خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_شصت_ششم امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده ا
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_شصت_هفتم
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند.
آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد.
اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود.
باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند.
اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد.
جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد... فقط نگاه میکند.
چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود.
دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت.
حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند.
سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند.
بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد.
هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود.
کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است.
هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟
آیا از پریشونیش کم می کنه؟
اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد.
مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد.
نباید بیشتر از این طولش می داد.
به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد.
سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد.
مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید.
وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟!
اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد.
وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد.
روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است.
پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه..
باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد
پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصت_ششم اسم
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_هفتم
حسنا با دیدن قیافه ی مغموم الینا پی به درد درونش برد و گفت:
+الی؟!چی شده مگه؟!مگه شما دیشب نرفتین مهمونی پس چرا اخراجت کرد؟!
الینا و بغضش شروع به تعریف ماجرا کردن...
بعد از تموم شدن حرفاش حسنا دستمالی به الینای گریه کرده داد و گفت:
+فداسرت.کار که تموم نشده.میگردی یکی دیگه پیدا میکنی..
اسما هم سری یه نشونه تایید تکان داد و گفت:
+آره بابا!کار ریخته...باید بری دنبالش...ایشالا حالت که بهتر شد میری دنبال کار...
الینا زهرخندی به هردو ی اونا زد و هیچی نگف.
هیچ کس نمیتونس غم الینارو درک کنه!الینایی که کل سرمایه ی زندگیش درحال حاضر یه تراول پنجا تومنی بود!!!
با شنیده شدن صدای زنگ حسنا از جا بلند شد و به سمت در رفت.
چادری روی سرش انداخت و در رو باز کرد.
با دیدن امیرحسین یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:
+به به داداشی گلم!شرمنده تعارفت نمیکنما!ورود آقایان ممنوعه!!!!
_زبون نریز بچه بیا این سوپو مامان داد گفت بدمت بدی الینا خانوم...
حسنا با لحن کشداری گف:
+چشششششم...امر دیگه؟!
_نه...آهان چرا.راسی مامان گف بپرسم ببینم اگه حال الینا خانم خوبه که هیچی اگه خوب نیس بگم مامان بیاد اینجا.
حسنا تای ابروشو داد بالا و با چشمای تگ شده و شیطون پرسید:
+مامان گف حال الی رو بپرسی یا مثلا یکی از اعضای بدنت گفت بپرسی...مثل مثلا قلبی...دلی...کلیه ای...
امیر با چشمای گرد شده و عصبانی تشر زد:
_حسنا!!!
+باشه باشه تسلیم مِسدِر مِسِنجِرلطف بفرمایید به مامان بگید الینا حالش خوبه ربع ساعت هم هست که بیدارشده.لازم شد خبرشون میکنیم.
امیر نفس راحتی از درون کشید ولی به روی خودش نیاورد و با گفتن خیلی خب به طبقه پایین رفت...
فردای اونروز هرچی دوقلو ها اصرار کردن که به دانشگاه نرن و پیش الینا بمونن الینا زیر بار نرفت و قبول نکرد.ادعا میکرد حالش خیلی بهتر شده.برای همین دخترا قبول کردن و صبح ساعت هشت راهی دانشگاه شدن.
الینا با اینکه قول استراحت کردن به دوستاش داده بود راضی نشد و به محض اینکه از رفتن دوقلو ها مطمئن شد به قصد پیدا کردن کار شال و کلاه کرد.
در حال پوشیدن چادرش بود که زنگ در به صدا اومد.مثل آدمایی که کار خطایی انجام داده باشن هول شد و استرس گرفت.اما حالتش با دیدن امیرحسین از تو چشمی در تغییر کرد.نمیدونس چه حسی داره.متنفر که نبود هیچ تازه کمی هم ممنون بود.چون خودش هم از دست خانم علوی به عاصی شده بود.شاید بهتر بود اسم حسش رو بزاره عصبانیت یا کمی دلخوری...
در رو باز کرد و کاملا خشک و رسمی سلام کرد.
امیرحسین سر به زیر جواب سلام داد و بعدش با شک و تردید پرسید:
+جایی میرفتید؟!
الینا بی حوصله جواب داد:
_yes.If you let me...(بله.اگر بهم اجازه بدین)
+خواهش میکنم.بفرمایید فقط...اممم...در رابطه با کار...باید بگم که جورش کردم براتون...
الینا با چشمای گرد شده گفت:
_واقعا؟!؟
+بله بله...من که گفتم جورش میکنم...
_کجا؟!چجوری؟!چه کاری هست حالا؟!
+یه فروشگاه بزرگ تو خیابون زند.صاحبش دوست خودمه.برا بخش مواد غذایی نیاز به فروشنده یا یه همچین چیزی دارن...گفت شما بری تا ببینن شرایط چطوره و اینا...البته من راجب همه شرایطتون بهش گفتم...کم و بیش...اونم قبول کرده...
الینا که با شنیدن این اخبار تمام حس حرص و عصبانیتش فروکش کرده بود با ذوق گفت:
_اینکه عاااااالیه...خب...
به سرفه افتاد...بعد از سرفه ادامه داد:
_ببخشید...خب بریم...من که آمادم...آدرس بدین من میرم...گفتین کجا؟!زن؟!...
+زندد...اممم راستش خیابون زند یکم از اینجا دوره...ولی شما اصلا نگران نباشین من خودم میرسونمتون...فوقش صبحا یکم زودتر از خونه میام بیرون...
الینا شرمگین و متشکر سر به زیر انداخت و گفت:
_نه ممنون...فقط اگه همین امروز...منو برسونین که راهو یاد بگیرم ممنون میشم...
+نه دیگه امروز که نمیشه...ایشالا از فردا پس فردا...
الینا متعجب سر بالا آورد و گفت:
_چرا؟!
+چون شما هنوز خوب نشدین!!!...
_اما من...
+نه دیگه...بحث نکنید لطفا...خدافظ...
بعدم در برابر چشمای متعجب الینا سوار آسانسور شد!!!
اونروز الینا کامل در خونه سپری کرد و تمام مدت در دلش از محبت های برادرانه ی امیر ممنون بود.با خود فکر میکرد شاید حتی بتوان گفت امیر از کریستن هم بهتر است...
چقدر دلش برای کریستن و آغوش پر مهر برادرانه اش تنگ شده بود...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال ممنوع❌