🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_ششم
مقصدسفرآنها اندیمشک بود.
شب ساعت ۸رسیدند راه آهن اندیمشک. برای خواب به پادگان نظامی شهید حاج احمد متوسلیان رفتند. شام را هم همان جا در رستورانش خوردند.
شب خوابیدند و صبح همگی برای نماز صبح که بیدارشدند، مهرزاد اول ازهمه آماده نماز شده بود.
دنبال پرویزصداقت فرد که خوابش را دیده بودو دعوت نامه به او داده بود، می گشت.
بعد از نماز راهی یادمان شهداشدند.
به همه بچه ها چفیه و سربند دادند.
سربند مهرزاد یازهرا بود.
چه حس عجیبی به او می داد این یازهرای روی پیشانی اش.
چشمش که به اسم یادمان افتاد باورش نمیشد.
فتح المبین!
همان جایی که پرویزگفته بود منتظرتم.
سریع سراغ آقای یگانه را گرفت.
بچه ها گفتند که برای وضو رفته است دستشویی.
منتظرش ماند تا بیاید.
_پس کجا موندی تو داداش؟ بیا دیگه.
_چی شده مهرزاد جان؟ رفتم برای وضو. نماز ظهر و عصر اینجاییم.
_آقای یگانه اینجا منطقه فتح المبینه؟ دنبال یه نفرم که گفته اینجا منتظرمه.
_کی؟بگو عزیزم چی شده تا بتونم کمکت کنم.
_شهیدپاسدار پرویز صداقت فرد.
_بیابریم. بیا تا پیداش کنیم. دنبال صدای قلبت بیا خودش راهنماییت میکنه
با واردشدن به یادمان، تپش قلب مهرزاد بیشتر و بیشتر می شد.
درمسیر رفتن به داخل یادمان ها مداحی دلنشین زیبایی میگذاشتند که بچه ها با آن هم خوانی می کردند.
بعد از خواندن نماز ظهر به سمت یادمان فکه راه افتادند.
از درب ورودی همه کفش هایشان را درآوردند و روی شن های داغ زیر افتاب سوزان خوزستان راه می رفتند.
بازهم همان نوای اشنا.
دل میزنم به دریا
پامیزارم توجاده
راهی میشم دوباره
با پاهای پیاده
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_ششم
اسما و حسنا با ذوق الینای سرخ شده رو فرستادن تو اتاق و آقای رادمهر هم رایان مسخ شده رو...
هردو با فاصله کنار هم روی سجاده نشسته بودن...
آقای رادمهر بالای سر در حال خوندن صیغه بود...
الینا دل در دل نداشت...
قلبش محکم میکوفت...باورش نشده بود که همه چیز حقیقیه...
خودش با رایان...
درست مثل آرزو های همیشگیش...
مثل خوابهای شیرینی که از پنج سال پیش هر ازگاهی اورا به وجد می آورد...
و رایان...
با ناباوری و عشق هر از چند گاهی نگاه زیرزیرکی به دختر کنار دستش می انداخت...
دختری که شاید تا چند ماه پیش هیچ نقش خاصی در زندگیش نداشت جز دختردایی که بی فکرانه مسلمان شده بود...
دختردایی که تمام حرکات و رفتارش پیش از این بچگانه به نظر میرسید و حالا از خانمی کم نداشت...
و چه حس خوبی داشت اسلام...
چقدر از ماه پیش تا به حالا احساس رضایت و آرامش میکرد...
صیغه خوانده شد و طپش های قلب الینا از کار ایستاد...
پدر و مادرش نبودندها...
هیچ آشنای خونی در کنارش نبودها...
باید جواب میداد؟!باید بی حضور عزیزانش قبلت میگفت و قبول میکرد؟!
استرس مشهودش همه مخصوصا رایان رو نگران کرده بود...
زیرچشمی نگاهی به اطراف انداخت حسنا با چشم غرهداش فهماند پسر مردم از دست رفت!
و الینا قبول کرد...
بی حضور پدر مادرش محرمیت چهار ماهه با رایان را قبول کرد...
پس از اتمام صیغه رایان با لبخندی که از سر آسودگی و رضایت و عشق و همه ی حس های خوب دنیا بود به الینا زد و الینا با تمام سعی که کرد نتوانست جواب لبخند را با لبخند دهد...
چانه اش لرزید و اولین قطره ی اشکش ریخت...
بی هوا از جا بلند شد و به اتاق خواب پناه برد...
رایان نگران خواست به اتاق برود که با نگاه آقای رادمهر متوقف شد...
نگاهش حاکی از گفتن《بزار پنج دقیقه از صیغتون بگذره!》بود!!!
مهرناز خانم ضربه آرامی به بازوی اسما زد و اسما و حسنا به اتاق رفتند...
هردو سعی در دلداری دادن به الینا بودن...
اما الینا حرفهای اونارو نمیشنید...
تمام ذهن الینا حول یک جمله میچرخید《هیچ یک از بستگانش در مراسم نامزدی نبود》
دست اسما روی شونش در حال ماساژ دادن بود و حسنا جلو پاش زانو زده بود و دلداری میداد واز روزهای خوب با رایان بودن میگفت...
اما الینا نمیشنید...
دلش میخواست حسنا حرفش را تمام کند برای همین خودش را به بغل حسنا انداخت و نالید:
_حسنا هیچ کدوم از خانوادم نبودن...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1