🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هفتاد_دوم
در مغازه امیر و رضا هم اتفاقاتی در حال افتادن بود..
_ داداش حواست هست برم خرید؟!
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین..
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود.
_سلام.
امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟
اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده.
_ اومدم کلید رو بدم.
کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا.
هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت.
مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا...
_ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم.
مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_دوم
لبخندمو پررنگ تر کردم و سرمو پایین انداختم که با لحن جدی پرسید:
+بهتر شدین؟!
_بله...شما چرا نرفتین خونه؟!
+من با ایلیا کار داشتم...بعدم...منتظر شدم باهم بریم...
لب پایینمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم:
_اصن نیازی به این کارا نیس باور کنید من خودم میتونم بیام...نمیخواد زحمت...
از جا بلند شد و پرید تو حرفم:
+زحمتی نیس حالا اگه دیگه کاری ندارین تا بریم!
در حالی که از لحن فوق جدی و دستوریش متعجب شده بودم زمزمه کردم:
_نه بریم...
چند دقیقه ای تو ماشین به سکوت گذشت که امیرحسین گفت:
+یه سوال بپرسم جواب میدین؟!
لحنش دوباره همون لحن جدی بود.خیلی تعجب کرده بودم.امیرحسین تاحالا نه تنها با من با هیچ کس انقدر جدی و دستوری حرف نزده بود.
_بفرمایید...
اخماشو در هم کشید و گفت:
+این پسره کی بود؟
نمیدونم چرا با شنیدن سوالش متعجب شدم...
انگار انتظار نداشتم چیزی بپرسه...
اما پرسید اونم با اخم...!!!
با یادآوری رایان برا فرو دادن بغضم نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
_رایان...
صدای جدیش دوباره بلند شد:
+تو مهمونی خانم علوی گفتی رایان شوه...
نزاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای لرزونی گفتم:
_پسر عممه!!!یا شاید...بود!!!
بعدم رومو برگردوندم سمت پنجره تا دیگه چیزی نپرسه...
وقتی رسیدیم خونه بعد از تشکر گفتم:
_آقا امیر ببخشید میشه یه چیزی ازتون بخوام؟!
چهره متعجبی به خودش گرفت و گفت:
+البته...بفرمایید...
لبمو با زبون خیس کردم و گفتم:
_میشه...میشه قضیه ی امروز رو...
روشو ازم گرفت و با همون لحن جدیش گفت:
+بین خودمون میمونه...
به خاطر لحنش کمی اخمامو تو هم کشیدم و گفتم:
_ممنون...بابت همه چی...خدافظ
بعد هم سریع از ماشین پیاده شدم...
با اینکه تمام شب رو بیدار مونده بودم و گریه کرده بودم ولی صبح برا اینکه از حقوقم کم نشه با هر سختی بود رفتم سرکار.
فروشگاه کم کم داشت رونق میگرفت و روز به روز تعداد مشتری ها بیشتر میشد و کار ما هم بیشتر.
ظهر از فروشگاه که میخواستم بیام بیرون گوشیم زنگ خورد.امیرحسین بود.گوشیرو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی که سرد تر از همیشه انجام شد و منو حیرت زده کرد گفت که با عرض معذرت امروز نمیاد دنبالم...منم بهش گفتم که مشکلی نیست و یه سری تعارف دیگه و بعدم خیلی خشک و خالی خدافظی کردیم و تمام!!!
مونده بودم چرا از دیروز تا حالا اینجوری شده!!!
از فروشگاه بیرون اومدم که سوناتای مشکی رنگی برام بوق زد.با تعجب نگاهی به ماشین انداختم که با دیدن رایان به عنوان راننده ضربان قلبم اوج گرفت...
نفس عمیقی کشیدم...
به دور و برم نگاه کردم.اون وقت ظهر کسی تو پیاده رو نبود که مارو ببینه.برا همین خیلی عادی سرمو انداختم پایینو به راهم ادامه دادم.
اما هنوز یک قدم نرفته بودم دوباره بوق زد.
ولی توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم تا اینکه از ماشین پیاده شد و صدام زد:
+الینا؟!
ایستادم...
بغض دوباره داشت خفم میکرد...
حسی درونم فریاد میزد چرا وایسادی احمق؟!راتو بکش برو...
اما پاهام یاری نمیکردن...
لبامو از شدت حرص رو هم فشار دادم و برگشتم سمتش
تا خواست حرف بزنه با صدایی که از بغض میلرزید گفتم:
_برای چی برگشتی؟!نگفتم برو؟!نگفتم نیا؟!
رایان خواهش کردم ازت!!!رایان برو...باشه...
اشکام جاری شد...
لعنتیا بازم بی اجازه ریختن...
سرمو تکون دادم و گفتم:
_رایان...خواهش میکنم برو...من کار تو این فروشگاهو راحت به دست نیاوردم...مجبورم نکن انصراف بدم برم یه جا دیگه خودمو گم وگور کنم!برو...مگه هشت ماه پیش خودت منو جلو خونه محیا ول نکردی...پس چرا برگشتی؟!برو رایان جان...پسرعمه ی خوبم...برو...
رومو به سرعت برگردوندم و تاکسی گرفتم و رفتم...
حالم خیلی بد بود...
تصویر رایان یک لحظه از جلو چشمام کنار نمیرفت...
کارم شده بود گریه..گریه...و..گریه!!!
دلم تنگ شده بود...برا همه...
اما بازم گله ای نداشتم...
خودم انتخاب کرده بودم...
میدونستم خدا خودش هوامو داره...
🍃
فرداش بر خلاف میل باطنیم مرخصی گرفتم...
احتمال میدادم رایان دوباره سر و کلش پیدا شه برا همین موندم تو خونه...
روز بعد هم جمعه بود و من بازم تنها تو خونه بودم.
چند روزی بود که اسما و حسنا امتحان داشتن و نمیتونستن با من سر بزن...
شنبه بعد از ظهر که داشتم از سرکار برمیگشتم امیرحسین مثل بقیه روزا منتظر جلو در فروشگاه وایساده بود.
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1