eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37.1هزار عکس
31.6هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش.. نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم. رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش. رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم. اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد. انگار یک آرامش ذاتی داشت. با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد. از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد. نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد. تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه. از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار. الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن. اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه. تروخدا حورا خانم کمکم کنین. حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت. _ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا. دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن. _ آخه چجوری بابام راضی نمیشه! _ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن. _به نظرتون چیکار کنم پس؟ _شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو. مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده. ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم. _چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم. _فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن. _ بازم چشم. فعلا خدانگهدار. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ گفت و به اتاق رفت و در را بست... اسما پشت در اتاق مشغول تجزیه و تحلیل حرف امیر حسین ماند اما به نتیجه ای نرسید... هرچه میگشت آشنایی در زندگی الینا یافت نمیکرد... با رسیدن به کافه ی محبوبش ماشین را گوشه ای پارک کرد و پیاده شد. الینا هم به تبعیت از او پیاده شد و نگاهی کلی به کافه انداخت... به نظر دنج می آمد... هردو در سکوت وارد کافه شدند و پشت میز و صندلی نشستند. پیشخدمت منو را آورد و جلویشان قرار داد و بعد از خوش آمد گویی از آنها جدا شد. الینا مشغول نگاه کردن به اطرافش شد که رایان از فرصت استفاده کرد و خوب به الینا خیره شد. به نظرش الینا خیلی تغییر کرده بود. چهره اش با آن چادر و مقنعه بزرگتر و خانم تر مینمود... چقدر به نظرش محجوب تر بود... الینا بعد از وارسی اطرافش نگاهی به رایان انداخت که خیره به او مینگریست. ابرویی بالا انداخت و گفت: _well...now what?!(خب...حالا چی؟!) رایان با حرص نگاهی به اطرافش انداخت و با صدای آرومی گفت: +الینا؟!میشه فارسی حرف بزنی؟!هیچ دلم نمیخواد ملت خیره نگامون کنن... الینا که دیگر الینای سابق نبود بدون دستپاچه شدن چپ چپی به رایان نگاه کرد و گفت: _خب حالا... برای خودش هم جای تعجب داشت که چرا دیگر مثل سابق جلوی رایان هول نمیشود و به من من نمیفتد... رایان بی حرف منوی جلوی رویش را برداشت و مشغول نگاه کردن به آن شد که الینا با حرص منو رو از دستش کشید و گفت: _مگه نگفتی حرف داری؟! رایان با دقت نگاهی به الینای جسور کرد و گفت: +خیل خب...اصل مطلب...برگرد...من اصلا نمیفهمم تو چرا لجبازی میکنی و حاضر نیستی برگردی...باور کن همه دلشون برات تنگ شده... الینا پوزخند مشهودی زد و گفت: _واقعا؟!مطمینی همه دلتنگن؟! +منظورت چیه؟! _منظورم واضحه...این چه دلتنگیه که یه سراغی ازم نگرفتید... پرید وسط حرفش: +خب تو گم... الینا با صدایی که اوج میگرفت حرف رایان را قطع کرد: _من گم نشده بودم...چرا هیچ کس یه زنگ به من نزد؟!هان؟!چرا یه نفر نگفت مردی یا زنده ای؟!هان رایان؟! +خب...تو که گوشیت خاموش بود! الینا خواست جواب بده که پیشخدمت برای دریافت سفارش به میزشون نزدیک شد.رایان سفارش قهوه داد اما الینا که نگران بود شاید مجبور به پرداخت پول سفارشش بشه با گفتن هیچی گارسون رو روانه کرد و روبه رایان ادامه داد: _گوشی من یک ماه فقط خاموش بود.دوهفته از رفتنم از خونه میگذشت ولی هیچ کس،هیچ کس خبری از من نگرفت...گوشیمو یک ماه خاموش کردم ولی دلم طاقت نیورد.روشنش کردم گفتم شاید یکی زنگ زد...رایان به خدا قسم الان هفت ماه گوشی من ثانیه ای خاموش نشده...اما دریغ از یه تک زنگ...حالا انتظار داری این دلتنگی که تو ازش حرف میزنی رو باور کنم؟! رایان با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت: +میدونم الینا حق با توا.حق داری دلتنگیارو باور نکنی.اما بزار برات توضیح بدم... نفسی تازه کرد.نگاهی به چشمای منتظر الینا انداخت و با همون غرور همیشگی شروع به توضیح کرد: +بعد از رفتن تو همه چیز به هم ریخت...حال مادرت بد شد.بردنش بیمارستان...تا یک هفته مادرت بیمارستان بود.حال دیگران هم تعریفی نداشت.اما حال کریستن و مادرت وصف نشدنی بود.این وسط بیشترین فشار رو پدرت بود.هم دخترشو از دست داده بود هم همسرش تو بیمارستان بود هم همه ی اطرافیانش مغموم بودن.اما با اینحال هروقت حرفی از تو میشد داد میزد.فریاد میکشید.تو دست رو بد چیزی گذاشته بودی الینا. پدرت بیشتر از هر چیزی تو دنیا از مسلمون شدن و مسلمونا بدش میومد و تو درست رفتی کاری رو کردی که پدرت ازش بیزار بود.نمیتونست قیول کنه...غرورش این اجازه رو نمیداد. یک ماه گذشت...همه به جز مادرت و کریستن یه جوری خودشونو با شرایط وفق دادن و قبول کردن که تو نیستی.حتی پدرت آروم تر شده بود.دیگه با شنیدن اسم تو داد نمیزد...جلو جمع طردت نمیکرد...وقتی گاهی بی گاهی یهو اسمت تو جمع برده میشد و اشک تو چشم همه حلقه میزد پدرت نمیگف اسمشو نیارید.نمیگف این دختر من نیس.ساکت سرشو به زیر مینداخت یا از جمع فاصله میگرفت و میرفت یه گوشه تنها مینشست.اما بازم با برگشت تو مخالف بود.بازم حرف برگشت تو که میشد داد میزد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1