eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon