خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هفتاد_ششم _درمورد اون حرفایی که بهت زدم فکر
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هفتاد_هشتم
شب شد...
رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند.
باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد.
مریم خانوم را به اتاق صدازد.
_ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه.
مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟
خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟
_بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره.
مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.
خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره.
اما آقا رضا هنوز مردد بود.
او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید.
نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟!
مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند.
به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید.
همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند.
چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود.
وقت خداحافظی رسید.
علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند.
_رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.
حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه.
من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام.
_علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه.
رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد.
حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد.
اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_هشتم
🍃راوی
با شادی مضاعفی که حاصل این صلح بود به آشپزخونه رفت تا لیوانی شربت برای مهمانش بیاره که صدای رایان بلند شد:
+خب دختر دایی از وقت ناهار که گذشت هیچی...شام چی داریم؟!
با شنیدن این حرف هول شد.رایان کسی نبود که شام تخم مرغ یا نون پنیر بخوره!پس به ناچار مجبور بود امشب کمی ریخت و پاش کنه.
رایان با دیدن سکوت الینا تک خنده ای کرد و گفت:
+آهان راستی تو که غذا بلد نیستی درست کنی!!!
با پوزخندی برگشت سمت رایانو جبهه گرفت:
_اینطور فکر میکنی؟!پس بشین و تماشا کن.
بعد هم به آشپزخونه رفت تا ماکارونی درست کنه.
رایان با خنده جواب داد:
+اوه اوه خدا به داد برسه.نمیریم!!!
لبخندی زد و این اولین بار بود که در طول این هشت ماه احساس خوشبختی میکرد...
در حال آبکش کردن ماکارونی بود که صدای رایان بلند شد:
+الی؟!میرم بیرون کار دارم زود میام.چیزی لازم نداری؟!
حس خوبش وصف نشدنی بود!
با لبخند از تو آشپزخونه جواب داد:
_نه چیزی لازم نداریم.برو زود بیا.
ربع ساعتی از رفتن رایان گذشته بود.که زنگ در زده شد.با فکر اینکه رایان پشت دره از جا بلند شد و به سمت در رفت.در رو که باز کرد گفت:
_چقدر زود او...
با دیدن اسما و حسنا پشت در جا خورد و حرفش رو ادامه نداد و در عوض گفت:
_شمایین؟!سلام!
اسما و حسنا متعجب جواب سلام دادن که حسنا پرسید:
+منتظر کسی بودی؟!
_اممم...نه..ینی آره...راستش...
دستی به پیشونیش کشید و خواست ادامه بده که اسما سرکی به داخل کشید و گفت:
+اوه اوه الینا بانو دست و دل بازی کردین امروز.یه بوهایی میاد از تو خونه...
_اممم...آره..بو ماکارونیه..آخه امشب...چیزه...مهمون دارم!!
اسما و حسنا با ابروهایی بالا پریده نگاهی به الینا انداختن که ادامه داد:
_رایان...مهمونمه...تعقیبم کرده بود...آدرسمو پیدا کرد و اومد...بعدم...صلح کردیم...ینی قرار شد مثل دوتا فامیل هوای همو تو شهر غریب داشته باشیم!!!
حسنا:چی؟!ینی چی؟!الینا؟!با اینکارات همه چیزو خراب میکنی!تو به رایان علاقه داری.اگه دوباره ول کرد رفت...
با حالت تهاجمی جواب داد:
_نخیر!من دیگه اون دختر بچه نیستم.دیگه علاقه ندارم.هرچیه در همون حد دختر دایی پسرعمه...
حسنا مشکوک نگاهی به الینا انداخت!انگار که حسنا هم متوجه دروغ بزرگ الینا شد!
اسما خواست حرفی بزنه که الینا با دیدن رایان که از آسانسور خارج میشد گفت:
_رایان...اومدی...
دخترا برگشتن به رایان نگاه کردن و در دل اعتراف کردن که رایان واقعا جذابه!!!
رایان نگاهی به دخترا انداخت و رو به الینا گفت:
+آره اومدم...ولی انگار بد موقع اومدم!!!
_نه نه اصلا...
اشاره ای به دخترا کرد و گفت:
_اینا اسما و حسنا...
رایان با اخم حرف الینا رو قطع کرد و گفت:
+خواهرای آقا امیر!!!
الینا متعجب به رایان نگاه کرد.اما اسما و حسنا که همه ی ماجرا رو از زبون امیر شنیده بودن با اخم نگاهی به الینا کردن و گفتن:
+الینا بعدا میبینیمت...فعلا خدافظ...
بعد هم قبل ار اینکه فرصتی برای جواب دادن به الینا بدن سوار آسانسور شدن...
الینا با ناباوری چرخید سمت رایان و گفت:
_you'd known each other?!(شما همدیگرو میشناختید؟!)
رایان سری تکون داد و همونطور که داخل میشد گفت:
+I know they bro.(داداششونو میشناسم.)
الینا در رو بست و برگشت سمت رایان و گفت:
_How...(چطور...)
+please dont ask any thing else.(لطفا چیز دیگه ای نپرس.)
صدایش را کمی پایین آورد و ادامه داد:
+I'm starving...(من گرسنمه...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_هشتم
🍃راوی
با شادی مضاعفی که حاصل این صلح بود به آشپزخونه رفت تا لیوانی شربت برای مهمانش بیاره که صدای رایان بلند شد:
+خب دختر دایی از وقت ناهار که گذشت هیچی...شام چی داریم؟!
با شنیدن این حرف هول شد.رایان کسی نبود که شام تخم مرغ یا نون پنیر بخوره!پس به ناچار مجبور بود امشب کمی ریخت و پاش کنه.
رایان با دیدن سکوت الینا تک خنده ای کرد و گفت:
+آهان راستی تو که غذا بلد نیستی درست کنی!!!
با پوزخندی برگشت سمت رایانو جبهه گرفت:
_اینطور فکر میکنی؟!پس بشین و تماشا کن.
بعد هم به آشپزخونه رفت تا ماکارونی درست کنه.
رایان با خنده جواب داد:
+اوه اوه خدا به داد برسه.نمیریم!!!
لبخندی زد و این اولین بار بود که در طول این هشت ماه احساس خوشبختی میکرد...
در حال آبکش کردن ماکارونی بود که صدای رایان بلند شد:
+الی؟!میرم بیرون کار دارم زود میام.چیزی لازم نداری؟!
حس خوبش وصف نشدنی بود!
با لبخند از تو آشپزخونه جواب داد:
_نه چیزی لازم نداریم.برو زود بیا.
ربع ساعتی از رفتن رایان گذشته بود.که زنگ در زده شد.با فکر اینکه رایان پشت دره از جا بلند شد و به سمت در رفت.در رو که باز کرد گفت:
_چقدر زود او...
با دیدن اسما و حسنا پشت در جا خورد و حرفش رو ادامه نداد و در عوض گفت:
_شمایین؟!سلام!
اسما و حسنا متعجب جواب سلام دادن که حسنا پرسید:
+منتظر کسی بودی؟!
_اممم...نه..ینی آره...راستش...
دستی به پیشونیش کشید و خواست ادامه بده که اسما سرکی به داخل کشید و گفت:
+اوه اوه الینا بانو دست و دل بازی کردین امروز.یه بوهایی میاد از تو خونه...
_اممم...آره..بو ماکارونیه..آخه امشب...چیزه...مهمون دارم!!
اسما و حسنا با ابروهایی بالا پریده نگاهی به الینا انداختن که ادامه داد:
_رایان...مهمونمه...تعقیبم کرده بود...آدرسمو پیدا کرد و اومد...بعدم...صلح کردیم...ینی قرار شد مثل دوتا فامیل هوای همو تو شهر غریب داشته باشیم!!!
حسنا:چی؟!ینی چی؟!الینا؟!با اینکارات همه چیزو خراب میکنی!تو به رایان علاقه داری.اگه دوباره ول کرد رفت...
با حالت تهاجمی جواب داد:
_نخیر!من دیگه اون دختر بچه نیستم.دیگه علاقه ندارم.هرچیه در همون حد دختر دایی پسرعمه...
حسنا مشکوک نگاهی به الینا انداخت!انگار که حسنا هم متوجه دروغ بزرگ الینا شد!
اسما خواست حرفی بزنه که الینا با دیدن رایان که از آسانسور خارج میشد گفت:
_رایان...اومدی...
دخترا برگشتن به رایان نگاه کردن و در دل اعتراف کردن که رایان واقعا جذابه!!!
رایان نگاهی به دخترا انداخت و رو به الینا گفت:
+آره اومدم...ولی انگار بد موقع اومدم!!!
_نه نه اصلا...
اشاره ای به دخترا کرد و گفت:
_اینا اسما و حسنا...
رایان با اخم حرف الینا رو قطع کرد و گفت:
+خواهرای آقا امیر!!!
الینا متعجب به رایان نگاه کرد.اما اسما و حسنا که همه ی ماجرا رو از زبون امیر شنیده بودن با اخم نگاهی به الینا کردن و گفتن:
+الینا بعدا میبینیمت...فعلا خدافظ...
بعد هم قبل ار اینکه فرصتی برای جواب دادن به الینا بدن سوار آسانسور شدن...
الینا با ناباوری چرخید سمت رایان و گفت:
_you'd known each other?!(شما همدیگرو میشناختید؟!)
رایان سری تکون داد و همونطور که داخل میشد گفت:
+I know they bro.(داداششونو میشناسم.)
الینا در رو بست و برگشت سمت رایان و گفت:
_How...(چطور...)
+please dont ask any thing else.(لطفا چیز دیگه ای نپرس.)
صدایش را کمی پایین آورد و ادامه داد:
+I'm starving...(من گرسنمه...)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1