خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_صد_دوازدهم روز سوم شد و روز آخر. آخرین یادم
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_سیزدهم
بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید.
سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود.
_ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم.
امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد.
روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود.
پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم.
امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم.
_آخ از دست تو پسر.
_مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا.
کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد.
_قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد.
_ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم.
_خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه.
_قربونت برم پسرم نزن این حرفو.
هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون.
بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند.
فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد.
"ميگم دلبر
ولى من دوستت دارم چون شبيهِ هيچكس نيستى
شبيهِ هيچكس شعر نميخونى
شبيهِ هيچكس نگآه نميكنى
شبيهِ هيچكس نيستى جز خودت كه دلبرى
يا اينكه هيچكس شبيهات دلبر نيست؟
و شعر نميخونه؟
و نگاه نميكنه؟
و نميدونم...
ولى ميدونم كه تو، فقط تو دلبرى...
شبيهِ خودت دلبر بمون هميشه
خـب؟!"
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_سیزدهم
بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت...
با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد:
+منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!...
رایان بی حوصله جدی و محکم گفت:
_من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم...
بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست...
🍃
ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن...
حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود...
روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد.
به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در.
پچ پچ کریستن بلند شد:
+بیداری؟!
_آره کاری داری؟!
بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت.
رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد.
دوباره کریستن پچ پچ کرد:
+رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟!
صداش بغض داشت:
+کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟!
رایان بغض صدای برادرشو حس کرد...
هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر...
شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا...
از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده...
کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش:
+نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم...
سرشو بالا گرفت:
+آخ خدایا شکرت...
رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت:
_کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟!
کریستن مطمئن سر تکون داد:
+هر کاری میکنم...
بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید...
شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم...
روز کنکور...
روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم...
نتیجه بیخوابیام...
بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون...
اکثرا با خانواده اومده بودن...
آخ کاش یکیم با من اومده بود...
رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه...
چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه...
تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!"
اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!...
اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید!
خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم!
کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند!
🍃
چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم...
دلم جیغ میخواس...
دیوونه بازی...
گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن...
چشمم افتاد به شماره رایان...
مردد بودم زنگ بزنم یا نه...
میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم...
آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم...
به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم...
چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود...
ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه...
🍃راوی
با صدای زنگ تلفن از خواب پرید...
بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت:
_سلام؟!
صدای پرخنده رایان بلند شد:
+علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!...
خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت:
+راسی کنکور چی شد؟!
با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت:
_عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا...
رایان با خنده گفت:
+خب بگو بینم 20 میشی؟!
خندید و جواب داد:
_22میشم!
هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت:
_رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟!
رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت:
+دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1