eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو ۱۷سال قبل... _سلام. _سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟ _ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟ _ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا‌. بیا بشین. علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت‌. به همسرش قول داده بود پس باید می گفت‌‌. _ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر. _ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟ _ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی. _ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟ _ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم. رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم. علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم... _ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه. _ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و... کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه. بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند. _ علی جان داداش بشین.. رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست. _دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین. _ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش. _ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت. دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون‌. _ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه. _ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ سرکی به داخل کشید وگفت: +how nice welcome.can I come in?! (چه استقبال خوبی.میتونم بیام تو؟!) با ناباوری سری تکون دادم و گفتم: _No! دسته گلی که دستش بود رو پرت کرد تو بغلمو با همون دسته گل منو کنار زد و داخل شد و گفت: +thank you... برگشتم طرفشو با تعجب نگاش کردم.قدم دیگه ای به داخل برداشت که پریدم جلوشو گفتم: _هی وایسا.کفشاتو درآر... گنگ نگام کرد.با چشم اشاره ای به کفشش کردم. نگام کرد و پرسید: +why?!(چرا؟!) پوفی کردم و گفتم: _I'm prayer.(من نماز میخونم) بشکنی تو هوا زد و همونطور که کفشاشو در میاورد گفت: +uh...yes... بعد از در آوردن کفشاش خودشو رو یکی از مبلا پرت کرد.نگاهی به چادر و کیفم انداخت و گفت: +دختر که نباید شلخته باشه... از زور حرص و عصبانیت کم مونده بود منفجر بشم.در خونه رو بستم و رفتم جلوش وایسادم: _what are you doing here?!who the hell give you my address?!(اینجا چی کار میکنی؟!کدوم خری آدرس منو بهت داده؟!) دوتا انگشت اشارشو تو هوا تکون داد و گفت: +No no no...dont talk like that.you give me your address...(نه نه نه...اینجوری حرف نزن.خودت آدرستو بهم دادی...) _I give...(من دادم...) بعد انگار که چیزی یادم اومده باشه حرفمو قطع کردم و بعدش با عصبانیت داد زدم: _did you follow me?!(منو تعقیب میکردی؟!) انگشتشو گذاشت نوک بینیشو گفت: +هیییس چه خب... نزاشتم ادامه بده و گفتم: _answer my question.did you...follow...me?!(جواب سوال منو بده.تو من رو...تعقیب...میکردی؟!) سری به چپ و راست تکون داد و گفت: +yes!!!(بله!!!) خواستم حرفی بزنم که سریع گفت: +I'll explain...(توضیح میدم) دستمو زدم زیر بغلمو با لحن طلبکاری گفتم: _please...(لطفااا...) _well...I followed you...( ...خب...من تعقیبت کردم) پرسشی نگاش کردم که از ادامه داد: +خودت مجبورم کردی!اومدم بهت گفتم آدرس بده ندادی پس رفتم سراغ plan C(نقشه سوم)تعقیب کردن تو! _چرا؟!براچی میخوای آدرس اینجارو داشته باشی؟!مگه قرار نبود بری دست از سرم برداری؟!آدرس اینجا به چه دردت میخوره؟! از جاش بلند شد.قدمی به من نزدیک شد و گفت: +ببین الینا...اینجا یه شهر غریبه...من و تو هم اینجا با همه غریبیم...فقط همدیگرو تو این شهر داریم...پس چرا باید مثل دوتا غریبه باهم رفتار کنیم؟!من نمیدونم تو چه مشکلی با وجود من داری!ولی اینو بدون من هیچ مشکلی با تو و دینت ندارم...ینی ... کمکش کردم جملشو کامل کنه: _برات مهم نیس... +نمیخواستم اینجوری بگم ولی خب...ببین من چهارساله که تو این شهر غریب تک و تنهام...حالا یکی از فامیلای نزدیکم اینجاس چرا ازش دوری کنم؟!هان؟!یا اصلا خود تو!هشت ماه تنهایی...سیر نشدی؟!خسته نشدی ازش؟!عاصی نشدی؟!بعضی جاها حس نکردی نیاز به یه تکیه گاه داری؟خب ما میتونیم از الان تا هروقت تو خواستی برگردی تهران برای هم تکیه گاه باشیم...مثل دوتا دوست...دوتا فامیل...قبول؟! نمیدونم چرا در برابرش تسلیم شدم.نمیدونم چرا حرفاش انقدر به مذاقم خوش اومد... خواستم بگم قبول اما تصمیم گرفتم قبلش یه سری چیزو مشخص کنم: _من یه شرط دارم... سریع جواب داد: +هرچی باشه قبوله!!! با چشمای گرد شده نگاش کردم و گفتم: _Unbelievable!!!(باور نکردنیه!!!) +what?!(چی؟!) _اینکه...اینکه...رایان مغرور که خیلی کم با دیگران دوست میشه حالا از من میخواد که باهاش دوست باشم!!!! اخم کوچیکی کرد و با مظلومیت گفت: +خب این چیش باور نکردنیه!بده میخوام بهترین دوستم دختر داییم باشه؟! شونه ای بالا انداختم که گفت: +شرطت؟! انگار یهو یادم اومده گفتم: _آهان...شرطم...شرطم اینه که اینجا خوابگاه نیس.فقط بعضی وقتا به عنوان مهمان میتونی بیای اینجا نه اینکه شب تا صبح،صبح تا شب اینجا باشی.از همه دستورات منم اطاعت میکنی! +بااشه...امر دیگه؟! _نه!!!... 👈آنقدر ها مرد هسٺم ٺا بمانم پاے ٺو مے ٺوانم مایہ ے گہگاه دلگرمے شوم👉 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1