eitaa logo
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
2.8هزار دنبال‌کننده
36.9هزار عکس
31.4هزار ویدیو
65 فایل
حتما روزیت بوده بیای📩 اینجا خدایی شو،🕊️ دلت روشن میشه🔆 ❤️تازمانیکه سلطان دلت خداست 💛کسی نمیتوانددلخوشیهایت را ویران کند. 💙باخدا باش وپادشاهی کن. 💜بی خداباش،هرچه خواهی کن 🔮 تبلیغات ارزان 🆔 eitaa.com/joinchat/800784548C35b1345b7e
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 🖌به قلم: زهرابانو روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید. صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد. همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید. شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید. حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند. کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود. با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید. _سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم. حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم. همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند. حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد. مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند. _دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند. الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا. همه رفتند بین جمعیت و نشستند. گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند. امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است. بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان. به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند. با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد. در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند. &ادامه دارد...  ‌‌🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗 🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_هفتم امی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ خواستم دهان باز کنم چیزی بگم که رو به عارفه و یسنا گفت: +بسنا جان تو هم همینطور با شوهرن بیا.عارفه تو هم با هرکی دوس داری بیا با خواهرت اگه دوست داری یا نمیدونم با هرکی. بعد از این حرفش هم رو کرد به من و تند گفت: +الی جان بعد از پایان ساعت کاریت بیا پیش من کارت دارم! بعد هم در برابر چشمای متعجب من غیب شد! تا آخر ساعت کاری داشتم فکر میکردم این چه حرفی بود که خانم علوی زد!اون که از زندگی من خبر داره!میدونه من شوهر ندارم!اصن میدونه من هیچ کس رو ندارم!پس چرا؟...شاید اشتباهی از دهنش پریده!پس چرا انقدر رو اومدنم اصرار داشت؟! انقدر فکر کردم که نفهمیدم که ساعت به دو رسید و عارفه و یسنا خدافظی کردن و رفتن! بعد از جمع و جور کردن وسایلم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمت میز خانم علوی کمی مکث کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت: +کارکنای اینجا پشت سرت زیاد حرف میزنن!حقم دارن!صبح ها که زودتر از همه میای،ظهرها هم که دیرتر از همه میری تازه خیلی وقتا جای الهامم وامیستی!هروقتم کسی راجب شوهرت میپرسه طرفو به قول خودمون میپیچونی!هیچ وقت هم که تو برنامه هایی که بچه ها میزارن شرکت نمیکنی!خب واضحه که شک میکنن دیگه!بچه ها همش دارن پشت سرت میگن شاید شوهرش معتاده یا چمدونم شاید دروغ میگه شاید طرف دختر فراریه و از این حرفا!برا خودت بده این حرفا پشت سرت باشه!منم دلم نمیخواد بهترین کارمندم از این حرفای خاله زنکی پشتش باشه.براهمین میگم برو با یه پسری هماهنگ کن پس فرداشب بیاید مهمونی!همش یه شبه بابا مگه چیه! حس میکردم معنی حرفاشو نمیفهمم!منظورش چی بود؟! با خنده ی عصبی که کم از پوزخند نداشت گفتم: _چی دارین میگین؟من میگم من هیچ کس رو تو این شهر ندارم!بعد میگین یه پسر جور کن باهاش بیا مهمونی؟!مگه پسر میوه و سبزیه که من برم جور کنم!جوری حرف میزنین انگار پسر ریخته تو بازار حالا باید برم یکیشو جور کنم برا مهمونی!منم راضی به این حرفایی که پشت سرم میزنن نیستم اما خب چکار کنم؟چکار میتونم بکنم؟!هیچی!پس ولشون کنید بزارین هر چی میخوان پشت سرم حرف بزنن.فعلا خودشون میدونن و خدای خودشون! در جواب حرفای من خیلی خونسرد گفت: +عزیزم دیگه انقدر اغراق نکن.ادم بی کس بی کس هم که دیگه نمیشه!حتما یکی رو تو این شهر داری یا باهاش دوستی!یه شب به هیچ جای زندگیت بر نمیخوره! با عصبانیت گفتم: _ینی چی خانم علوی؟امیدوارم شوخی کرده باشین!اصلا به تیپ و قیافه ی من میخوره با کسی دوووست باشم به قول شما؟!واقعا که!من اونموقعی که مسیحی بودم با کسی دوست نبودم حالا برم دوست بشم!؟ بعدم از جام بلند شدم و گفتم: _بازم تبریک میگم به خاطر برگشت پسرتون ولی من نمیتونم بیام مهمونی شرمنده. یک قدم رفتم به سمت در خروجی که با صدای نسبتا بلند ولی ریلکسی گفت: +باشه مهمونی نمیای نیا!ولی بعدش سرکار هم دیگه نیا! با حرص برگشتم سمتشو گفتم: _ینی چی؟شما دارین مسایل کاری و خانوادگی و همه چیز و با هم قاطی میکنین!مهمونی چه ربطی به کار من داره!میدونید که به کارم نیاز دارم برا همین دارین سواستفاده میکنید؟ +نه اتفاقا این یه مسئله کاملا کاریه!من دلم نمیخواد کسی که مردم پشت سرش هزار و یک حرف در میارن اینجا کار کنه!یا میای مهمونی به این حرف و حدیثا خاتمه میدی یا دنبال یه کار دیگه میگردی!... 👈دار و نَدارِ من ٺویے... ڪہ... ندارمت👉! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛 خدایا 🕋 رهایم نکن🔗 @khodaya_1