🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_صد_هشتم
در آن لحظه مادر امیر مهدی از ذوقش مات و مبهوت مانده بود.
_مادر جون با خود دختره حرف زدی ؟
امیر مهدی گفت: راستیتش آره حرف زدم.
امیر مهدی دید که پدرش ساکت نشسته. رو به پدرش کرد و گفت: چرا ساکتین بابا؟ چیزی شده؟؟ چرا خوشحال نشدین؟
پدر امیر مهدی که مرد بزرگی در کوچه و بازار و سمت حرم بود و همه او را مرد با ایمان و دوست داشتنی می دانستند کمی مکث کرد و بلند شد.
قدم برداشت سمت در که خانمش گفت: کجا میری؟
_ میرم یه سر به مغازه بزنم برمیگردم.
امیر مهدی با غصه گفت: مامان چرا بابا این جوری کرد؟
_ مادر چیزی نیست شاید از این که پسراش دارن سر و سامون میگیرن و دیگه پیشش نیستن یه ذره ناراحته..
امیر مهدی بلند شد و به اتاقش رفت.
چرتی زد و وقتی صدای اذان صبح را شنید، برخواست.
وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد . در کمال آرامش، قامت بست و نمازش را خواند.
بعد نماز هم وقتی همه خواب بودند از خانه بیرون زد. به مغازه رفت و در مغازه را با بسم اللهی باز کرد و شروع به کار کرد.
آقای حسینی بعد از نماز صبح به خانه رفت که همسرش به او گفت: حاجی بیا صبحانه درست کردم.
_ الان میام خانم.
پشت میز نشست. چای میخورد که همسرش گفت: پس چرا دیشب این جوری کردی؟
_چیزی نیست. یه ذره حالم خوب نبود
_من شما رو میشناسم حاجی. به من دروغ نگو.
_راستش من برای ازدواج امیر مهدی دو دلم.
_چرا؟؟ چیزی ازشون دیدی؟ دختره، دختر خوبی نیست ؟
_نه نه موضوع اینه که حورا الان پدر و مادری نداره که براش تصمیم بگیره. باید داییش تصمیم بگیره. چون ایشون سرپرستشه.
_اره شما راست میگین. ولی باید بریم خواستگاری ببینیم چی میگن؟
_من اول باید به داییش زنگ بزنم باهاش حرف بزنم بعد قرار خاستگاری رو میزارم
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_صد_هشتم
با صدای زنگ اسما بلند شد در رو باز کرد و با دیدن امیرحسین دستش رو جلو دهنش گذاشت و نالید:
+هوو...داداش...
امیرحسین با چشمای قرمز قدمی جلو اومد و گفت:
+جانم؟!سلام آبجی...
اسما نگران پرسید:
+اینجا چکار میکنی داداش؟!مگه...
امیرحسین با صدای خشداری جواب داد:
+ینی چی مگه نامزدی خانوم مالاکیان نیس؟!اومدم تبریک بگم...
قدمی به داخل اومد که همزمان الینا و رایان از اتاق خارج شدن.الینا سریع پرسید:
_کی بو...
با دیدن امیرحسین به جای باقی حرفش آهی از سینش خارج شد...
رایان هم با دیدن امیرحسین اخماسو در هم کشید و نزدیکتر به الینا ایستاد اما وقتی سر امیرحسین پایین افتاد فهمید بی خودی داره جبهه میگیره...
سکوت الینا که طولانی شد رایان چاره ای ندید جز اینکه خودش از امیرحسین استقبال کنه...
با خود فکر کرد امیر که گناهی نکرده اونم یه عاشقه درست مثل خودش...
از الینا جدا شد و به سمت امیر رفت.دستی روی شونه امیر گذاشت:
+آقا خیلی خیلی خوش اومدی...بفرما...بفرما داخل...
امیر به داخل رفت و کنار پدرش نشست و به این فکر کرد که رایان امشب کبکش خروس میخونه...
قصدش این نبود که زیاد بمونه...
خسته بود...
سه ساعت بود که تمام خیابونای شیراز رو با ماشین میگشت...
چشماش میسوخت...
برای اولین بار در زندگیش برای چیزی به جز روضه اهل بیت گریه کرده بود!
الینا و امیرحسین روبروش نشستن...
دیدن دستای به هم قفل شدشون خارج از توان امیرحسین بود...
حداقل برای امشب دیگه بس بود!
سریع بلند شد و به سمت رایان رفت...
نزدیک که شد رایان ایستاد.امیر گرم دست رایان رو فشرد و تبریک گفت.بعد خطاب به الینا با سر پایین و صدای آرومی تبریک گفت و همونطور هم جواب شنید...
رایان دستی به شونه ی امیر زد و گفت:
+چرا انقدر زود میخوای بری؟!تو که تازه الان اومدی...
امیرحسین سری تکون داد:
+شرمنده...خستم...ایشالا بعدا جبران میکنم...ولی امشب...
لبخند تلخی زد و با نیم نگاهی به الینا در دل زمزمه کرد:
+امشب دیگه بسه...
رایان سری تکون داد.انگار حال امیرحسین رو درک میکرد که بدون اصرار دیگه ای اجازه ی خروج رو به امیرحسین داد...
👈امشب برایٺ
بغضِ من
ڪِل مے ڪشد محبوبِ من...🌟
دو هفته از نامزدی سوت و کورمون میگذشت...
تمام این دوهفته یا رایان بعد از کار من اینجا بود یا منو با خودش میبرد بیرون و آخر شب برم میگردوند خونه که این مورد به خاطر درس من خیلی کم پیش میومد...
رابطمون باهم دیگه مثل دوتا خواهر برادر بود.ولی خواهر برادرای عاشق...
رایان پاشو هیچ وقت از گلیمش دراز تر نمیکرد و هردفعه با گفتن "به صیغه اعتباری نیس"خودشو توجیح میکرد...
منم دیگه هیچیو ازش مخفی نمیکردم...
حتی درس خوندمو...
حتی دلیل دانشگاه نرفتنمو...
و وقتی گفتم نگران پولشم اخمی کرد و گفت:
+خانم من دیگه هیچ وقت حق نداره از بابت پول نگران باشه!
حتی دوروز بعد نامزدی رایان ساعت دو به شرکت اومد و بدون لسنکه به من توضیحی بده که چرا انقدر زود اومده دنبالم رفت سمت اتاق کار آقا ایلیا رییس فروشگاه...
بعد از اینکه خودشو معرفی کرد و گفت دو سه روزه نامزد شدیم از آقا ایلیا درخواست کرد ساعت کار من کمتر بشه و من از این به بعد به جای اینکه تا چهار سرکار باشم تا دو بمونم...
آقا ایلیا هم قبول کرد و بعدم برای نامزدیمون ابراز خوشحالی کرد...
اما ابراز خوشحالی که معلوم بود علی رغم میل باطنیشه...
و یقینا دلیلی نداشت جز امیرحسین...به هر حال ایلیا دوست جون جونی امیرحسین بود...
و اما امیرحسین...
آه!الآن دقیقا دو هفتس که من و رایان بدون اینکه با هم از قبل قراری بزاریم طبق قرارداد نانوشته ای داریم با هم همکاری میکنیم تا نه ما امیرحسین رو ببینیم و نه امیر حسین مارو!
صبحا نیم ساعت زودتر یا دیرتر از خونه میزنم بیرون و ظهر هام هم ساعتی برمیگردم که مطمئن باشم اون تو راهرو نیس...
حتی دیگه خونشونم نمیرم...
هر وقت کاری با دوقلو ها داشته باشم زنگ میزنم تا اونا بیان بالا...
احوال مهرناز خانم رو هم با تماس های تلفنی میگیرم!
نمیدونم چرا نمیخوام ببینمش...میترسم یا خجالت میکشم...یا...
نمیدونم...هرچیه که حس میکنم با دیدنش هم من معذب میشم هم اون...
اما با تمام این موش و گربه بازیا...
دوبار تو بدترین شرایط باهم چشم تو چشم شدیم!..
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1