🗂 #پرونده_ویژه
⁉️ چگونه محبوب خدا شویم؟!
💠 امام صادق (علیهالسلام):
خداوند تبارک و تعالی فرموده است: بندهام به چیزی محبوبتر از آنچه بر او فرض (واجب) کردهام، خود را محبوب من نکرده است‼️
⚠️ قابل توجه کسانی که به مستحبات میپردازند ولی واجبات رو فراموش میکنند...
🔥 صدقه و خیرات میدهد ولی واجبات مالی، مثل خمس و زکات را نمیپردازد.💰
🔥 با اینکه میداند نماز صبحش قضا میشود، تا دیر وقت در هیئت خدمت میکند.😐
✅ شما هم روی موارد دیگه فکر کنید.
#چگونه_دینمداری_خود_را_بسنجیم؟
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
حجت الحق آیت الله حاج شیخ علی سعادت پرور ره: وقتی کسی محبوب خداوند
متعال گردد و او را دوست داشته باشد، آنقدر از کمالات بی حد و مرز خود به او می بخشد که اسرارش بر او آشکار شود و این در حقیقت، رسیدن به مقام خلیفة الهی است.
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🌟سیر و سلوک🌟
💠سحر خیزی 💠
💎اگر شبی را در جشن و سروری با دوستان و آشنایان تا نیمه بگذرانی و به غفلت سرآری نفس از استراحت و خواب با تو دم نزندو حتی وعده دهد که شبی خوش و سروری شادمانه در پیش است
ولی اگر اراده کردی که ساعتی از شب را در یاد خدا بنشینی و از بستر به در آیی، زبان بگشاید و از درون وسوسه سرآرد که بنده خدا تو را استراحت لازم است؛
چون تو روز را در کسب معاش و شب را در طلب آخرت بسر بری پس ای بدبخت کی استراحت کنی؛
فردا مریض می شوی بر خود ستم مکن.
گویی خدا را دوست دارم، در مقام ادعا همه قهرمانیم ولی در عمل همه ناتوان، عاشقی را گویند که محبوب در گشاده، بار داده و تو را در انتظار است، ا
ما تو برای دیدار و ملاقات صدناز داری؛ ناز معشوق نازنین است ولی ناز عاشق خریداری ندارد.
اگر عشق تقرب به ساحت حق تعالی داری چه سان توانی از این وسیله قرب صرف نظر کنی؟
💎خاصّتاً که وصول به مقام محمودرا برای حبیبش در سایه تهجد ونماز شب می داند.
استاد کریم محمود حقیقی
🔸شب خیز که عاشقان به شب راز کنند.
🔸گرد در و بام دوست پروازکنند
🔸هر جا که دری بود به شب بربندند.
🔸الا در عاشقان که شب باز کنند.
#اربعین #ما_ملت_امام_حسینیم
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
یکی از اصحاب امام صادق علیه السلام
با زندیقی بحث کرد و اورا مغلوب ساخت؛
پس از اتمام مناظره از حضرت پرسید :
چطور با او بحث کردم؟
حضرت فرمودند : خوب بحث کردی اما
گاهی حق هایی را از او ضایع کردی.
باید دقت کنیم که حتی زندیق هم
ممکن است حق هایی داشته باشد که
باید رعایت شود؛
ولی متاسفانه ما این مسایل مهم را در
جامعه و خانواده رعایت نمیکنیم!
حتی با همسرمان هم بلد نیستیم چطور
رفتار کنیم!
اگر دیدیم جایی حق با اوست ، به جای
لجاجت ، قبول کنیم!
باید از مکتب امام صادق علیه السلام
یاد بگیریم و عمل کنیم!
#استاد_فاطمینیا🌸🍃
#فوقالعاده😉☝️
.
.
محبت مولآ؛ دامَنگیرِ زندگیٺــ🙃👇
♥️🌿
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
آیا وقت آن نرسیده است- @Aminikhaah.mp3
4.81M
#از_لاک_جیغ_تا_خدا♥️
وقتش نشده؟✋
خدا داره به من و شما میگه ها😇🌹
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
#حاج_اسماعیل_دولابی:
هنگامی ڪه به یاد امام حسین(ع)
میافتید، تردیدی نداشته باشید کخ
آن حضرت هم به یاد شماست.
📓 طوبای کربلا، ص ۱۴۹
#ما_ملت_امام_حسینیم #اربعین
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
هدایت شده از خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
🌸😍رمانی پر از توکل و تعهد به باورهای دینی .به درستی که یقین دارم؛ باخدا باش پادشاهی کن 💐
♦️کپی رمان بی اجازه ممنوعه❌
&ریپلای به قسمت اول رمان🔰
eitaa.com/khodayarahaymnakon/1502
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
خدایا 🕋 رهایم نکن🔗
🔗🔗🔗 🔗🔗 🔗 💌هوالحق 🔗 #رمان_حورا 🖌به قلم: زهرابانو #قسمت_چهل_چهارم بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_چهل_پنجم
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت.
در رابست و لباس هایش را عوض کرد.
پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد.
همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.
حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت.
چیز هایی که در دلش بود را نوشت.
"دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد,
که همه ام را از نگاهم بخواند..
از چشمانم,
از حرف های هنوز نگفته ام....
دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم,
از همه چیز بگویم
و او هیچ نگوید,
فقط گوش کند,
با من ذوق کند
با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند....
و چقدر خوب که هدی را دارم."
ورق زد و در صفحه بعدش نوشت
"توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند،
داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد...
توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند،
خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد...
توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد،
سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد...
توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده،
داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد...
توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد،
وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد...
توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان،
معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..."
این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی..
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
🔗🔗🔗
🔗🔗
🔗
💌هوالحق
🔗 #رمان_حورا
🖌به قلم: زهرابانو
#قسمت_چهل_ششم
صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو.
حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد.
با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد.
مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد.
حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟
مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید..
سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟
حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود.
نمازش را خواند و به تخت خواب رفت.
صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت.
اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد.
خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند.
ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست.
_مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو.
مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی.
_علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه.
_ببخشید سلام. چشم الان میرم.
مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت.
چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت.
پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود.
حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت.
لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش.
کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت.
به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت.
_به به حورا خانم. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟
_سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟
_سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟
_ یه سیستم می خواستم.
_برو پشت سیستم۲.
_ممنون آقای هدایت.
حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید.
سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی.
هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد
&ادامه دارد...
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon
♻️سهم امام علی از سفره بیتالمال
✍امیر المؤمنین امام علی علیهالسلام در مسجد در حال عبادت بودند که وقت افطار شد. امام علی سفره خود را باز کردند و به پیرمرد غریبی که نزدیک ایشان بود تعارف کردند.
اما پیرمرد غریب، نتوانست از غذای خشک و ساده امام عل چیزی بخورد. پس غذایی که به او تعارف شده بود را در پارچهای گذاشت و از مسجد بیرون رفت؛
پیرمرد غریب، کوچه به کوچه میگشت تا به خانهای برسد که غذای خوبی داشته باشد و خود را سیر کند.
تا این که به خانه امام حسن علیهالسلام رسید. وارد منزل شد و از غذای آنها خورد. وقتی سیر شد، غذای خشک آن پیرمرد را از پارچه درآورد و به امام حسن علیهالسلام نشان داد و گفت:
در مسجد، پیرمرد غریبی را دیدم که از این عذای خشک میخورد. به من هم داد ولی اصلا از گلویم پایین نرفت. دلم به حالش سوخت. از غذای خود بدهید تا برای او نیز ببرم.
امام حسن علیهالسلام به گریه افتادند و فرمودند:
آن پیرمرد، امیرالمومنین، امام علی علیهالسلام، پدر ماست!
📚ینابیع الموده، صفحه ۱۷۴
🔖خدایـــارهایم نکــــن🔗
🔖 @khodayarahaymnakon