eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
3هزار دنبال‌کننده
33.1هزار عکس
28.7هزار ویدیو
54 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی بود. سر همه داد می زد و دعوا راه می انداخت. اخلاقش به مرور بد میشد و هربار با دیدن امیر مهدی بدتر هم می شد. یک روز به سرش زد و تصمیم گرفت با پدرش حرف بزند. تحمل دوری حورا را نداشت. میخواست او را برگرداند اما می دانست که نمیشد. _بابا از شما و این زندگی که برام ساختین، از مامان و بلاهایی که به سرم آوردن، حتی از خدا و دعاهایی که بی جواب گذاشت.. گله دارم. میترسم دیگه چیزی بخوام از کسی. من... من حورا رو دوست دارم بابا. اما شما و مامان از این خونه فراریش دادین. _ پسر حرف دهنتو.. _ با اذیت کردنش، با دروغ گفتن، با کلک و حیله و هزار تافریب دیگه. من اونو دوست داشتم الانم دارم. رفتم دم خونش راهم نداد میفهمین؟ منو از خودش روند. اینا همش تقصیر شما و مامانه. انقدر عرصه رو بهش تنگ کردین که از این خونه گذاشت رفت. اصلا دقت کردین که مارال از وقتی حورا رفته دیگه دل و دماغ قبل رو نداره؟ نمره هاش کم شده، همش تو خودشه.. آقا رضا هم این را فهمیده بود اما هنوز نمی توانست روی حرف همسرش حرفی بزند. هنوز هم وهم داشت از اتفاقاتی که بعد از مخالفت و حرف روی حرف آوردن، قرار است بیفتد. – بس کن مهرزاد برو پی کارت. الانم که کار و بار داری دیگه چیزی کم نداری برو زندگیتو بکن بعدشم یه دختر خوب پیدا می کنیم میریم خاستگ... _ عمرا بابا عمرااا. من تا آخر عمرم دلم پیش تک دختر خوب این خونه میمونه. خاستگاری و از ذهنتون بیرون کنین. _ آخه پسر خوب نیست اینهمه عذب بگردی. کار و کاسبی داری، خونه هم که بهت میدم، ماشینم که... دوباره وسط حرف پدرش پرید و گفت: این وضعیه که خودتون واسه من درست کردین. من کوتاه بیا نیستم خدافظ. از اتاق بیرون زد و خانه را هم ترک کردو اسم خاستگاری هم که می آمد دلش هوای حورا را می کرد. نمی توانست کسی را جز او دوست بدارد. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ اونقدر بوق خورد تا رفت رو پیغام گیر: Hey.it's Elina and Im sure you knew that...becaus you called me first...by the way...leave a messaga...(سلام...الیناهستم و مطمئنم شما اینو میدونی...چون شما اول زنگ زدی...به هرحال...پیغام بگذارید...) لبخندی از این پیام روی صورتش نشست که صدای بوقو شنید که یادآور پیغام گذاشتن بود.دستی به موهاش کشید و شروع به حرف زدن کرد... سرشو از رو کتاب بلند کرد و به گوشیش که در حال ویبره رفتن بود نگاه کرد.با دیدن اسم رایان دست و پاشو گم کرد.. گذاشت انقدر زنگ بخوره تا بره رو پیغام گیر: +hey Elina it's me...rayan...your causin remember?!...ummm...I called you because ummm...well I just wanna remind you that we were peace...because i think you forgot it...any way!...dont you have any problem?!with your study?!test...just call me if you have any problem...any thing...ok?!...ummm that's it... (سلام الینا منم...رایان...پسرعمت یادته؟!...اممم...من زنگ زدم چون...اممم...خب فقط میخواستم یادآوری کنم که ما صلح کردیم...چون فکر کنم تو یادت رفته...به هر حال!...تو هیچ مشکلی نداری؟!...با درسات؟!...تست...فقط زنگ بزن اگه هر مشکلی داشتی...هرچی...باشه؟!...اممم فقط همین...) بعد هم با صدایی که ثانیه به ثانیه تحلیل میرفت و با کلماتی که با سرعت نور ادا میشدن گفت: +I miss you...(دلم برات تنگ شده) تلفن که قطع شد الینا هنوز تو شک بود...رایان دلتنگ شده بود؟! باور نکردنی بود...همین! 🍃 تا صبح بیش از هزار بار به صدای ضبط شده ی رایان گوش کرد و در آخر تصمیم گرفت براش پیام بده.با هزار بدبختی پیامو تایپ کرد: سلام پسرعمه...خوبم...ممنون بابت زنگ دیروزت...من خوبم و مشکلی ندارم...تو داری؟!درسا و تستا هم شکلی نیس...درواقع من اصلن وقت نمیکنم درس بخونم که مشکل پیدا کنم...با این حال مشکلی بود مطمئن باش رو کمکت حساب میکنم.your favorite cousin Elina(دختر دایی مورد علاقت الینا)!!!... 👈غروب جمعہ فقط جمعہ نیسٺــــ ٺمام روزاے هفٺمہ👉 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1