eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
32هزار عکس
27.7هزار ویدیو
53 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد. صدای مریم خانم بلند بود. حورا زیر لب گفت:باز شروع شد. _اےن دختره ڪجا گذاشت رفت این وقت شبے؟ ماشالله تو هم خونسردے اجازه دادے بره. معلوم نیست ڪدوم گورے میره با ڪیا میگرده ڪه انقدر پررو شده. تو هم به جاے اینڪه جلوشو بگیرے تشویقش مے ڪنے بره. آفرےن باریڪلا. فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه هاے شب تو ڪوچه خیابون پلاسه. آقا رضا گفت:هےس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف مے زنے. زشته.. _زشت دختر جوونه ڪه شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطے مے ڪنه. حورا خواست برود، خواست جوابے بدهد، خواست حرف هاے دلش را ڪه در این چندین و چند سال روے دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر ڪرد. دستانش رو مشت ڪرد و فشار داد. حرفے نزد و سر جایش ایستاد. ناگهان صداے مهرزاد را شنید ڪه مانند همیشه به طرفدارے از او آمده بود. _چه خبرته مامان؟ مثل این ڪه یادت رفته دختر خودته ڪه تو خیابونا میچرخه نه حورا. سپس رو ڪرد به پدرش و گفت:چرا وایستادین نگاه میڪنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هر چے از دهنش درمیاد به حورا بگه؟ مرےم خانم باز به صدا درآمد:چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفدارے نڪن. دختر بے ننه بابا ڪه طرفدارے نمے خواد. _حورا بے مادر و پدره اما یڪیو داره ڪه خیلے دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره ڪه تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره اے ڪم نشده. انقدر دوسش داره ڪه بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمے ڪه تو این خونه براش درست ڪردین رو تحمل ڪنه. _حرفای جدید میزنے مهرزاد. ببینم نڪنه این دختره رو... _آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومے مثل حورا. مرےم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت:خاڪ بر سرم شد. وااااے خدا بیچاره شدم بدبخت شدم. آقا رضا زیر بغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند ڪرد. مرےم خانم همچنان گریه مے ڪرد و مانند ڪسے ڪه عزیزش را از دست داده شیون مے ڪرد. دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند. _دیدی مهرزاد؟ از اخر ڪار خودتو ڪردے ببین مامان به چه روزے افتاد از دست تو! مهرزاد با پوزخند گفت:هه تو یڪے دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت ڪنن. _خجالت بڪش مهرزاد. سمت برادرش حمله ڪرد ڪه پدرش جلویش را گرفت. _بی غیرت بے آبرو.. برو با اون دختره امل ڪه لیاقتت همونه &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_سی_سوم بعد ا
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از ناهار و جمع کردن ظروف به درخواست اسما و حسنا رفتم تو سالن و روی یکی از مبل های چرم قرمز رنگ نشستم و سرم رو انداختم پایین همه تو سالن نشسته بودن همین منو کمی معذب کرده بود! منتظر بودم بفهمم چرا همه دور هم جمع شدیم که آقای رادمهر یا همون پدر دوقلوها شروع به صحبت کرد: _خب الینا جان،ما همه تقریبا از اتفاقاتی که تو رو به شیراز کشونده با خبریم،نمیخوام خیلی برات سخنرانی کنم برا همین میرم یک راست سر اصل مطلب...میدونم که دنبال کار و خونه میگردی،در رابطه با کار که...خب نمیدونم چی کار میتونی بکنی ولی در رابطه با خونه...به اینجا که رسید مکثی کرد و نگاهش رو یکبار رو کل جمع چرخوندو ادامه داد: +طبقه ی بالای همین ساختمون یه واحد خالی وجود داره که مال خودمونه،در واقع... با دست به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد: +مال این شازده پسره!ما دیشب خیلی فکر کردیم.ما خودمون خیلی به این خونه نیاز نداریم.در واقع الآن اصلا نیاز نداریم.این خونه برا وقتیه که امیرحسین از خر شیطون پایین بیاد و یه عروس بیاره تو این خانواده... صدای اعتراض امیرحسین بلند شد: +عههه بابا...شما که... دست آقای رادمهر به نشانه سکوت بالا اومد و امیرحسین هم ناچار سکوت کرد... بعد خودش ادامه داد: +خلاصه که این خونه فعلا متعلق به شماست!... از لحن حرف زدنش و این فعلا فعلا هایی که می گف معلوم بود دل نمیسوزونه برام فقط داره کمک میکنه ولی من اینو هم نمیخواستم... میترسیدم زیر بار منت کسی برم!ترجیح میدادم مستقل باشم...سعی کردم خیلی مودبانه جواب بدم: _no...thanks... من...من خودم پول دارم و مطمئنم میتونم امیرحسین هم با همون مقدار حرص و عصبانیت جواب داد: Well,you wrong because that's my house and you had to talk to me(خب،اشتباه کردی چون اون خونه منه و تو باید با من حرف میزدی) اسما با قیافه گیجی گفت: +ای بابا چی میگین خب یه جوری بگین ماهم بفهمیم! یکم به حرف امیرحسین فکر کردم راس میگف اشتباه از من بود!اون خونه امیرحسینه! ولی من کسی نبودم که معذرتخواهی کنم...بالاخره اونم مقصر بود که پرید بین حرف من و پدرش! سری به نشونه ی اینکه چیزی نیس برا اسما تکون دادم و سرمو انداختم پایین. 🍃 یک ساعت بعد،بعد از اینکه مهناز خانوم خوب ازم پذیرایی کرد و کلی شرمندم کرد دوقلو ها و امیرحسین بلند شدن تا بریم واحد طبقه بالا رو ببینیم... فکر میکردم واحدی که میگفتن طبقه اول خونه باشه ولی وقتی سوار آسانسور شدیم و امیرحسین دکمه ی دو رو فشار داد فهمیدم طبقه دومه... آسانسور که متوقف شد اول امیرحسین پیاده شد و بعد من و دوقلوها... در چوبی شکل خونه سمت راست قرار داشت... امیرحسین در رو با کلیدی که داشت باز کردو با کفش وارد شد... همینطور که داشتم وارد میشدم به این فکر میکردم چرا امیرحسین با کفش وارد شد که وقتی به داخل خونه رسیدم جواب سوالمو گرفتم... وارد که میشدی یه راهرو کوتاه روبروت بود که کفش سرامیکی بود و فوق العاده کثیف!!! از راهرو که میگذشتی سمت راستت آشپزخونه بود و سمت چپت سالن... کف سالن یه فرش قدیمی پهن شده بود برا همین دیگه کفشامونو در آوردیم... داخل سالن به جز همون فرش و یه کاناپه سفید رنگ و دو تا مبل راحتی یک نفره به رنگ های سفید و زرشکی و یه میز شیشه ای گرد با پایه ی سفیدچیز دیگه ای وجود نداشت... البته بماند که روی هر چیزی یک وجب خاک وجود داشت!!! برگشتم و به آشپزخونه نگاه کردم.چیز خاصی توش نبود... یک یخچال و یک گاز و دو تا صندلی چوبی دو طرف اپن... همینطور که داشتم وارد آشپزخونه میشدم که به کابینت ها هم سرک بکشم صدای اسما رو هم میشنیدم که توضیح میداد: +ببخشید که خونه یه مقدار زیادی خالیه ها!آخه میدونی همونجور که بابا گف ما اصلا از این خونه استفاده نمیکنیم... برگشتم سمتش و نگاش کردم که ادامه داد: +آخه میدونی فعلا خونه رو گذاشتیم برا زن داداشم!!! بعدم چشمکی زد و خندید... از رفتارش و مخصوصا چشم غره ای که امیرحسین بهش رفت خندم گرفت... با خنده سری تکون دادم و پشتمو بهش کردم تا دوباره برم سروقت کابینتا... اکثرا خالی بودن یا فقط یکی دوتا کاسه بشقاب داخلشون بود... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1