eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
37هزار عکس
31.5هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_پنجاهم حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضا
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت. در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید. حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود. با خود این ها را زمزمه می کرد: مردها برای خالی کردن بغض خود؛ برخلاف زنها؛ نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی! گریه کردن هم به کارشان نمی آید! آنها فقط سیگار می خواهند! یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند! فقط سیگار باشد! آن هم وینستون سفید! سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود! به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید تا همانطور که می دانند؛ بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند! حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت. دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد. به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش. ‌به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش. سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود. چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟ چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟ باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_پنجاهم لباس!
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ _نمیدونم!واقعا نمیدونم بچه ها!میدونم حق با خانم علویه!میدونم حرف پشت سرم زیاده و این خیلی بده!ولی چطور برم مهمونی هان؟با کدوم شوهر؟با کدوم مرد؟ اسما و حسنا نگاهی به هم انداختن. حسنا:با... اسما:امیرحسین... _چـــــــــی؟!امکان نداره!فکرشم نکنید!اصلا...اَ...اص...اصلا نمیشه!چطوری؟نه نمیشه! حسنا:چرا نشه؟می شه!مگه یک شب بیشتره؟ اسما:آره بابا مگه یک شب بیشتره؟میرید الکی میشینید کنار هم میگید ما باهم زن و شوهریم!همین و تمام! سرمو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم: _نه نمیشه!من کلی دروغ و دغل سرهم کردم که چمیدونم شوهرم فلانه و اینجوره و اونجوره!بعد اگه یکی از ما اونشب یه سوتی بده خب خیلی بد میشه! اسما:خب باهم از قبلش هماهنگ میکنید احمق جون! _باشه اصن گیرم هماهنگم کردیم!اصن باشه...ok...من قبول کردم.هیچ مشکلی هم ندارم!...جدی میگما!من عیچ مشکلی ندارم!اتفاقا به نفعمم میشه ولی واقعا شما فکر میکنید آقا امیر قبول میکنه؟!به نظرم اگه چنین فکری میکنید معلومه هنوز برادر خودتونو نشناختید! اسما با لبخند شیطونی گفت: +تو قبول کن...امیر باااا من!!! متعجب نگاش کردم و گفتم: _fine!(باشه!) 👈به رویدادے بزرگ محٺاجم اتفاقے ڪه بے خبر باشد... ڪاݜ وقٺے بہ خانہ برگردم ڪفش هاے ٺو پشٺ در باشد👉 🍃راوی ه‍مون شب بعد از خوردن شام و جمع شدن سفره توسط دوقلو هاآقای رادمهر بلافاصله جلوی تلویزیون نشست و تلویزیون را روی شبکه ی خبر تنظیم کرد.مهرناز خانم به آشپزخونه رفت و امیرحسین هم به اتاق خودش.دخترا بعد از کمی کمک کردن به مادرشون با نگاه های شیطون به سمت اتاق امیرحسین هجوم بردن و بدون در زدن وارد اتاق شدن.امیرحسین که پشت میز تحریر چوبی رنگش در حال خوندن چند ورقه مربوط به شرکت بود با ورود ناگهانی دوقلوها متعجب سرش رو بالا آورد و وقتی چهره های شیطونشون رو دید با خونسردی عینک مطالعشو از روی چشمش برداشت و به با استخوان پشت انگشت سبابه چندبار روی میز زد و گفت: _بهش میگن در زدن! اسما با ادای مسخره ای گفت: +یاه یاه یاه!تو که انقدر نمکی مواظب خودت هستی ندزدنت؟! _آره خیلی مواظبم! +خوبه نگرانت بودم! _اشکال نداره!باش تا اموراتت بگذره! اسما دهن باز کرد تا دوباره جوابی به امیرحسین بدهد که داد حسنا بلند شد: +نمک پاشی بسه دیگه!جدی شین!بحث جدیه!در ضمن جلسه فوق العاده...(صداشو پایین تر آورد و ادامه داد)...سکرته! امیرحسین ه‍م با صدای پایینی گفت: _اوپس!مگه مذاکرات به توافق نرسیده؟! حسنا دوباره با صدای بلند اعتراض کرد: +عهههه!امیر مسخره نباش دیگه! امیر دستاشو به نشانه ی اطاعت رسوند به شقیقه هاش و گفت: _اطاعت قربان!امر؟! اسما و حسنا رفتن سمت تخت و اسما همینطور که می نشست گفت: +جونم برات بگه که آق داداش...! خسنا کلافه پوفی کشید و حرف اسما رو قطع کرد: +بسه دیگههههه!امیر پس فردا شب حاضری با یکی بری مهمونی؟ _با کی؟باز تولد دعوت شدین و بنده هم شدم راننده شخصیتون؟ حسنا:نخیر،اصن ما تو مهمونی نیستیم،تو باید با یکی دیگه بری! _خب با کی؟! اسما دوباره شیطون شد و گفت: +با عباس قلی! امیر بعد از دیدن شیطنت اسما بیخیال جدیتی شد که در چهره حسنا موج میزد و با صدای نازک و مثلا زنونه ای گفت: _اوا خاک عالم!مگه شما خودتون ناموس ندارین؟من و چه به مهمونی با عباس قلی!آقامون میکشتم! بعدم با دست راست زد پشت دست چپشو لب پایینشو گاز گرفت! حسنا دیگه به مرز جنون رسیده بود! حسنا نسبت به دیگر خواهر و برادرش خیلی خیلی جدی تر بود.برای همین بعضی وقتا حس میکرد واقعا تحمل رفتار های مسخره ی اسما و امیرحسین رو نداره! بی طاقت از رو تخت بلند شد و گفت: +اَه خیلی مسخره اید!امیر؟پس فردا..با الینا میری مهمونی؟! امیر که انگار با شنیدن این حرف برق بهش وصل شده باشه سیخ سر جاش نشست و با چشمانی بازتر از حد معمول به حسنا خیره شد! اسما هم از اینهمه ناگهانی حرف زدن حسنا متعجب شده بود و دست کمی از امیر نداشت! حسنا با دیدن نگاه خیره ی هردو به روی خودش شانه ای بالا انداخت و سری به معنای «چتونه؟!»تکون داد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1