خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_شصت_دوم تا دو روز در اتاقش تنها بود. زن دای
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_شصت_سوم
حسابی حالش گرفته شده بود و حرف های برادرش را نمی شنید.
_رضا میتونی هماهنگ کنی بریم دیدنش؟ یا.. یا شمارشو گیر بیاری؟
_مگه به همین اسونیاست پسر؟ بعدشم اون تو خونه داییش زندگی می کنه. بعد فردا داییش بگه شما با دختر خواهر من چیکار داشتین چی می خوای بگی؟
امیر مهدی مستاصل ماند. نمی دانست چه کند و دست به سمت چه کسی دراز کند؟ باید هرطور شده از حالش باخبر می شد.
_میشه.. میشه به بهانه دیدن مهرزاد... بریم اونجا؟ میتونم اینجوری ببینمش.
_ مهدی جان مهرزاد سایه تو رو با تیر میزنه چی چی بریم اونجا؟ دوست داری بازم بزنه صورتت رو داغون کنه؟
_ پس...پس تو بگو چیکار کنم؟
_ یکم صبر کن ببینم چی میشه.
_ نمی تونم رضا نمی تونم از نگرانی کلافه ام. لااقل شمارشو از هدی خانم می گرفتی.
_ عزیزمن... برادر من.. آقای محترم ایشون که نمیان شماره دوستشونو مستقیم بزارن کف دستم بگن برو بده به داداشت! بازم بدون فکر حرف زدیا.
امیر مهدی دستی به صورتش کشید و گفت: خب پس چه غلطی بکنم؟؟
امیر رضا دستش را گرفت و به داخل مغازه کشاند. نشستند روی صندلی و امیر رضا دستش را روی پای برادرش گذاشت.
– تو واقعا دوسش داری؟؟ یعنی اسم حسی که بهش داری چیه؟
_ نمیدونم رضا کلافه ام. از طرفی وقتی میبینمش آرامش میگیرم از طرفیم میترسم برم جلو و حسم رو بیان کنم. اون دفعه هم فکر کنم خدا نخواست که جملمو کامل کنم.
_بشین منطقی فکر کن. دو دوتا چهارتا کن ببین واقعا دوسش داری یا از سر یک حس زودگذره که حس خوبی بهش داری. بعدا در مورد دیدنش تصمیم میگیریم. باشه؟
_ باشه ممنون داداش.
سپس به شانه اش زد و از جا برخواست تا به مشتری جواب دهد. کارش که تمام شد برای اذان مغرب به مسجد رفت و نمازش را خواند.
بین نماز مغرب و عشا ٕ از روحانی مسجد درخواست استخاره کرد تا تکلیفش معلوم شود. آیا احساسش را ابراز کند یا نه؟!
_جوون هرچی که هست عاقبت نداره. دنبالش نرو به چیزی نمیرسی.
امیرمهدی وا رفت و روی زمین نشست. چقدر از این که استخاره کرده بود پشیمان بود. دیگر دلش رضا نبود و حس خوبی به این قضیه نداشت.
با حال خراب از مسجد خارج شد و به مغازه رفت. دیگر حس و حال کار کردن را نداشت. برای همین روی صندلی نشست و در فکر فرو رفت.
"یک عده را باید نگه داشت تا ببینی قسمتت هستند یا نه! نباید رهاشان کرد به امانِ خدا؛ گاهی قسمت، دست گذاشته زیرِ چانهاش که ببیند آدم چه میکند، تا کجا پیش میرود. سر به سرِ آدم میگذارد، دور میکند، قایم میکند پشتش و میگوید: باد برد تا ببیند چقدر دنبالش میروی؛ چقدر پیاش را میگیری که داشته باشیاش، که نگذاری بیهوا برود. هر چیزی را نباید رها کرد به امیدِ قسمت! خودِ قسمت هم گاهی امیدش به آدمهاست و زیرِ لب میگوید: چه بر سرِ بودنِ هم میآورید. حواس پرتیها و رها کردنهایمان را گردنِ قسمت نیندازیم."
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_دوم الین
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_سوم
امیر با خوشحالی چرخید سمت ایلیا و گفت:
_تحصیلات که براتون مهم نیس هس؟!
ایلیا متعجب از اینهمه خوشحالی و ذوق امیرحسین گفت:
+ن...نه...چطور؟!
امیر با شنیدن این حرف از شدت خوشی تند تند شروع به حرف زدن کرد:
_ببین من یه دختری میشناسم بنده خدا دنبال کاره.تحصیلاتشم دیپلمه...ینی...ولش کن اصن تو که گفتی تحصیلات مهم نیس.سابقه کار چی مهمه؟!اصن مهم باشه یا نباشه قبلا تو بوتیک لباس فروشی کار میکرده بوتیک ستاره تو خیابون سینما سعدی...میتونه...میتونه بیاد پیش تو برا کار؟!
ایلیا با چشمای گشاد و متعجب زل زده بود به امیر که تند تند کلمات رو پشت سرهم ردیف میکرد.
+اممم...باشهه...
بعد با قیافه شیطونی ادامه داد:
+حالا کی هس این دختری که انقدر سنگشو به سینه میزنی؟!
امیر متوجه شد که داره گند میزنه.پیش خودش فکر کرد کم مونده دستم برا ایلیا رو شه!
ظاهرش رو خونسرد نشون داد و گفت:
_راستش دوست خواهرامه...بهم رو زده ازم خواسته کار براش پیدا کنم...دیگه منم...
ایلیا با لبخند شیطونی حرف امیر رو قطع کرد و گفت:
+باشه...باشه...حالا هرکی...فردا بگو بیاد مجتمع سینا تو خیابون زند...
امیر با تعجب تکرار کرد:
_زننند؟!بابا تو همچین گفتی یه هایپر کوچیک گفتم حالا تو پایین ترین نقطه شهره!!!زند که مال بچه پولداراس!!
ایلیا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
+نه بابا اونطوریاهم نیس...البته سرمایه ای که بابا به عنوان قرض بهم داده کم نیس...
امیرچشماشو تنگ کرد و گفت:
_همون پس...سرمایه پدرجان میلیاردی بوده!!!
ایلیا لبخندی زد و در تایید حرف امیرحسین گفت:
+اِاای!!!
امیرحسین به یاد آورد که ایلیا همیشه پولدارترین پسر مدرسه بوده و کمک هایی که پدرش به مدرسه متقبل میشد میلیونی بوده!!!
بعد از چند دقیقه دیگه صحبت از هم خدافظی کردن و امیر با خوشحالی زایدالوصفی به سمت خونه رفت...
🍃
با حس گرمای شدید از خواب پرید...
از درون گرمش بود و حس میکرد داره میسوزه...
عرق کرده بود ولی دست و پاش یخ بود...
گلوش خشک شده بود و به شدت میسوخت...
نیاز شدیدی به یک جرعه آب گرم داشت ولی بی حال تر از اونی بود که بخواد پاشه و تا آشپزخونه بره تا آب بخوره...
سرش خیلی درد میکرد...همه ی بدنش کوفته بود ولی در خودش توان بلند شدن از روی تخت و قرص خوردن رو نمیدید.تصمیم گرفت با همه ی دردهایی که داشت بجنگه و دوباره بخوابه...
ولی نیازی با جنگ نبود چشماشو روی هم گذاشت و طولی نکشید که دوباره به خواب رفت...فقط در آخرین لحظه فکری به ذهنش خطور کرد:
《کاش کسی بود که یه لیوان آب به دستش بده》...!
🍃
به خونه رسید...
عصر بود و خورشید کم کم در حال غروب...وارد راهرو ساختمون که شد کمی مکث کرد.نمیدونست اول به خونه خودشون بره و خبر رسیدنش رو به خانواده بده یا به خونه الینا بره و خبر خوب کارمند شدنش رو به الینا بده!!!
با اندکی تفکر به این نتیجه رسید که اگه اول به خونه الینا بره بهتره چون اگه میرفت خونه خودشون دیگه راه فراری از خونه نداشت!!!
با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی نفس زنان جلو واحد الینا رسید با خودش فکر کرد《چرا با پله اومدم؟!》سری برای خودش تکون داد و زمزمه کرد:
_دیوونه شدم رفت!!!
قدمی جلو رفت و زنگ در رو زد.همینطور که منتظر بود دستی به موهاش کشید تا مثلا مرتب تر بشه...
دوباره زنگ زد.ایندفعه دستی به پیرهنش برد و مثلا صافش کرد...
بازم کسی در رو باز نکرد...
دوباره زنگ زد ولی بازم در باز نشد!!!چندبار با مشت به در کوبید و وقتی دید بی فایدس موبایلشو از جیبش درآورد تا به الینا زنگ بزنه!شماره الینارو داشت.خودش روز اولی که الینا به اینجا اومده بود
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1