بزن...چته صداتو انداختی تو کلتو هی هوار میکشی؟تو که هر غلطی دلت خواسته کردی حالا دوقورت و نیمتم باقیه؟ خواستم حرفی بزنم که غرید: +ساکت...هرچی حواستی بگی تا الآن گفتی...حالا من میپرسم تو جواب بده...بگو ببینم این دوستت مطمئنه؟ ای خدا چرا با من اینکارو میکنه... بازهم بدون اینکه برگردم از حرکت ایستادم...حقیقت این بود که طاقت برگشتن و دوباره دیدنشو نداشتم... رایان بعد از چند ثانیه به حرف اومد و سریع گفت: +keep your self...(مواظب خودت باش) و بلافاصله بعدش صدای بسته شدن در ماشین و استارت زدنش اومد... در یک لحظه با یک تصمبم آنی برگشتم سمتش که برای آخرین بار ببینمش ولی دیر رسیدم و فقط تونستم برای آخرین بار ماشینشو ببینم که از من دور شد... 🚫گُفتَم نَبینَم رویِ تو شایَد فِراموشَت کُنَم... شایَد نَدارَد بَعد از این بایَد فراموشَت کُنَم.🚫 با قدم هایی سست و لرزان رفتم سمت خونه محیا... همین که در خونه رو پشت سرم بستم زانوهام تا شد و نشستم پشت در... دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود...اختیار صدای هق هقم دست خودم نبود...چقدر من امروز بی طاقت و بی اراده شده بودم!!! میدونستم مامان بابای محیا خونه نیستن ولی مگه فرقی هم به حال منِ بی اراده داشت؟! نه!...مطمئنا نداشت...! 👈...ایــــن حالِ منِ بی توست... ...بُغضِ غَزَلے بــــے رَحـــم... اُفتاده تَرین خورشـــید... ...زیرِ سُمِ اَســـبِ شَب...👉 محیا که از صدای بسته شدن در متوجه حضور من تو خونه شده بود خودشو با سرعت به من رسوند... با دیدن حال زارم سریع به سمتم اومد و با گرفتن دو بازوم مجبور به بلند شدنم کرد و منو به سمت داخل خونه برد.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1