🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_شصت_چهارم
حورا می خواست به دانشگاه برود اما نمیتوانست با عصا و چادر راه برود. پایش سنگینی می کرد و اعصابش را به هم ریخته بود.
در این چند روز یک بار هم مهرزاد را ندیده بود اما همیشه صدای دعوا و سرو صدای مریم خانم با مهرزاد را می شنید.
مارال از او مراقبت می کرد و در نماز خواندن یا دستشویی رفتن به او کمک می کرد.
همیشه با خود می گفت: اگه مارال نبود نمی دونستم چی کار کنم؟!
مدتی هم بود که حرم نرفته بود و دلش بد جور هوای گنبد و بارگاه امام رضا را داشت. یکهو یاد پسر آن پیرمردی افتاد که به خانه شان رفته بود.
چقدر سخت است گوشه نشین شدن و از خانه بیرون نرفتن. چند بار خواست تنهایی حتی در حیاط قدم بزند اما ترس از دیدن مهرزاد یا افتادن چادرش ، تصمیمش را عوض می کرد.
مارال وعده های غذایی را به اتاقش می اورد اما بدون اطلاع مریم خانم. با هم ساعاتی را می گذراندند تا کمی سرگرم شوند و بعد هم مارال به درس هایش می رسید و حورا باز تنها میشد.
از هدی خواسته بود برایش غیابی مرخصی یک ماهه بگیرد و جزوه ها به او برساند. تا برای امتحانات پایان ترم نماند.
هدی هم گاهی که مریم خانم نبود به حورا سری می زد و جزوه ها چی کپی شده را برایش می آورد.
دفعه اول به حورا گفت که امیر رضا سراغ او را گرفته و حورا حتم داشت امیر مهدی نگران شده و برادرش را جلو انداخته تا از حال او با خبر شود.
اما از اینکه دیگر سراغی از او نگرفته بود کمی دلگیر بود.
باز هم صدای درونش به او می گفت: تو هیچ صنمی با امیر مهدی نداری ورا باید ازت خبر بگیره یا نگرانت بشه؟! محاله چشمش یک دختر بی پناه و تنها رو گرفته باشه.
خلاصه با همین حرف خودش را دل گرمی می داد تا فراموش کند که چرا امیرمهدی از او سراغی نگرفته است.
هدی و امیر رضا هم قرار بود عید نوروز عقد کنند.
خیلی برایش خوشحال بود و دوست داشت حتما در حرم و محضرش باشد. کاش تا آن موقع پایش از گچ درآید.
سه شنبه وقت داشت برای باز کردن آتل گردنش. شب ها خوابیدن برایش سخت بود و نمی توانشت راحت بخوابد. خوشحال بود که دیگر گردنش ازاد می شود.
آقا رضا ماشین را روشن کرد و مارال کمک کرد به حورا تا آماده شود. سپس همراه او در ماشین نشست و به درمانگاه رفتند. بعد از باز کردن آتل و چند توصیه از طرف دکتر به خانه رفتند و حورا تصمیم گرفت به حمام برود.
خیلی کثیف شده بود و دیگر تحمل نداشت.
باز هم مارال به او کمک کرد تا حمام کند و بعد حمام، لباس گرمی به او داد و او را خواباند.
- مارال جان؟ ممنون که این مدت کمک حالم بودی و مثل یک خواهر مراقبم بودی.
_ خواهش میشه حورا جون تو هم کم بهم کمک نکردی. جبران کردنش شیرینه حورا جون.
- فدای تو بشم من عزیزکم. خیلی ممنونم ازت که پیشمی و تو این خونه تنها تویی که دوسم داری.
مارال خواهرانه پیشانی حورا را بوسید و گفت : خوب بخوابی شب بخیر.
_ شبت خوش عزیزم.
مارال که رفت حورا با خواندن چند ذکر و آیه چشمانش را روی هم گذاشت و خوابید.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شصت_چهارم
شماره رو از الینا گرفته بودتا در مواقع اضطرار برادرانه کمکش کنه!!!
با چندبار بالا و پایین کردن لیست مخاطبین بالاخره نام الینا مالاکیان رو پیدا کرد.انگشتش رو روی اسم کشید و منتظر برقراری تماس شد.چند دقیقه ای صبر کرد اما کسی از اونور خط پاسخ گو نبود.
قطع کرد و دوباره زنگ زد...
پنج بار زنگ زد و کسی جواب نداد...
چندبار دیگه با مشت به جون زنگ و در افتاد ولی بی فایده بود...
نمیدونس چرا دلش انقدر شور میزنه...
فکر کرد شاید الینا طبقه پایین باشه...
با عجله به سمت پله رفت و وقتی به اولین پله رسید با کف دست به پیشونیش زد و همونطور که با حرص زمزمه میکرد پاک دیوانه شدم وارد آسانسور شد...
به محض رسیدن به طبقه همکف خودش رو از آسانسور پرت کرد بیرون و رفت سمت خونه.
با رسیدن جلو در خونه کلیدش رو از جیبش در آورد و در قفل چرخاند.همینکه وارد خونه شد مهرناز خانم سر چرخوند و با دیدن امیرحسین گفت:
+به به...شازده پسرم چه عجب یه سر به خونه زدی!!!
با وجود استرس و دلشوره ی بی دلیلی که داشت برای اینکه مادرش به چیزی شک نکنه خندید و گفت:
_سلام مامان گلم...ببخشید کارم امروز یکم زیادتر بود وقتم نکردم زنگ بزنم که دیرمیام.ولی حالا نگران نباش اگه مشکلت ناهار ظهر که اضاف اومده خودم دربست در خدمتم.بده تا تهشو میخورم.
مهرناز خانم با خنده گفت:
+لازم نکرده!ناهارتم برو همونجایی بخور که تا حالا بودی!
امیر خندیدو پرسید:
_جیغولوا کجان؟!
جیغولوا مخفف کلمه ی دوقلوهای جیغ جیغو بود که امیر از خودش ساخته بود.
مهرناز خانم اخم تصنعی کرد و گفت:
+بچه هام انقدر خسته بودن ظهر ساعت سه رسیدن خونه ناهار خورده نخورده رفتن تو رختخواب.
سطل آب سردی روی امیر خالی شد!پس الینا اینجا هم نبود!...
مونده بود چکار کنه که مهرناز خانم به یاری اش شتافت:
+امیر برو دخترارو بیدار کن خیلی خوابیدن...
به سرعت قدمی به سمت اتاق برداشت که صدای مهرناز خانم بلند شد:
+امیرحسین...درست صدا بزنیا نه با داد و بیداد!
امیر بد خنده سری تکون داد و رفت سمت اتاق دوقلوها.
در اتاق بسته بود.تقه ای به در زد و بعد از چندثانیه در را باز کرد.
اسما که با صدای در از خواب پریده بود با چشمانی نیمه باز منتظر بود ببینه کی وارد اتاق میشه.با دیدن امیرحسین چشماشو بست و ناله مانند گفت:
+پوووف بازم تو؟!
امیر بی توجه به اسما چندقدمی به داخل اومد و گفت:
_پاشین...پاشین...اسما حسنا با دوتاتونم.زود بلند شید.
حسنا که تازه از سروصدای امیرحسین بیدار شده بود با چشمای بسته نالید:
+اااه چته زود زود میکنی!!؟؟
_پاشین ببینم الینا خانوم کجاس؟!
دخترا از سوال ناگهانی امیرحسین چنان جا خوردن که هردو متعجب چشماشون کامل باز کردن و گفتن:چییی؟!
اسما:تو چکار الینا داری؟!
حسنا در تایید حرف اسما سری تکون داد و گفت:
+راس میگه!به توچه الی کجاس!!
امیر که تازه متوجه سوتی خودش شده بود گفت:
_آخه میدونین من دیشب...اه اصن قضیش طولانیه فقط اینو بهتون بگم که من باید یه خبر خیلی مهم رو هرچی سریعتر بهشون بگم...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
_قبل از اینجا رفتم در خونشون زنگ زدم ولی جواب ندادن.چندبار زنگ در و موبایلشونو زدم ولی بی فایده بود!...
اسما با بی حوصلگی گفت:
+وا خب حتما سرکاره!!!
حسنا:اره بابا سرکاره الی خیلی وقتا اضاف کاری قبول میکنه!!!
امیر متعجب از حرف حسنا پرسید:
_اضاف کاری؟؟!!برا چی؟!
حسنا:چمیدونم وقتی ازش میپرسیم میگه زندگی خرج داره!!!
امیر همینطور که در دل دعا میکرد که حقوق این شغله بیشتر باشه گفت:
_حالا به هرحال بهتون بگم که الینا خانوم امروز سرکار نرفتن صبح دیدمشون جلو در گفتن امروز استراحت میکنن.
اسما پتورو روی سرش کشید و گفت:
+اه امیر چه گیری هستی تو!خب حتما حالش بهتر شده رفته سر کار...الیناس دیگه هرکاری ازش ممکنه...
امیر کلافه پتو رو از روی سر اسما کشید اونور و گفت:
_اسما!الینا خانوم امروز نمیتونسته بره سرکار.آخه...آخه دیشب اخراج شد!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1