🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتادم
🌱حال...
حرم شلوغ بود و حورا دیر رسید. موقعی که بالای سر عروس و داماد رسید آن دو دیگر به هم محرم بودند. اشک صورتش را گرفت و از ته دل برایشان دعا کرد.
ناگهان چشمش به مهرزاد و امیر مهدی افتاد که هر دو خیره به او بودند. کاش نمی آمد اما هدی حتما این گونه ناراحت می شد.
هدی بلند شد تا با همه روبوسی کند . حورا را که دید دوید طرفش و محکم بغلش کرد.
_ وای حورا جونم خوب شد اومدی.
_ سلام عزیزم خوشبخت بشی آبجی. همیشه آرزوم دیدن خوشبختیت بود. امیر رضا پسر خوبیه تو هم که ماهی ماه.
ان شالله به پای هم پیر بشین.
خلاصه هدی با همه رو بوسی کرد و انگشتر حلقه را به دستش کرد. صلواتی فرستاده شد و لبخند به لب عروس و داماد نشست.
حورا می خواست به زیارت و بعدش هم به محل کارش برود بنابراین از هدی و امیر رضا عذرخواهی کرد و برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
وقتی حورا رفت، مهرزاد دنبالش افتاد و امیر مهدی زیر لب گفت: چقدر دلم برات تنگ شده بود حورا.
هنوز هم تحت تاثیر استخاره بود و به کل حورا را فراموش کرده بود تا اینکه او را در حرم دید. با آن لباسش انگار عروس بود.
کاش می شد جلو برود، حرفی بزند، کاری کند... اما تاسف که نمی توانست.
مهرزاد و حورا با هم به خانه رسیدند اما مهرزاد دیرتر داخل رفت تا حورا نفهمد که دنبال او بوده.
همان شب حورا بایه تصمیم قطعی در اتاق دایی رضایش را زد.
– بفرمایید.
حورا سرش را داخل برد و گفت: سلام.
_ سلام دایی جان بیا تو.
حورا داخل شد و در رابست. همانطور ایستاده عزمش را جزم کرد و تمام تلاشش را کرد که حرفش را بزند. بدون من من و رودروایسی.
_ ببخشید من اومدم اینجا یک سری حرفایی بزنم که شاید به مذاقتون خوش نیاد.
_ چیشده حورا جان؟ بشین.
_ نه ممنون راحتم. من میدونم که شما پولی رو که پدرم برام گذاشته بود تا خرج من و خواسته هام بشه رو خرج خودتون و سفراتون کردین. الانم مبلغش برام مهم نیست فقط دروغا و تهمتایی برام مهمه که تو این سال ها عذابم میداد.
نه علتشو میخوام بدونم نه گله ای دارم. فقط... فقط ازتون یک خواهش دارم که تا آخر این هفته یک خونه کوچیک برای من پیدا کنین خودم اجارشو سر ماه می دم. من میخوام از این خونه برم و به هیچ وجه حاضر به موندن اینجا نیستم. پس ازتون میخوام خونه برام پیدا کنین تا آخر همین هفته مگرنه... من دیگه پامو اینجا نمی زارم.
رضا دهانش دوخته شده بود و نمی توانست چیزی بگوید فقط آب دهانش را قورت داد و سری تکان داد.
حورا هم با همان اخم بین پیشانی اش گفت: ممنونم.
و رفت.
****
یک هفته بعد
حورا به خانه کوچک و وسایل اندکش نگاهی کرد. گاز و یخچال را همسایه دیوار به دیوارش که زن و شوهری میانسال و مهربانی بودند به او دادند. آخر هرسال وسایلشان را تعویض می کردند.
لباس شویی و تلوزیون هم که لازم نداشت چون لباس با دست میشست و به هیچ عنوان تلوزیون نگاه نمی کرد.
بالاخره از آن خانه خلاص شده بود و حالا با خیال راحت می توانست زندگی کند. اما چه بد که دیگر هیچ کس را نداشت جز دایی که می گفت من هر ماه یک مقدار پول میریزم تو حسابت تا جیبت خالی نباشه. حورا هم فهمید که می خواهد دینش را به او عطا کند بنابراین حرفی نزد.
مهرزاد به شنیدن خبر رفتن حورا حالش بسیار خراب شده بود و چند بار خواسته بود با ترفند های مختلف جلوی او را بگیرد اما نمی شد.
دقایق آخر حورا با گریه مارال را بغل کرده بود و از او خواسته بود که هروقت دلش تنگ شد به او بگوید تا ار مدرسه به دنبالش برود.
دل کندن از آن خانه چنان سخت نبود. مریم خانم که با دمش گردو می شکست موقع رفتن حورا اصلا در خانه نبود و مونا هم با خودش برده بود.
حورا داشت به آینده شیرین و زندگی راحتش فکر می کرد و هیچکدام از اتفاقات گذشته برایش مهم نبود. آن ها را ته ته ذهنش انداخته بود و خیال خودش را راحت کرده بود.
حورا چیزی از عید نوروز نفهمیده بود چون روزهای اول برعکس تصورش مراجعه کننده ها زیاد بودند و او وقت سر خاراندن هم نداشت. از۱۳عید به بعد کلاس هایش هم شروع شد و سرش بیشتر شلوغ شد.
هدی را هفته ای دو یا سه بار می دید و حسابی برای خوشبخت بودنش خوشحال بود. خودش هم برنامه روزانه اش دانشگاه و مرکز و خانه و خواب بود.
شام ها چیز سبکی می خورد و برای ناهار هم در راه ساندویچی می گرفت تا گشنه نماند.
استادش از کار او خیلی راضی بود و برای عید به او ۵۰۰ هزار تومن عیدی داد. البته این پول را بعد عید و بخاطر تشکر از زحمات حورا داد.
حورا هم کمی از آن پول را برای خود مانتو و شلوار خرید و بقیه اش را مثل همیشه پس انداز کرد.
زندگی برایش آسان و تقریبا بدون مشکل شده بود. راحت و با آرامش زندگی می کرد و راضی بود
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتادم
الینا که حرفای رایان به مذاقش خوش نیومده بود اخمی کرد و گفت:
_اینطور نیست...ما تو قنوت میتونیم به هر زبانی حرف بزنیم بعد نماز به هر زبانی میتونیم هر حرفی داریم رو با خدا بزنیم...
نماز حرف اصلی نیست...ببین بزار اینطوری بگم...وقتی میخوای با یه بزرگتر از نظر مقام و مرتبه حرف بزنی یک راست نمیری سر اصل مطلب و بگی هی فلانی من این چیزارو ازت میخوام بهم بده یا من به کمکت نیاز دارم کمکم کن...اول یکم چاپلوسی میکنی نه؟!مثلا میگی تو که اینقد خوبی...توکه فلانی...توکه...نمازم همینه یه جورایی مثلا میگی خدایا تو پاکی...تو حرفای منو میشنوی...تو خوبی...تو همتا نداری و.و.و...بعد نماز یا تو قنوتت میگی خدایا من اینارو میخوام...من کمکتو میخوام...نماز ینی این...نماز مثل اعلام وجود میمونه...یکم جلب توجه میکنی پیش خدا...بعد حرف دلتو میزنی...یکی دیگه از دلایل عربی صحبت کردنم ایجاد وحدت بین مسلموناست...اینکه همه به یه زبان حرف بزنن و خب اسلام از عربا شروع شده پس زبون نماز و غیره شده عربی..بعدم نماز به جز حرف زدن با خدا یه جور شکرگزاریه...یه راه سپاس از خدا...
رایان که انگار با حرفای الینا کمی به فکر فرو رفته بود تا آخر غذا حرفی نزد...
🍃
بعد از شام بود که رایان به هال رفت و روی کاناپه دراز کشید و الینا خانمانه مشغول سرو سامان دادن به اوضاع آشپزخانه بود.
دقایقی بعد الینا با ظرفی پر از هندوانه و دو عدد پیش دستی و چنگال به سالن برگشت.رایان با شنیدن صدا از جا بلند شد و به الینا نگاه کرد.هرچی فکر میکرد یادش نمیومد حتی یکبار الینا در یکی از مهمانی ها پذیرایی کرده باشد!
نگاهش رفت سمت دست چسب خورده ی الینا که معلوم بود موقع تکه کردن هندونه به این وضع دچار شده...
در دل زمزمه کرد:چقدر بزرگ شدی دختر دایی!!!
🍃
بعد از اتمام هندونه گفت:
+این بهترین یلدای عمرم بود!
_چطور؟!
+آخه سالای قبل اکثرا تنها بودم.امسال یه فامیل تو این شهر داشتم!
_خب چرا سالای قبل نمیومدی تهران؟!تا با ما باشی؟!
+کار داشتم...نمیشد...به جاش سخت میگذروندم این شبو!
رایان از جا بلند شد که الینا گفت:
_کجا؟!میخوای بری!؟
رایان شیطون لبخند زد و گفت:
+بمونم؟!
الینا متوجه از منظور رایان اخمی کرد و گفت:
_نخیر!برو خونتون!منظورم این بود چرا زود میری!اصن زودم نیس!برو دیگه!خدافظ!
بعد هم سریع به آشپزخونه رفت...
رایان خندشو قورت داد و گفت:
+اوه اوه چه میزبانی!باشه دعوا نداره.میرم خونمون.ممنون از میزبانیت خدافظ!
خداحافظی زیر لبی گفت که رایان نشنید...
انگار دلش گرفته بود.لحظات خوب با رایان بودن به دهنش مزه کرده بود.به خود نهیب زد:
_چته دختر.رایان که قرار نیس همش ور دل تو باشه...امشب بود ممکنه دیگه نیاد تا چند شب دیگه...تو که عادت داری...
بعد از کمی سروسامان دادن به اوضاع خونه به یاد اجاره خونه افتاد و رفت پایین.
در خونه که باز شد قامت امیرحسین نمایان شد.هردو سلامی بهم کردن و الینا بعد از دادن پول گفت:
_دخترا نیستن؟!
امیر دستی به موهاش کشید و گفت:
+الینا خانوم؟!اتفاقی بین شما و دخترا پیش اومده؟!
_چطور؟!
+والا دخترا تو اتاقن ولی وقتی فهمیدن شما پشت درین گفتن بگم خوابید...
الینا اخماشو در هم کشید و گفت:
_نه مشکلی نیس...باشه ممنون...
خواست خدافظی کنه و بره که چیزی یادش اومد و گفت:
_آهان راستی...از این به بعد نیازی نیست بیاید دنبالم فروشگاه.ممنون.خودم میام...
+اما چجوری...راه...
الینا با لحن جدی حرف امیرحسین رو قطع کرد:
_نگران نباشید.گفتم خودم میام.با اجازه خدافظ...
بعدهم به طبقه بالا رفت اما امیرحسین جلو در خشک شده بود.شک نداشت الینا از فردا قراره با رایان برگرده.حس خوبی نسبت با این پسرعمه ی تازه از راه رسیده نداشت اما چاره ای هم جز قبولش نداشت!!!
🍃
در حال قرار دادن محصولات جدید در قفسه بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+hey lady didn't you see my favorite cousin?!
(سلام خانم.شما دختر دایی مورد علاقه ی منو ندیدین؟)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1