eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت. از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت. جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج می شد. کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است. صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید. دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا. اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند. _یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا. آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره. قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده. روی زمین نشست و به سجده افتاد. حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت. خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت. _پدر جان بلند شین. پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد. _دختروم تو هم برا پسروم دعا کن. _دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟ _بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان. _بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه. _نه نمخه باباجان خودوم مروم. از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد. _نه پدرجان همراه من بیاین. وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند. جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند. خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود. با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت. خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود. حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود. اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود. پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت. _پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه. در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد. _پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله. دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش. چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد. _کجا بابا جان بمون خب پیش ما. _نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن. لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین. سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_هفتم همی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعدم پاشد رفت سمت آشپزخونه...سرمو انداختم پایین و به حرفای اسما فکر کردم که حسنا سقلمه ای بهم زد و گفت: +هوووی کادوی اسی رو دیدی مال منم ببین بچه پررو مال منم دست کمی از مال اسی نداره ها! محکم بغلش کردم و گفتم: _تو که همون اول بهترین هدیه دنیارو دادی... اشاره ای به شاخه گل که روی میز بود کردم و همزمان باهم گفتیم: _رز قرمز... بعدم باهم خندیدیم و من در همون حال گفتم: _چطور یادتون مونده بود؟! حسنا دهن باز کرد که جواب بده که اسما همینطور که از آشپزخونه میومد بیرون گفت: +دیگه دیگه...ما یه همچین فرشته هایی هستیم... حسنا:آفرین خواهرم زدی به هدف... نگاهی به دوتاشون کردم و گفتم: _معلومه خب به قول خودتون کدوم بقالی میگه دوغ من ترشه! هردوشون زدن زیر خنده و حسنا با خنده گفت: +قربان ضرب المثل گفتنت!یا نگو یا درست بگو...کدوم بقالی میگه ماست من ترشه...نه دوغ من... از سوتی که دادم خندیدم و رفتم سراغ پاکت قرمز رنگ... در پاکت رو باز کردم وبا یه جانماز ساتن سفید رنگ که کناره هاش مروارید دوزی شده بود روبرو شدم... خیلی خوشگل بود...با ذوق از پاکت آوردمش بیرون و تاره متوجه بوی خاصی که میداد شدم... به دماغم نزدیک کردم و عمیق بوش کردم...بوی یاس بود... کنجکاوانه داخل پاکت و جانماز رو برا پیدا کردن منبع عطر گشتم که حسنا گف: +گشتم نبود نگرد نیس گل من! _این بو... +بوی یاسه... _پس کو منبعش... _یاه یاه یاه یاه...فکر کردی منبع رو به این راحتی در اختیارت قرار میدم؟اشتباه کردی گل من!این بو هر دفه که دلم سوخت ثانیه ای بهت قرض میدم...در واقع این بود یه نوع پاداش در ازای هر یک کار خوبه! بعدم قری به سرو گردنش داد و تکیه زد به پشتی مبل... بعد از تشکر مجدد کادو ها رو بردم تو اتاق و دوباره رفتم نشستم کنارشون که اسما گفت: +چه خبر؟ _از چی؟ یکم تو گفتن من من کرد و بالاخره گفت: +خانوادت...زنگی نزدن؟!سراغی نگرفتن؟ سعی کردم توجهی به درونم که غوغایی توش بود نکنم و با خونسردی گفتم: _نه...زنگی نزدن...دیگه نمیتونن هم بزنن... حسنا:چی؟چرا نمیتونن؟ _چون من گوشیمو فروختم!دیگه هم نخریدم... حسنا:چرا نخریدی؟ _چرا بخرم؟دیدی که دوهفته گذشته زنگ نزدن...اگه دلون میسوخت همون هفته ی اول زنگ میزدن...حالاکه نزدن ینی واقعا تمایلی به برگشت من ندارن.پس منم الکی پولمو حروم گوشی نمیکنم. اسما:میگم که...الینا...تو...تو گفتی که شرکتی که رایان توش کار میکنه شیرازه مگه نه؟ _خب که چی؟! اسما:نمیخوای بری یه سری بهش بزنی؟اونم جزیی از خانوادته... حال واقعی منو فقط خدا میدونست...با همون خونسردی ظاهری باز گفتم: _من دیگه خانواده ای ندارم...از همشون دل بریدم...مخصوصا...از رایان... بعد ازین خرف سریع به دسشویی پناه بردم تا از سقوط قطره اشکی که منتظر بودجلوگیری کنم 🍃راوی دوم مهر فرار بود الینا برای آشنایی و تحویل مدارکش به بوتیکی بره که برای کار قبولش کرده بودن... تصمیم گرفته بود از همین روز اول با چادر سر کار حاضر بشه... بعد از پوشیدن مانتو شلوار سورمه ای ساده و یک مقنعه سورمه ای چادر رو که از دیشب روی میز توالت اتاق گذاشته بود برداشت و پشت به آینه ایستاد.نگاه کلی به چادر انداخت.چادر هنوز از تا باز نشده بود.استرس داشت؛ولی دلیل منطقی برای استرسش پیدا نمی کرد... شاید به خاطر حرفهای دیشب اسما بود... دیشب آخر کار اسما بهش گفته بود مواظب باش الینا!چادر میراث مادرمونه؛...الینا،مواظبش باش نکنه بهش بی حرمتی بکنی!... حرفهای اسما یکی پس از دیگری در گوشش زنگ میزدند... کم کم داشت دلیل استرسش رو پیدا می کرد... اگه نمیتونست حرمت نگه دار باشه چی؟! اولش که اسما این هدیه رو بهش داد انگار قضیه و جدی نگرفته بود.اما حرفهای اسما... دوباره صدای هشدار دهنده اسما: +الینا چادر مثل حجاب اجبار نیست ولی یه برتریه...یه چیزی که تورو از بقیه متمایز میکنه...یه سری کارها...رفتارها...در شان یه دختر چادری نیست... می ترسید؛ولی اطمینان داشت.از کاری که میخواست بکنه مطمئن بود.هنوز پشت به آینه ایستاده بود.بالاخره دلشو به دریا زد... چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و زیر لب بسم الله گفت.همزمان با باز کردن چشماش تای چادر هم باز شد... چادر رو روی سرش قرار داد و کِشش رو تنظیم کرد.هنوز پشت به آینه بود... برای دیدن خودش ذوق داشت...انگار هنوز باورش نشده بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1