eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_شصتم آن شب به خوبی گذشت و صبح بدی را به دنب
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حورا به زور چشمانش را باز کرد و به سختی تکانی به بدن کوفته اش داد. انگار پایش جایی گیر بود. نتوانست پایش را بکشد بیرون‌. صدای آژیز آمبولانس گوشش را کر کرده بود و چند مردی که داشتند به سمت او می آمدند تا نجاتش دهند را دید. بلافاصله چادرش را جلو کشید و ارام گفت: نه لطفا بگین یک خانم بیاد کمکم. مرد جوانی که بالای سرش ایستاده بود و لباس سفیدی به تن داشت گفت:خانم شما تو وضعیت بدی هستی بزار کمکت کنیم. گناه که نیست. _چ..چرا. بگین خانم..بیاد. و سپس بیهوش شد. "تا عمر دارم چادرم را از سرم تکان نمی دهم. اگر از سرم بیفتد امانت مادرم را ضایع کرده ام. باید بر سرم باشد حتی در قبر تا امانت فاطمه زهرا را به خود مادرم تحویل بدهم." حورا دوباره چشمانش را در اتاقی سرد و سفید باز کرد. ترسید و کمی خود را تکان داد. پرستاری داخل شد و گفت:تکون نخورین خانم شما پاتون آسیب دیده. _من...کجام؟؟مهرزاد.. کجاست؟ _شما بیمارستانی عزیزم. اون آقایی هم که با شما بودن اتاق بغلیتون بستری هستن. ملاقات کننده نداری؟ حورا من و منی کرد و دلش آتش گرفت از بی کسی و تنهایی اش. با بغض گفت: نه.. فقط کی مرخص میشم؟ _یکی دو روز باید بمونین تحت مراقبت. پاتون شکسته گردنتونم آتل گرفتیم نباید زیاد تکون بخورین. حورا با اشک لبخندی زد و تشکر کرد. پرستار، سرم حورا را تنظیم کرد و گفت: اگه کاری داشتی این زنگو فشار بده میام. _ چشم. پرستار که رفت بغض پنهان حورا سر باز کرد و اشک ریخت. کاش او هم کسی را داشت که به او سر بزند، برایش کمپوتی بیاورد، حالی بپرسد، آغوشی بدهد و برود. تنها همین. کاش از حال مهرزاد با خبر بود. همه چی یک هو اتفاق افتاد و حورا را غافلگیر کرد. یک تصادف آنی و نابهنگام که آخرش به بیمارستان ختم شده بود. در اتاق زده شد و آقا رضا داخل شد. حورا کمی سرجایش تکان خورد و سلام کرد. _سلام دایی جان. خوبی؟ حورا دستی به صورت خیسش کشید و گفت:سلام خوبم ممنون. _ اول رفتم پیش مهرزادم بعد اومدم پیشت تا بهت سر بزنم. دکترت گفت دو روز باید بمونی. _ مهرزاد چطوره؟ _اونم مثل تو پا و گردنش آسیب دیده. فکر کنم با هم مرخص بشین. امشب مریم خانم میمونه پیشتون. من کار دارم. مواظب خودت باش. _باشه ممنون. _ خداحافظ. آقا رضا که رفت، حورا پتو روی خودش کشید و ناگهان به فکر نمازش افتاد‌. هوا داشت تاریک می شد و نماز ظهرش را نخوانده بود. به خودش افتاد و زنگ را فشار داد. پرستار آمد و گفت: جانم خانمی چیشده؟ _ من نماز ظهرمو نخوندم میشه برام مهر بیارین با یکم خاک؟ پرستار تعجب کرد آخر سابقه نداشت که کسی در این وضع و حال بخواهد نماز بخواند. سری تکان داد و رفت خاک و مهر آورد. حورا تیمم کرد و از پرستار تشکر کرد. نمازش را خوابیده خواند و منتظر نماز مغرب ماند. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_شصتم الینا ب
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از این حرف سریع از پله های کنار تخت پایین اومد و رفت سمت کشو.اسما هنوز در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده که با برخورد شال آبی رنگی به صورتش به خودش اومد. حسنا در حالی که شال را دور گردنش محکم میکرد گفت: +اسماااا...زود باش دیگه... حسنا از اتاق رفت بیرون و اسما رفت جلوی آینه. خانم و آقای رادمهر با دیدن حسنا آنطور حاضر و آماده مشکوک نگاهی به هم کردند. آقای رادمهر چشمی باریک کرد و پرسید: +کجا تشریف میبرید؟! حسنا دستپاچه دنبال جواب می گشت که اسما با خونسردی ظاهری از اتاق بیرون اومد و گفت: +بالا پیش الی!زنگ زد گفت یکم حالش خوب نیس.ازمون خواست بریم پیشش.بریم؟! حسنا نفس عمیقی کشید و در دلش به خاهرش احسنت گفت. اسما همیشه فقط پنج دقیقه توی شوک چیزی می ماند و شاااید دستپاچه میشد.ولی بعد سریع حفظ ظاهر میکرد. آقای رادمهر نگاهی به همسرش که در حال مطالعه بود انداخت.مهرناز خانم متوجه نگاهش شد و شانه ای بالا انداخت. آقای رادمهر رو به دوقلوهاکرد و گفت: +اشکال نداره... هنوز حرف آقای رادمهر تمام نشده حسنا به طرف در پرواز کرد. اما اسما با همان خونسردی ظاهری منتظر ادامه حرف پدر بود. +فقط یادتون نره که فردا دانشگاه دارید... اسما با یادآوری کلاس فردا که راس ساعت هشت برگزار میشد آهی کشید و بی حوصله گفت: +بااشه... بعد از این حرف به سرعت به حیاط اومد.اما اثری از الینا یا امیرحسین نبود.حسنا زیر سقف ایستاده بود و به در حیاط خیره شده بود. با شنیدن صدای پای اسما برگشت و گفت: +امیر گف دو دقیقه دیگه میرسن...بابا چی گف! اسما شونه ای بالا انداخت و گفت: +هیچی...کلاس فردارو... هنوز حرفش تموم نشده بود که در پارکینگ ساختمون باز شد و ماشین امیر اومد داخل. هردو به طرف ماشین امیر پرواز کردن.امیر قبل از اینکه ماشین به سراشیبی پارکینگ برسه ایستاد و از ماشین پیاره شد. بارون هنوز به شدت میبارید. امیر ماشین رو دور زد و به سمت در الینا رفت. با باز کردن در الینا هم کمی چشماشو باز کرد اما با دیدن امیرحسین دوباره بست. امیر با دلی شکسته رو به دوقلو ها که منتظر توضیح بودن گفت: +زیر بارون بودن...حالش...شون...حالشون خوب نیس...ببریدشون داخل! اسما و حسنا بدون وقت تلف کردن زیر بغل الینارو گرفتن و بردنش طبقه بالا. اسما و حسنا شیفتی تا صبح بالای سر الینا که به شدت تب کرده بود و هر ازگاهی هذیان میگفت بیدار موندن و صبح به ناچار به چشمایی پف کرده از خونه زدن بیرون. ساعت هشت و نیم صبح بود که با حس سوزش بسیار زیاد گلوش از خواب بیدار شد.حالش اصلا خوب نبود.باران شب قبل بدجور مریضش کرده بود. با یادآوری شب گذشته دوباره بغض به گلوش حمله کرد.با چه بدبختی اون کار رو پیدا کرده بود.حالا باید چی کار میکرد!!! تمام بدنش درد میکرد و داغ بود.ولی اگه همونطور راحت و آسوده دراز میکشید کار گیرش نمیومد. به سختی از روی تخت بلند شد.به حمام رفت تا شاید دوش آب گرم بدن خشک شدشو نرم کنه... با بی میلی نصف لیوان شیر خورد و برای آماده شدن به اتاق رفت. پالتو و لباس های کلفت زمستانه با خودش به شیراز نیاورده بود. چند دست لباس آستین بلند روی هم پوشید و مانتوی سرمه ای همیشگیشو روش پوشید. سویی شرت خاکستری رنگش رو به تن کرد و با برداشتن چادرش از روی چوب لباسی به سمت در رفت. با باز کردن در راهرو موجی از سرما با سمتش حمله کرد و باعث شد دوباره همون لرزش دیشبی به وجودش رخنه کنه. تمام سلول های بدنش خواهش میکردن که برگرده به اتاق گرم و نرمش و از فردا بره دنبال کار ولی الینا نمیتونست آروم بگیره. نفس نصف و نیمه ای کشید و به حیاط رفت. خواست در کوچه رو باز کنه که صدای امیر از پشت متوقفش کرد: +الینا خانوم. برگشت و عصبی نگاش کرد: -بله؟! +کجا میرید؟!مگه حالتون خوب شده؟! -به خاطر لطف بعضی ها دارم میرم دنبال کار. امیر با پشیمانی سری پایین انداخت و گفت: +من که دلیل کارمو گفتم عذرخواهیم کردم.الآنم داشتم میرفتم برای شما دنبال کار.شما هم بفرمایید استراحت کنید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1