خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_هفتاد_چهارم ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خا
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_هفتاد_پنجم
وقتی یلدا از اتاق حورا خارج شد، حورا همچنان به یلدا فکر میکرد و امیدوار بود که پدرش سرنوشت دخترش را خراب نکند.
آن روز چند مراجعه کننده دیگر هم داشت و هرکدام مشکلاتی داشتند و حورا با حوصله حرف های آن ها را گوش می کرد و راه هایی پیش پایشان می گذاشت .
او از این کار لذت می برد.
وقتی کاش تمام شذ از منشی خداحافظی کرد و از مرکز مشاوره خارج شد.
مهرزاد در مغازه کار میکرد و خودش را مشغول کرده بود تا کمتر به حورا فکر کند. حسابی جا افتاده بود و کارش گرفته بود ولی تنها مشکلی که داشت این بود که وجود امیر مهدی آزارش میداد.
زیاد با امیر مهدی هم صحبت نمی شد و حاضر نبود او را ببیند .
مهرزاد او را به خاطر ابراز علاقه اش به حوراگناهکار می دانست.
همیشه حورا را برای خود می دانست و حال نمی توانست باور کند کسی جز او حورا را دوست دارد.
دلش می خواست راهی پیدا کند و با او صحبت کند اما چگونه ؟
وقتی حورا اصلا چشم دیدن اورا نداشت این کار ممکن نبود.
آنچنان درفکر بود که متوجه آمدن امیر رضا نشد.
_داداش کجا سیر میکنی ؟؟
_سلام.
شرمنده داداش متوجهت نشدم
_دشمنت شرمنده خسته نباشی. اگر می خوای بری می تونی بری.
_فدات ممنون.
بفرما اینم کلید امری نیست؟
_از کارت راضی هستی مهرزاد؟
_ انقدری که میتونم بابتش تا صبح ازت تشکر کنم.
_ قربانت داداش این چه حرفیه کاری نکردم. تو بهترین تصمیم رو گرفتی. راستی فردا حرم ساعت۳منتظرتم.
_ حرم واسه چی؟
_خیر سرم میخوام دوماد بشما.
_ آها پاک فراموش کرده بودم باشه حتما میام.
_پس منتظرتم الانم برو به امید خدا شبت بخیر
مهرزاد سوار ماشینش شد و به طرف خانه حرکت کرد.
به خانه رسید. کلید را درون در چرخاند و وارد شد.
از آن طرف هورا درون حیاط بود و سرش به طرف در چرخید .
مهرزاد را دید که وارد حیاط شد .چادرش را روی سرش درست کرد و به گلهای باغچه زل زد
مهرزاد جلو امد .
_سلام.
حورا با صدای ارامی جواب داد
_خوبی؟
_خیلی ممنون.
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفتاد_پنجم
قطره اشکی که از چشم الینا چکید از دید رایان مخفی نموند.
دست برد برای تا دست الینا رو که روی میز بود رو برای تسکین فشار بده اما همین که دستشو به الینا نزدیک کرد الینا دستشو عقب کشید و رو پاش گذاشت.
رایان با حرص پووفی کشید و ادامه داد:
+آخرش کریستن و مادرت تصمیم گرفتن بدون اطلاع به پدرت دنبالت بگردن.منم که فکر میکردم تو هنوز خونه اون دوستت محیایی آدرس محیا رو بهشون دادم اما وقتی کریستن از اونجا برگشت بهم گفت که تو اونجا نبودی و محیا هم نمیدونه تو کجایی.کریستن چندبار بهت زنگ زد اما گوشی تو خاموش بود.بعد از اونم چندبار رفت پیش محیا و ازش خواهش کرد اگه چیزی میدونه بگه که هردفه محیا گفت نمیدونه.بعد از اون رفتن سراغ پلیس اما درست روزی که مادرت داشت عکس تورو میداد به کریستن تا بده به پلیس پدرت مچشونو میگیره و داد و بیداد راه میندازه و به خاطر غرورش میگه که اول تو باید بیای و به خاطر کاری که کردی اظهار پشیمونی و ندامت کنی.از اونموقع به بعد دیگه تا اونجایی که من میدونم و در جریانم کاری نکرد اما وضع دیگه مثل سابق نیس.مادرت کم حرف تر و گوشه گیرتر شده.کریستنی که تو عمرش چه تو کانادا چه اینجا به هیچ دختری روی خوش نشون نمیداد حالا دوست دختراش مثل لباس ماه به ماه عوض میشن.همه ناراحتن از نبودت...الینا جان...دیدی همه دلتنگن؟!حالا برمیگردی؟!
الینا با خطاب شدنش از طرف رایان سرشو بالا آورد.چشمای اشکیشو به رایان دوخت و با صدای لرزان و گرفته ای گفت:
_من از کاری که کردم اظهار پشیمونی و ندامت نمیکنم و تا عمر دارم این انتخاب رو بهترین انتخاب خودم میدونم پس نمیتونم برگردم.مالاکیان بزرگ بازم منو قبول نمیکنه. حداقل نه اینجوری.
گفت و در مقابل چشمای بهت زده ی رایان از کافی شاپ خارج شدم..
با گریه از کافی شاپ زدم بیرون.حرفایی که زده بودم عین حقیقت بود.من از کارم اظهار پشیمونی نمی کردم.هرچند پدرم منو طرد کنه.هرچند که کیلومترها از خانوادم دور باشم.من آرامش نماز،امنیت حجاب و صفای بهشتو با هیچ چیز عوض نمیکنم.
اینطورم که معلومه بابام هنوز حاضر نیس منو اینجوری قبول کنه.پس منم نمیرم که دوباره خودمو خرد کنم...
🍃
هنوز پنج دقیقه نشده بود به خونه رسیده بودم که زنگ در رو زدن.از تو چشمی نگاه کردم و متوجه دوقلوها شدم.
در رو باز کردم که دوتاشون با اخم وارد شدن.
با اینکه حالم داغون بود اما سعی کردم خودمو لو ندم.لبخند زورکی زدم و سلام کردم که هردوشون با اخم جوابمو دادن.
متعجب پرسیدم:
_چیزی شده؟!
حسنا:میشه بفرمایید کجا بودین تا اینوقت روز؟!البته الان دیگه شبه!کجا بودی؟!
ابرویی بالا انداختم و با خنده و لودگی گفتم:
_آخ ببخشید مامان جونم یادم رفت بگم امروز اضاف کاری میگیرم!
حسنا:منو مسخره نکن الینا.درست بگو کجا بودی؟!
جدی شدم و متقابلا با اخم جوابشو دادم:
_ینی چی؟!خب میگم اضاف کاری بودم.مگه بار اولمه؟!
اسما پوزخند مشهودی زد و گفت:
+احیانا آشناتونم با شما همکارن؟!
وا رفتم!ینی امیرحسین گفته بود؟!به روی خودم نیاوردم و چیزی که بلند بود دیوار حاشا!
_از چی حرف میزنی؟!کدوم آشنا؟!
اسما با صدای بلندی گفت:
+الینا؟!
منم داد زدم:
_چیه؟!
حسنا:بس کن الینا.تو ظهر قرار بود با امیر حسین بیای خونه.با امیر که نیومدی...هیچ...از امیر میپرسم کو الینا میگه با آشناشون رفت.الینا آشناتون کیه؟!تو کجا بودی؟!با کی بودی الینا؟!
دیگه نمیشد چیزی رو انکار کرد.برا همین گفتم:
_ب...با...من...با رایان بودم.
هردوشون متعجب داد زدن:
+چی؟!
اسما چشماشو ریز کرد و گفت:
+تو...تو باکی بودی؟!شوخیه دیگه؟!داری سر کارمون میزاری؟!
با حرص گفتم:
_سر کاری چیه؟!مگه نمیگین امیرحسین هم بهتون گفته که من با آشنام رفتم؟!خب رایان بوده دیگه...اصن برین از داداشتون بپرسین اون در جریان همه چیز هست...
با حالت قهر رومو برگردوندم و خواستم برم تو اتاقم که حسنا بازومو گرفت:
+وایسا ببینم.ینی چی از داداشتون بپرسین.بیا همه چیزو برامون بگو.مگه ما باهم دوست نیستیم؟!بدتو که نمیخوایم...خب به ماهم بگو...
با حرفاش کمی نرمتر شده بودم برا همین با آرامش گفتم:
_خیل خب...ولم کن حداقل لباسامو عوض کنم بیام...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1