خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_چهل_ششم صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_چهل_هفتم
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد. خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست.
حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد.
حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام.
_خوب هستین شما؟
_ ممنون.
_ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟
بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم.
_دانشجو چه رشته ای هستین؟
_مشاوره.
_عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟
_...
_چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته.
_بسلامتی موفق باشین.
امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟
_بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم.
_افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین.
نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین..
سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود.
چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم.
امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید.
_حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی. دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند.
حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت..
"الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم
نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم،
همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم، اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم،
تواين زندگي با اين حالت؛ رفتن هست، اومدن هست، موندن هم هست، همه چي هست اما به اندازه ست، مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست، به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، به اندازه ي نداريم بي پولي هست، به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم، هيچ چيز غير عادي نيست، يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم، يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم...
اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش."
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ #قسمت_چهل_ششم باز
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_چهل_هفتم
امیر حسین همچنان نشسته بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چه دل بزرگی داره این دختر!
الینا تا نصفی از راه رو با ماشین امیر برگشت و نصف دیگشو چون میخواست خرید کنه پیاده برگشت.قصد داشت امشب غذایی چیزی درست کنه و به بهونه ی آشتی ببره خونه خانواده رادمهر!دیگه به این فکر نمیکرد که مقصر نبوده و نیازی به عذرخواهی نیس فقط به این فکر میکرد که با این کار یکم از تنهایی در میاد!
هیچ غذایی بلد نبود!بالاخره تک دختر بود و عزیز نازی!
تنها غذایی که کم و بیش بلد بود ماکارونی بود!
پس همون رو درست کرد و بعد از اینکه مقداریش رو چشید و مطمین شد مزش بد نیس برد طبقه پایین...
زنگ در رو زد و منتظر شد.چند ثانیه بعد در باز شد و قامت امیر نمایان شد.الینا با دیدن امیر سرشو انداخت پایین و دستشو برد جلو و گفت:
_بفرمایید.
امیر تا قبل از شنیدن بفرمایید الینا اصلا متوجه سینی نشده بود و فقط به یک چیز فکر میکرد:چقدر حیا به این دختر میاد!
با شنیدن بفرمایید بود که متوجه سینی شد و تونست بپرسه:
+به به!دستتون درد نکنه برا چیه حالا؟نذریه؟
الینا کمی سرشو بالا آورد و گف:
_چی؟نذری؟نذری چیه؟نه ماکارونیه!
امیر با این حرف الینا قهقه بلندی زد و گفت:
+بله میدونم ماکارونیه!نذری غذاییه که...خب چجور بگم...
_نمیخواد نمیخواد...بعدا از دوقلوها میپرسم!فقط اینو ببرید بعد به دوقلوها بگین اگه خوشمزه بود بعدش بیان بالا!من تنهام!
امیر با لبخند ناخودآگاهی جواب اینهمه سر به زیری الینا رو داد و گفت:
+چشم حتما میگم!شماهم آماده باشین که این دوتا جغجغه الان میان بالا.چون از بوش که معلومه خیلی خوشمزس!
الینا کم کم دیگه داشت احساس معذب بودن میکرد پس تند گفت:
_خواهش میکنم با اجازه!
بعد هم در برابر چشمان خندون با سرعت سوار آسانسورشد..
👈سر بہ روی شانہ ے دیوار شہرٺ مےنہم
لحظہ هايے ڪہ دگر دسٺم بہ جایے بند نیسٺ👉
🍃الینا
دوسه روز بود که آشتی من با دوقلوها میگذشت و زندگی یکم روال خوبشو داشت پیش میگرفت.اما خوبی برای من تعریف نشده بود چون بعد از دو سه روز دوباره اوضاع عجیب غریب شد!
اواسط آبان بود و هوا کم کم رو به سردی میرفت.صبح طبق معمول همیشه با بدبختی از خواب پاشدم و به سختی خودمو رسوندم به بوتیک.برام عجیب بود که چرا هیچ وقت به زود از خواب پاشدن عادت نمیکنم!
نزدیکای ظهر بود که خانم علوی اومد طرف ما و با خوشحالی گفت:
+بچه ها پسرم ارمیا داره برمیگرده!
من که از چیزی خبر نداشتم ولی عارفه و یسنا با خوشحالی و لبخند جوابشو دادن و تبریک گفتن.منم برای این که بی ادبی نشه گفتم:
_تبریک میگم ولی مگه کجا بودن که حالا دارن برمیگردن؟
+پاریس!پاریس بوده گل پسرم!برا درس اونجا بوده حالا فردا برمیگرده.
بعد ازین حرفش دوباره هر سه تاییمون بهش تبریک گفتیم که گفت:
+حالا راستش اومدم دعوتتون کنم پس فردا شب خونمون!به همین مناسبت برگشت پسرم!حتما حتما هر سه تاتون باید بیاید.نیاید دلگیر میشما گفته باشم.تو هم همینطور الینا جون باااید بیای.
میدونستم چرا رو اسم من داره تاکید میکنه.چون تاحالا چندین بار عارفه و یسنا قرار بیرون رفتن گذاشته بودن و من نرفته بودم.حتی چندبار مهمونی گرفته بودن که همه با خانواده دعوت بودن ولی من فقط بهونه آورده بودم که مثلا شوهرم نیست و ماموریته و ...
این دفعه هم میخواستم یه بهونه جور کنم نرم برا همین گفتم:
_چشم اگه تونستم میام!
انگار فهمیده باشه منظور من از تونستن همون نتونستنه گفت:
+آی آی آی اصلا حرف از توانایی و این حرفا نزن که ناراحت میشم آدرنالین خونم میزنه بالا جوگیر میشم اخراجت میکنم!حتما حتما میای!با شوهرتم میای!
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
📢 کپی رمان های کانال بدون اجازه ممنوع می باشد 📛
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
@khodaya_1