eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
31.4هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻••✨♧۰۰﷽۰۰♧✨••🌻 🔳 ▫️ استشهادات زیبای قرآنی امام حسین(ع) 🔸🔹تمام آموزه های قرآن در ظرف عاشورا تجسم پیدا کرد؛ به عنوان مثال  قرآن دستور داده است که با ظلم مبارزه کنید با فساد مبارزه کنید امربه معروف و نهی از منکر کنید و ایثار و شهادت همه در عاشورا اتفاق افتاد؛ 🔸🔹 جالب است که امام حسین(ع) در این حرکت خود که از مدینه شروع می‌شود تا مکه و از مکه تا  کربلا، در موارد حساس حضرت به آیات قرآن استشهاد کرده است و آن هم بسیار زیبا. 🔸🔹 انسان وقتی آنها را مطالعه می‌کند، تصور می‌کند که آن آیه در همانجا نازل شده است. این خیلی مهم و قابل توجه است. 💬🖍نویسنده «تاریخ اسلام از منظر قرآن» با اشاره به آیات مورد استشهاد امام حسین(ع) تصریح می‌کند: در آغاز حرکت که حضرت(ع) از مدینه به طرف مکه خارج شد، هنگام این حرکت والی مدینه تهدید کرده بود که اگر بیعت نکند، حضرت را خواهد کشت و حضرت هم صلاح دید که اصلا از مدینه خارج شود. هنگامی که می‌خواست برود آن آیه‌ای را تلاوت کرد که خداوند در آن آیه می‌فرماید: ☘«فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنی‏ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمینَ»؛ حضرت موسی که مورد تهدید فرعونیان قرار گرفته بود از مصر خارج شد و امام حسین(ع) هم به دلیل اینکه مورد تهدید امویان قرار گرفته است از مکه خارج می‌شود و می‌گوید: خدایا مرا از ظالمان نجات بده؛ چه آیه مناسبی را انتخاب کردند. 🔸🔹 در بین راه و هنگامی که در راه کربلا خبر شهادت «قیس بن مُسْهِر» که فرستاده حضرت به مدینه بود، به ایشان می‌رسد، این آیه را می‌خواند: ☘«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا؛ از مومنان مردانی هستند که به پیمانی که با خدا بسته بودند وفا کردند بعضی بر سر پیمان خویش جان باختند و بعضی چشم به راهند و هیچ پیمان خود دگرگون نکرده‏‌اند.(سوره احزاب، آیه ۲۳). 🏴  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتم _اونش به تو ربطی نداره برو تو اتاقت. مه
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو وارد خانه که شد سکوتی را شنید که غیر ممکن بود. هیچوقت در این ۱۷سال زندگی آنقدر خانه آرام نبوده. دلش می خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده. قدم به قدم که نزدیک در ورودی می شد استرسش بیشتر می شد. جلوی در کفش های غریبه ای دید. با تردید کفش هایش را درآورد و رفت داخل. صدای گفتگو های یواش و آرامی را می شنوید. بی خیال شد و بدون صدا وارد اتاقش شد. تا شب بدون مزاحمت درس خواند و کسی مزاحمش نشد. در اتاق طبقه بالا مهرزاد کلافه قدم می زد. فکرش درگیر اتفاقات و حرف های امروز بود که یواشکی از پشت در شنیده بود. چرا مادر و پدرش نمی خواستند او بفهمد؟ چرا می خواستند برخلاف نظر حورا عمل کنند؟ فکر نبودن حورا در این خانه عذابش می داد. در اتاقش قدم می زد و با خودش حرف می زد. _بهش بگم؟ نگم؟ چیکار کنم؟ باید حورا رو با خبر کنم. نمی خوام در عمل انجام شده قرار بگیره و این وضعیت رو قبول کنه. باید بهش بگم اما.. اما حورا که با من حرف نمی زنه. اون که به من اصلا محل نمی ده. منو آدم حساب نمی کنه. همین غرورش منو جذب کرده. موقع شام رفت پایین تا بتواند اگر توانست با حورا حرف بزند. _سلام. با سلام سرسری خانواده،نشست سر میز و منتظر حورا شد. شام را کشیدند و حورا نیامد. به مارال نگاهی کرد و گفت:مارال برو حورا رو صدا کن. مادرش خیلی سریع گفت:نه حورا درس داره. _ناهارم نخورد مادر من. _تو به فکر خودت باش نمی خواد جوش کسیو بزنی. مهرزاد با غیظ دندان هایش را بهم سایید و در دل گفت:حورا کسی نیست.. عشق منه.. شام را با بی میلی خورد و رفت بالا. نیمه های شب بود و حورا مشغول دعا و نیایش. مهرزاد آرام از پله ها پایین رفت و پشت در اتاق حورا ایستاد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_هشتم امشب ه
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حرفمو قطع کرد و همونطور که دستاشو تو هوا تکون میداد با عجله به سمت در میرفت بی حوصله گفت: +OK,OK,I got it,common, too late.(باشه،باشه،فهمیدم،یالا بیا،خیلی دیره) نفس عمیقی کشیدم و تو دلم بارها خداروشکر کردم و هراز گاهیم به عادت گذشته اشتباهی از مسیح تشکر میکردم... به خونه عمو که رسیدیم جلوتر از مامان و بابا از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت در سورمه ای رنگ.زنگ حیاط رو زدم و به ثانیه نکشیده در باز شد.طول حیاط رو تند تند طی کردیم تا رسیدیم به درب شیشه ای سالن.در رفلکس بود و من نمیتونستم داخل رو ببینم.در رو باز کردم که تو آغوشی فرو رفتم!... از بوی عطرش متوجه شدم کریستنه... چند ثانیه تو بغلش بودم که آروم ازش فاصله گرفتم ولی اون ول کن نبود و هنوز کمرمو گرفته بود!نگاهی به چشمام کرد و آروم زمزمه کرد: +I'm sorry!.I...realy am sorry!(متاسفم...من ...واقعا متاسفم) لبخند مهربونی به روش زدم و مث خودش زمزمه کردم: _I don't care...(من اهمیت نمیدم!) از همدیگه جدا شدیم و با نگاه های متعجب و پرسشگر اطرافیان مواجه شدیم... دوتامون یه نگاه به همدیگه کردیم و خندیدیم... کریستن برگشت روبه جمع پرسید: +what?!(چیه؟) ماریا دخترخالم اشاره ای بهمون کرد و گفت: +you...(شما...؟) کریستن پرید تو حرفش و گفت: +I missed my younger sisi (دلم برا خواهر کوچیکم تنگ شده بود!) مشتی به بازوش زدم و گفتم: _who exactly is younger now? (الآن دقیقا کی کوچیکتره) همه به خنده افتادن.حقیقتش این بود که من یک روز از کریستن بزرگتر بودم!!! رفتیم داخل و به همه سلام کردیم اما من برخلاف مامان بابام که بعد از سلام با همه روبوسی میکردن به بهانه سرماخوردگی ازهمه فاصله می گرفتم... تا اینکه رسیدم به رایان...به هم سلام کردیم که دستشو آورد جلو،چقدر دلم میخواست مثل همیشه بهش دست بدم اما نه من فرق کردم... نگاهی به دستش انداختم و سرمو آوردم بالا و گفتم: _راستش من سرما خوردم! با قیافه متعجبی گفت: +چه ربطی داره؟دست دادن... _به هرحال ویروس از هرجا امکان انتقال داره!... ابروهاش بالا پرید و با حالت بدی روشو ازم برگردوند... با اینکه خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم و رفتم اونور سالن نشستم رو مبل... مامان رفت تو اتاق تا لباساشو عوض کنه.عمو که دید من همینطور نشستم پرسید: +الینا sweetie نمیخوای لباس عوض کنی؟ با دستپاچگی گفتم: _اممم...چرا...مامان بیاد من میرم... عمو سری تکون داد و من بعد از انداختن نگاهی به عمو مثل همیشه نگاهی به رایان انداختم تا ببینم حواسش به من هست یا نه!و بازم مثل همیشه دیدم اون اصلا حواسش به من نیس! مامان از اتاق اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه... ماریا اومد کنارمو پرسید: +مشکلی پیش اومده؟چرا لباس عوض نمیکنی؟ _با صدای آرومی گفتم: _حالا خودت میفهمی... +چیو... _هییییس...بعد میفهمی دیگه! ابروهاشو بالا انداخت و هیچی نگف... ربع ساعتی گذشت که تصمیم گرفتم برم تو اتاق... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 ❣خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1