🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هفتاد_ششم
_درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر کردی؟
_چیزی برای فکر کردن نیست.
_یعنی واقعا اصلا برات مهم نیس چی به سرت آوردن؟
_من این چندساله یاد گرفتم از چیزای دل خواهم بگذرم اینم روش. خدا اون بالا نشسته و همه چیو میبینه مطمئنم بی جواب نمیزاره کاراشون رو.
_نشستی همه چیزو واگذار کردی به هدا فکر کرذی درست میشه؟ آخه یه حرفی، حرکتی، عکس العملی..
_آقا مهرزاد من کاری ازدستم برنمیاد. تنهام و کسی رو ندارم پشتم باشه برای همین نه حرفی میزنم نه عکس العملی نشون میدم.
تنها سرپناهم همین اتاقه دیگه جایی برای موندن ندارم.
مهرزاد تا آمد جواب دهد مریم خانم وارد حیاط شد و چشمش به آن دو نفر افتاد.
با ابروهای درهم ب طرف انها امد.
_شما دوتا اینجا چی میگید بهم؟
_باید ب شما توضیح بدم که چیکار میکنم؟
_از این دختره بی سرو پا یاد گرفتی با مادرت اینجور حرف بزنی؟
حورا این حرفها برایش عادی بود. چیزی نگفت و به طرف اتاقش رفت.
آخر او چه گناهی داشت؟ مگر این نبود که انها ارثیه اش را برداشته بودند و اینهمه مدت عذابش داده بودند؟
روی تختش نشست و به پنجره اتاقش زل زد و خطاب ب خدا گفت: خدایا مهم نیست که اینها به من بد کردند اما تو از سر تقصیرشان بگذر.
خدایا من بخشیدم تو هم اگر من کار اشتباهی انجام دادم تو این مدت منو ببخش و تنهام نذار آخه من به جز تو کسیو ندارم.
***
آن روز، روز خاصی بود برای هدی.
تاصبح خوابش نبرد. استرسی شیرین داشت.
همش از خدا میخواست که راه خوبی را انتخاب کرده باشد و از کاری که میکند پشیمان نشود.
به حورا هم با کلی ذوق و شوق گفته بود که زودترازهمه آنجا باشد.
هدی تنها برای ۲ساعت خوابش برده بود.صبح بعدازاینکه بیدارشد، لباس شکلاتی که دوخته بود باروسری نباتی زیبایش راپوشید.
کرمی به صورتش زد و کمی زیر چشمش را سرمه کشید تا از بی روحی و بی خالی درآید. دوست داشت رژ لبی بکشد اما بیخیال شد و چادرش را به سر کرد.
سپس به سمت حرم حرکت کرد.
خانواده هدی و امیر رضا هم سوار اتوموبیل هایشان شدند و حرکت کردند.
دوست داشتند که عقدشان اول زیرسایه ی امام رضا(ع) انجام شود تا زندگی پربرکتی داشته باشند.
هدی بادیدن امیررضا درکت و شلوارشکلاتی و پیراهن نباتی قند در دلش آب شد.
امیررضا باظرافت خاصی ریش هایش رامرتب کرده بود و بسیارزیبا شده بود.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_ششم
حسنا:تو چی کار کردی؟!برا چی باهاش رفتی کافی شاپ؟!
_ینی چی؟!چرا نرم؟!
+چطور بهش اعتماد...
_حسنا؟!رایان پسرعممه.مثل چشمام بهش اعتماد دارم.بعدم مگه قرار بود چی بشه؟!حرفاشو زد حرفامو زدم و تمام.
اسما کمی چشماشو تنگ کرد و مشکوک پرسید:
+تموم؟!
اخمی کردم و گفتم:
_آره!
بعدم برا اینکه دست از سرم بردارن بلند شدم رفتم سمت اتاقمو گفتم:
_حالام پاشین برین خونتون.خستم...
🍃
برای خانم حمیدی همکارم دستی تکون دادم و از فروشگاه اومدم بیرون که سینه به سینه ی مردی شدم.
قدمی به عقب برداشتم و نگاش کردم...
با دیدنش پوف کلافه ای کشیدم و با اخم گفتم:
_دیگه چرا اینجایی؟!
سرخوش جواب داد:
+how moody girl!(چه دختر بداخلاقی!)
از لای دندونای قفل شدم با حرص گفتم:
_رایان...چرا اینجایی؟!
+عرضم به حضورت لیدی محترم بنده اومدم خرید مشکلیه؟
با حرص نگاش کردم ولی جوابی براش نداشتم ناچار نفسمو محکم بیرون دادمو از جلوش رفتم کنار تا از در خارج شم که پشت سرم اومد و صدام زد:
+الینا؟!چرا مثل یه غریبه رفتار میکنی؟!چرا هی فرار میکنی؟!بابا خیرسرمون باهم فامیلیما!
ایستادم.با اخم برگشتم طرفش و گفتم:
_واقعا؟!ما باهم فامیلیم؟!چطور یهو با هم فامیل شدیم؟!هشت ماه پیش جلو در خونه محیا اینا باهم هیچ نسبتی نداشتیم!هان؟!
برگشتم به راهم ادامه بدم که اومد جلوم ایستاد و گفت:
+ok...ok I got it.you're still mad bicause of eight month ago(باشه...باشه گرفتم.تو هنوز عصبانی هستی به خاطر هشت ماه پیش)
عصبی داد زدم:
_No...I'm mad bicause you are here and I dont want it.(نه...من عصبانیم چون تو اینجایی و من اینو نمیخوام)
انگشت اشارشو گذاشت نوک بینیشو گفت:
+هیییس چه خبرته دختر؟!خیلی خب نمیخوای من اینجا باشم،باشه دیگه نمیام اینجا میریم سراغ plan B(نقشه دوم)give me your addres(آدرستو بده)
پوزخندی زدم و گفتم:
_باشه...دادم...اصن آدرس چیه؟!تو جون بخواه کیه که بده؟!برو اونور ببینم یخ زدم...
بعد هم از کنارش رد شدم و رفتم.میدونستم به خاطر غرورشم که شده دنبالم راه نمیفته برا گرفتن آدرس.
آدرسو ندادم چون نمیخواستم به بودنش عادت کنم...
رایان نباید دوباره تو قلب من جا باز میکرد...نباید...
یک هفته از آخرین باری که رایان رو دیدم میگذشت...
برام سوال شده بود که چرا دیگه نمیاد جلو فروشگاه...
از طرفی ناراحت بودم از طرفی خوشحال...
ناراحت بودم چون فکر میکردم رایانی که دم از فامیل بودن میزنه به همین راحتی بیخیالم شد.بدون حتی کوچکترین اصراری برای گرفتن آدرس یا شماره تلفن!
اما از طرفی هم خوشحال بودم ناامید شده و دیگه نمیاد چون به خیال خودم اینجوری میتونستم فراموشش کنم!
روز آخر آذر ماه بود.اونروز تونستم آقای کمیلی یا همون ایلیا رو راضی کنم تا حقوق دوماهمو بهم بده.آخه باید اجاره عقب افتاده رو پرداخت میکردم.خیلی روز بدی رو گذرونده بودم.تمام طول کار فکرم درگیر رایان بود و اینکه چرا دیگه نمیاد.به خاطر فکر درگیرم دوتا جنس رو اشتباه برای مشتری حساب کردم و باعث شد آقای کمیلی بهم تذکر بده.آخر ساعت کاریم که برای یه مقدار پول بیشتر کم مونده بود جلو آقای کمیلی گریه کنم.با خستگی رسیدم خونه اما قبل از اینکه سوار آسانسور بشم تصمیم گرفتم اول برم هم اجاره رو پرداخت کنم هم به دوقلوها بگم بیان بالا...
شاید یکم حرف زدن و درددل کردن با دوقلوها میتونست حالمو بهتر کنه.
زنگ خونشونو زدم.بعد از چند دقیقه صدای امیرحسین رو از پشت در شنیدم که با خنده گفت:
+فک کنم خودشونن...
در رو که باز کرد معلوم بود از دیدن من جا خورده.چون لبخندش یواش یواش جمع شد و سلام کرد.
جوابشو دادم که با لبخند پرسید:
+با جیغولوا کار دارین؟!
از داخل خونه سرو صدا میومد.معلوم بود مهمون دارن.برای همین پشیمون شدم و همونطور که به سمت آسانسور میرفتم با لبخند گفتم:
_نه دیگه...هیچی...باشه یه وقت دیگه...خدافظ...
بعدهم سریع سوار آسانسور شدم و رفتم بالا.
چادرمو در آوردم و به همراه کیفم همینطور پرت کردم رو مبل که زنگ در زده شد.
حدس زدم دوقلوها باشن برای همین بدون نگاه کردن در رو باز کردم و از دیدن فرد روبروم چشمام اندازه توپ شد!
با تعجب گفتم:
_Rayan?!what are you doing here?!
در حالی که دست راستشو تکیه داده بود به چارچوب در از رو شونه ی من سرکی به داخل کشید....
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1