خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هشتاد_ششم مهرزاد در خانه همش غر میزد و عصبی
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هشتاد_هشتم
بالاخره راه افتادند به سمت خانه آقای قاسمی.
فرشته تک دختر خانواده قاسمی بود.
وضع مالی خوبشان باعث اصرار های زیاد مریم خانم شده بود.
وقتی به در خانه رسیدند،مریم خانم گفت:وای چه خونه ای، چه حیاطی، چه ساختمون قشنگی.
_مامان این کارا چیه مگه خونه ما چشه؟!
_ساکت دختر مگه نمیبنی چه زمینی داره؟! تو اون لونه موش رو با این جا مقایسه میکنی!؟
و اما اقا رضا که حسابی از دست همسرش دلخور بود، ولی مثل همیشه بخاطر بچه هایش باید سکوت می کرد.
خانواده قاسمی با خوش رویی به استقبالشان آمدند.
مهرزاد پسر خوشتیپ و خوش قیافه ای بود و برای همین در نگاه اول به دل خانواده قاسمی و صد البته فرشته نشسته بود.
آقا رضا هم بادیدن روی گشاده آن ها لبخند گرمی زد اما این وسط فقط مهرزاد بود که با سگرمه های درهم وارد مجلس شده بود.
از هر دری صحبت میکردند. از آب و هوا بگیر تا اوضاع اقتصادی.
تا بالاخره مریم خانم طاقت نیاورد و گفت:بهتر نیست در مورد این دوتا جون صحبت کنیم؟
اقای قاسمی با جدیت گفت: چرا چرا درس میگین خب اقا مهرزاد از خودت بگو.
مریم خانم که می دانست مهرزاد دنبال فرصتی برای پیجاندن آن ها است به جای مهرزاد گفت: ماشالله ماشالله پسرم دستش تو جیب خودشه و بیکار نیست.
ماشینم که داره، میمونه خونه که انشالله قرار اگه این وصلت جور بشه با عروس قشنگم برن ببین.
مهرزاد حرص می خورد و از حرف زدن با این خانواده امتناع می کرد.
تا مریم خانم خواست بگوید که بروند داخل اتاق حرف بزنند مهرزاد پیش دستی کرد و گفت:خوب دیگه با اجازه من مغازه کار دارم باید حتما برم.
خانواده آقای قاسمی حسابی ناراحت شدند و مریم خانم، حرص میخورد و با چشم و ابرو برای پسرش خط و نشان می کشید.
بالاخره بعد تعارف تیکه پاره کردن از آن خانه بیرون آمدند.
بیرون آمدن همانا و داد زدن مهرزاد همانا.
_د اخه من میگم نمی خوام بعد شما نشستین از خصوصیات و محسنات من میگین؟
من که میدونم شما چشمتون پول اینا رو گرفته. اون حورای بیچاره رو هم سر این پول بدبخت کردین!
گفتن این جملش مساوی اولین سیلی خوردن مهرزاد از مریم خانم بود.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_هشتم
امیر قهقه ای زد و دستشو از دور گردن هردو برداشت...
دخترا که از اتاق بیرون رفتن با لبخند عمیقی رفت پشت میز تحریرش و خداروشکر کرد...
بالاخره داشت به آرزوش میرسید!!!
🍃
گیج بود...عصبی بود...کلافه بود...نمیدونست چه حالیه...فقط میدونست معادلاتش به هم ریخته!!!
این دین دینی نبود که فکرشو میکرد!!!
نگاهی به برگه های روی میزو صفحه ی نمایشگر کامپیوتر انداخت...
با حرص و اخم دندوناشو رو هم سابید...دستی به پیشونیش کشیدو صندلی رو یه دور کامل چرخ داد...
از جا بلند شد.کمی طول اتاق رو قدم رو رفت تا دوباره پشت صندلی ایستاد.خم شد از رو میز یکی از برگه ها رو برداشتو دوباره مطالعش کرد...
نمیدونست تحقیقاتش در رابطه با دین اسلام غلطه یا گزارش و حرفای غربیا...
از بچگی تو گوشش فرو کرده بودن اسلام یه دین خشنه...دین آدم کشیه...یاد حرفای پدرش افتاد:
+هیچ وقت گول ظاهر مسخرشونو این ریشو سیبیلاشونو نخور...اینا مث آب خوردن آدم میکشن...همین اماماشونو که هی سنگشونو به سینه میزنن ببین...ببین چندتا جنگ داشتن...ببین چقد آدم کشتن که چی؟!که بشن سرور و آقای مردم...
اینا نه تنها حرفای پدرش که حرف نصف آشنایانش بود!
اما این برگه های تحقیق این صفحه نمایشگر کامپیوتر که تصویری از یکی از صعحات قرآن بود خط بطلانی بود رو تمام حرفای پدرشو اطرافیانش...
فکر کرد شاید تحقیقا غلطه یا شاید قرآن تحریف شده.با یه حرکت سریع پشتی صندلیو که تو دستش گرفته بود ول کرد طوری که صندلی چرخید.از در اتاق بیرون زد.رو به منشی پرسید:
_آقای حسینی کجاس؟!
منشی سر بلند کرد و جواب داد:
+تو اتاقشونن...هماهنگ...
هنوز حرف منشی تموم نشده به سمت اتاق سید مهدی حسینی راه افتاد.
مهدی یکی از بچه های مذهبیای شرکت بود.
از کلمه ی هماهنگی که منشی به کار برده بود متوجه شد که مهدی الان جلسه نداره.تقه ای به در زد و بدون منتظر شدن برا شنیدن کلمه ی بفرمایید وارد شد.
مهدی با دیدن رایان جا خورد.اما به روی خودش نیاورد و با لبخند از پشت میز بلند شد:
+به به به...ببین کی اومده...مسدر جان...از اینورا مسدر...
مهدی پسر خوش برخورد و مودبی بود و به خاطر همین ادب و خوش اخلاقیش تقریبا همه ی شرکت باهاش رفیق بودن.همه ی شرکت به جز مهندس کانادایی!
رایان هم مشکلی با مهدی نداشت اما زیاد دور و برش نمیچرخید...
مسلمونایی مثل مهدی رو آدم کش و ظالم میدونست...
تنها مشکلش با مسلمونا همین بود...
حتی مشکلی با حرفای الینا در رابطه با نماز و حیا و حجابم نداشت!
مهدی با دیدن اخم های درهم رایان یه تای ابروشو بالا انداخت و پرسید:
+چیزی شده مهندس جان؟!به نظر میاد با توپ پر اومدی سراغم...
بعد هم با سمت صندلیای وسط اتاق رفت و گفت:
+بیا بشین ببینم چی شده؟!
رایان روی یکی از صندلیا نشست.مهدی هم مقابلش نشست که رایان بی مقدمه پرسید:
_کتاب شما تحریفم شده؟!
مهدی چشماشو ریز کرد و پرسید:
+کدوم ک...
_قرآنتونو میگم...
مهدی با این که جا خورده بود سعی کرد کمی برخودش مسلط باشه.گلویی صاف کرد و گفت:
+خب معلومه که نه...تحریف نشده...چطور...
_واقعا میگی یا داری طرفداری میکنی؟!
مهدی لبخندی زد و گفت:
+طرفداری کدومه بنده خدا...جدی میگم...
_از کجا انقدر مطمئنی؟!
+چون خدا خودش تو قرآن گفته.سوره حجر آیه 9 گفته(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَفِظُونَ
همانا ما خود قرآن را نازل کردیم و قطعاً ما خود آن را نگاهداریم)بنابراین تحریفی نمیتونه در کار باشه...
رایان نیشخندی زد و گفت:
_از کجا معلوم همین آیه تحریف نشده باشه؟!
مهدی کمی سرجاش جابه جا شد و قیافه ی جدی تری به خودش گرفت و گفت:
+ببین قرآن نمیتونه تحریف شده باشه به چند دلیل.یک قرآن معجزه ی الهی هست...دیگر کتب آسمانی معجزه الهی نبودن...بعد از پیامبر و قرآن کتاب دیگه ای تالیف نشده...بعدم از ابتدایی که قرآن نازل شده به همین شکل بوده تا الان...تو هیچ جای دنیا نمیتونی قرآن دیگه ای پیدا کنی...
سرشو خم کرد و با چشمای ریز شده پرسید:
+حالا چطور مگه؟!چرا انقدر در رابطه با قرآن کنجکاو شدی؟!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1