خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_نود_چهارم مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد ام
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_نود_پنجم
او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند.
پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت.
آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد.
بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت.
پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟
_سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟
دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم.
_خوش اومدی جوون.قدمت روچشم..
گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل.
_بریم حاجی باهات حرف دارم.
_ نوکرتم هستمپسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی...
رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید.
چه حال وهوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود.
پیر مرد گفت: میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم.
راستش بهش عادت کردم شبا زیر کرسی می خوابم.
مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست. پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد.
_خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟
_راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم.
دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟
_پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابی
من می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم...
قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری...
ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی.
این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_نود_پنجم
امیرحسین نیشخندی زد و گفت:
+مشکلیه؟!هرچی باشه همسایه ایم...
دیگه طاقتم تموم شده بود.عین بچه ها داشتن لج میکردن...
حوصلم سررفت برای همین قبل از اینکه رایان جوابی به امیرحسین بده داد زدم:
_بسه دیگه...هی هیچی نمیگم عین بچه ها افتادین به جون هم...خجالت بکشید...
نگاهی به هردو کردم و ادامه دادم:
_من به لطف هیچ کدومتون نیازی ندارم...خودم پا دارم آدرس خونمم بلدم...خیلی ممنون از لطف هردوتون...
بعدهم با سرعت رفتم اونور خیابونو سریع دربست گرفتم...
روز بعد موقع برگشتن از کار فقط ماشین رایان بود که از دور چراغ میزد...
دلم نمیخواست با ماشینش برم ولی فقط خدا میدونه چقدر خسته بودم و سردم بود.فکر منتظر ایستادن برا اتوبوس هم عذاب آور بود!
با بی میلی رفتم طرف ماشین.در رو از داخل برام باز کرد و با لبخند سلام کرد.
بر عکس اون من با سردی جواب سلامشو دادم و سوار شدم.
در ماشین رو که بستم چرخید طرفم.آرنجشو گذاشته بود رو فرمون و انگشتاشو گذاشته بود زیر چونش.
با نگاهی موشکافانه و لحنی شاکی پرسید:
+چه بلایی سرت اومده الینا؟!
با تعجب نگاش کردم که ادامه داد:
+ورژن قبلیت خیلی باحال تر و خوش برخوردتر بود!
با نگاه عاقل اندر سفیهی جواب داد:
_ورژن قبلی خیلی وقته آپدیت شده!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:
+oh thats too bad because this version is too boring!!!(اوه چه بد!چون این ورژن خیلی کسل کنندس!)
خواستم جواب بدم اما بیخیال شدم!
ماشینو به حرکت درآورد که گفتم:
_واسه چی اومدی دنبالم؟!
همونطور که گردنشو کج کرده بود تا بتونه دور بزنه گفت:
+چقدرم که تو ناراضی هستی!
دور که زد نیم نگاهی بهم انداخت.رومو برگردوندم که گفت:
+باهات حرف دارم الینا!
لحنش اونقدر جدی بود که باعث شد چیزی نگم و گوش به حرفاش بسپرم.
+الینا من چند وقتی نیستم...
پوزخندی زدم و زیرلب زمزمه کردم:
_هشت ماهه که نیستی...هیچ کدومتون نیستین...
فک کنم شنید که پوووفی کشید و ادامه داد:
+دا...دارم میرم تهران!
نمیدونم چرا ولی ضربان قلبم اوج گرفت.دلتنگ بودم.اما دلتنگم نبودن.بودن؟!
سکوتمو که دید نیم نگاهی بهم انداخت.نمیدونم حالم چقدر زار بود که گفت:
+Elina?!Are you ok?!(الینا؟!خوبی؟!)
با تکون دادن سر نشون دادم که خوبم.چند ثانیه ای سکوت کرده بود.میخواستم ادامشو بشنوم ولی بغض گلومو گرفته بود و نمیذاشت حرف بزنم.
چند نفس عمیق کشیدم تا بغضم بره پایین که این نفسا از چشم رایان دور نموند.بعد از چهارمین نفس لرزونی که کشیدم رایان ماشینو یه گوشه پارک کرد.نمیدونستم کجاییم فقط میدونستم نزدیک خونه نیستیم.
کماکان نگاه خیرم سمت جلو بود ولی رایان برگشت طرف من.
جرات نداشتم برگردم و نگاهشو جواب بدم.
حس میکردم با کوچکترین حرکتی اشکام جاری میشه...
دست رایان اومد جلو تا چونمو بگیره که سرمو با شدت کشیدم عقب.
رایان هم انگار تازه متوجه اشتباهش شده بود با سرعت دستشو عقب کشید و صاف نشست سر جاش.
چون سرمو با شدت کشیدم عقب درد بدی تو گردنم نشست که همون درد شد بهونه ای برای ریزش اشکام.
اولش کاملا بی صدا در حال ریختن اشک بودم.اونقدر ساکت و آروم که رایان چند دقیقه ای اصلا متوجه نشد من دارم گریه میکنم.تا اینکه خیلی آروم برگشت طرفم و با آرامش گفت:
+Look,Elina...I'm so sor...(ببین،الینا...من خیلی متاس...)
با دیدن صورت خیسم حرفشو خورد و یهو گفت:
+الینا چته؟!چی شده؟!
با شنیدن لحن دلسوزش دیگه طاقت نیاوردم به شدت زدم زیر گریه...
اونقدر بلند بلند گریه میکردم که میترسیدم عابرای تو خیابونم صدامو بشنون!
رایانم هیچی نمیگفت...فقط بعد از اینکه خوب گریه کردم تو سکوت ماشین رو به حرکت درآورد.بی حال سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و آروم آروم هق هق میکردم.چند دقیقه بعد ماشینو جایی نگه داشت و خودش پیاده شد.دقیقه ای بعد با یه آیس پک تو دستش در ماشینو از طرف من باز کرد.
نگاه بی جونی بهش انداختم که آیس پک تو دستشو بالا آورد و گفت:
+اونجوری که تو گریه کردی گفتم الآن از حال میری.از اونجاییم که فقط میدونستم آیس پک دوست داری برات گرفتم...
لبخند درب و داغونی زد و نشست رو زانوهاش.دستشو بالا آورد و گفت:
+شکلاتیه...همون که دوست داری...
چونم از بغض میلرزید.لبمو به دندون گرفتم تا اشکام نریزن ولی فایده نداشت.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1